شهیدمزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهیدمزینانی» ثبت شده است

۱۱
مهر
۹۳

ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله در سال1350ه.ش درخانواده ای مذهبی و زحمتکش پابه عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد است که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.

ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود وسعی می کردند او راا زهمان طفولیت ،فردی مذهبی و کاری تربیت کنند . لذا پدربزرگوارش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار آزاد از ادامه تحصیل باز ماند.او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افرادب زرگتر از خودش مسابقه می داد .

با تشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارها برای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سنش و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوانی کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند اما به دلیل تکمیل نبودن پرونده باز هم از اهواز برگردانده شد و بار دیگر برای اعزام اقدام کرد و این بار توانست به مقصود خود برسد و عاقبت در بهار 1367ه.ش درمنطقه عملیاتی ماووت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

پس ازشهادت ابراهیم ، پسر دیگری در خانواده شیخ عبدالله عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه در خانه زنده باشد.

                                                  *****

سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم :حجاب خود راحفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.


  • علی مزینانی
۰۸
مهر
۹۳

 

نشسته ها از راست؛

جانباز  قاسم باقری مزینانی ، جانباز علی رضا مزینانی (اکبر عباسعلی)، حسین خیرخواه مزینانی ،جانباز؛اصغر مزینانی (علی اکبر) ، جانباز غلامحسین مزینانی (حاجی)، جانباز مهدی حسن زاده مزینانی ، جانباز رضا بهمن آبادی ، محمد سویزی ، حسن اسلامی مزینانی، مرحوم اصغر سخاور مزینانی ، جانباز سید نورالله جلالی مزینانی ، شهید محمد مزینانی (دایی قربان) علی رضا یوسفی مزینانی،

ایستاده ها ؛

کلاته ای (یا غنی آبادی ) ،جانباز علی مزینانی (علی لیلا) ، مجید کرمی مزینانی ، غنی آبادی ، مرتضی مزینانی (کبل اصغر) علی اکبر همت آبادی ، حسن خزایی مزینانی ،مرحوم جانباز اوستا حسن مزینانی (کنده) ، غلامرضا شهیدی مزینانی ، علی مزینانی (عسکری) ، رضا بهمن آبادی 


 شهید؛ علی(پرویز) صادقی منش مزینانی - علی مزینانی عسکری- ایرج رضایی(اهل بجنورد)

 شهید حاج محمد امین آبادی مزینانی - ؟

 صحنه اعزام به جبهه ؛ شهیدحاج محمد امین آبادی مزینانی- حبیب الله مزینانی(شکروی)- اصغرمزینانی- سیدعلی مزینانی (میرشکاری)- غنی آبادی و...

 شهید حاج محمد امین آبادی مزینانی-؟-؟

 شهید سیدرضا مزینانی حسینی

 نشسته های جلوی تصویر؛ ناشناس - ناشناس- حمیدمزینانی کبل عباس - شهید غلامرضا مزینانی عسکری - علی مزینانی(ترکمن)

 پاسدارشهید علی اکبر هاشمی مزینانی

سربازشهید غلامرضا مزینانی عسکری

 مراسم تشییع شهدا ؛ مرحوم حاج محمودشریعتی مزینانی - حسن شهیدی مزینانی و...

 مزار شهدای مزینان؛ دهه ی شصت

 علی مزینانی عسکری - جانبازموسی مزینانی (علشاه)

 بخشی از وصیتنامه شهید حسن مزینانی(صانعی)

  • علی مزینانی
۰۸
مهر
۹۳

علیرضا مزینانی

بسیجیان پایگاه شهیدگمنام ناحیه کربلا با حضور در منزل شهید علی رضا مزینانی با مادر شهید دیدار و گفتگو کردند.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛جمعی از بسیجیان و همسنگران شهید علی رضا مزینانی به همراه فرماندهان و مسئولین پایگاه شهید گمنام مسجد قمر بنی هاشم(ع) حوزه 151قدس ناحیه مقاومت کربلا به مناسبت هفته دفاع مقدس با حضور در منزل شهید علی رضا مزینانی با مادر و بستگان این شهید دیدار و گفتگو کردند.

شهید علی رضا مزینانی فرزند علی اصغر در سال 1345 هجری شمسی در تهران به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در پایتخت به اتمام رساند و سپس به شغل آزاد در مکانیکی پرداخت.
با آغاز جنگ تحمیلی به استخدام سپاه پاسداران در آمد و در بسیج لواسانات مسئول آموزش بسیجیان شد و مدتی نیزمسئولیت حفظ و حراست شخصیت های سیاسی و کشوری را برعهده گرفت تا اینکه در سال 62 عازم مناطق عملیاتی شد و در عمیلات خیبر به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در بهشت زهرا(س) تهران برای همیشه آرام گرفت.

شاهدان کویرمزینان افتخار دارد که بخشی از زندگینامه این شهید را به تصویر کشیده و در سال 90 از شبکه های مختلف سیما به خصوص شبکه ی قرآن سیما پخش نمود.

پیام شهید:

خواهران عزیزم ! مبادا یک لحظه از حجاب خود غفلت کنید .همیشه پیرو ولایت باشید.

  • علی مزینانی
۲۸
شهریور
۹۳

مشهد مقدس در سال 1335 ه. شمسی شاهد تولد فرزندی در خانواده مرحوم محمداسماعیل خصالی بود که هوش سرشار و فراگیری او همه ی خانواده را به تعجب وا می داشت و به خاطر آنکه در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم شیعیان پا به عرصه ی وجود نهاده است نام غلامرضا را برایش انتخاب کردند تا وقتی به سن جوانی رسید برای همیشه نوکری امام رضا(ع)و اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام را نماید.

غلامرضا درس را در مدارس مشهد آغاز کرد و با رسیدن به سن جوانی همراه با برادرش به ارتش جمهورس الامی و نیروی دریایی پیوست و با عنوان تکاور در یگان دریایی بندر انزلی مشغول به خدمت شد.

 با شروع جنگ تحمیلی با آنکه از ناحیه ی پا دچار مشکل شده بود راهی جبهه شد و در منطقه خرمشهر جزء اولین شهدای نیروی دریایی نام گرفت که در همان روزهای اولیه ی جنگ و در سال 1359 به درجه شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در حرم مطهر ثامن الحجج (ع) به خاک سپرده شد.

امیر دریادار دوم علیرضا بیاتی فرمانده مرکز آموزش تخصص‌های تفنگداران دریایی منجیل در کنفرانس خبری با اصحاب رسانه در نهم اردیبهشت ما 1393شهیدغلامرضا را یکی از شهدای پرافتخار این مرکز آموزشی می داند که به همراه 69نفر از همرزمانش همچون شهیدان مختاری و مرادی جان خود را فدای انقلاب کرده اند .

ناخدایکم رضابابابیگی یکی از همرزمان شهید در بازگویی خاطراتش از شهادت غلامرضا مزینانی و دیگر همرزمانش این گونه می گوید: خاطره تلخ دیگر به شهادت شهیدان مزینانی و شعبانی بر می گردد. آن جـا که پـا بـه پـای هـم در جنـگ خـیابـانی خرمشـهر به پیش می رفتیم. دشـمـن از زوایـای مختلف و سنگرهای نامریی، به سمت ما تیراندازی می کرد که ناگاه تیری سینة شهید مزینانی را نشانه رفت و او را به زمین انداخت، تیراندازی و عکس العمل بچه ها شدید شد، شهید شعبانی وقتی این صحنه را دید چون رفاقت و صمیمیت بیشتری بین او و شهید مزینانی بود به کمک او شتافت که به محض رسیدنش به بالای سر شهید مزینانی، تک تیراندازهای دشمن، سر و سینة او را نیز آماج تیرهای خود ساختند. صحنة عجیب و غم انگیزی بود

غلامرضا اولین شهید خانواده خصالی است و پس از شهادتش محمدتقی برادر کوچکترش که دوسال با هم اختلاف سنی داشتند در عملیات فتح المبین مجروح و پس از گذشت چندین سال براثر جراحات جنگ در سال 1382 در تهران شهید شد و به عنوان دومین شهید خصالی ها نام گرفت.

پیام شهید غلامرضا خصالی مزینانی  :

عزیزان من ! ایران وطن ماست و ما باید از میهن و ناموس خود دفاع کنیم ، همواره مدافع اسلام باشید. احترام پدر و مادر را که یکی از مهمترین اصول زندگی است از یاد نبرید.

  • علی مزینانی
۱۳
شهریور
۹۳
متن زیر خاطره و یا نوشته ای است که روز گذشته در صفحه پایداری روزنامه جوان با عنوان  خاطرات ناب رزمندگان/ لزوم توجه بسیجیان به کلام الهی / منتشرشده است و با توجه به اینکه خاطره از اینجانب به عنوان یک مزینانی است و از طرفی در باره یک شهید مزینانی است در این وب بازنشر می گردد.

از نظر بنده که افتخار دارم از دوران دفاع مقدس در بسیج حضور داشته و دارم، یکی از خصوصیات بارز بسیجیان خصوصاً در زمان جنگ تحمیلی ارتباط قلبی آنها با کلام‌الله مجید است. در واقع روحیه بسیجی که برگرفته از آیات الهی است باید همنشین و قرین با قرآن باشد و از اینجاست که قصد دارم در فرصتی که در ستون بسیجیان پیشکسوت به بنده داده شده به لزوم توجه بسیجیان به کلام الهی برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس اشاره کنم:

سحرِ یک رزمنده با تلاوت قرآن شروع می‌شد. همچنان که خوابیدنش نیز با قرائت آیه‌ای از این کتاب خدا بود هر رزمنده پس از نماز صبح تلاوت آیاتی از کلام‌الله مجید را از ضروریات عبادتش می‌دانست و در نمازخانه‌های جبهه این موضوع به راحتی قابل رؤیت بود. ورزش صبحگاهی آنها نیز همراه بود با قرائت سوره والعصر که به صورت آهنگین خوانده می‌شد و پس از اتمام این ورزش همه در صفوف منظم پس از دعای فرج با این سوره مبارکه کار خود را به پایان می‌رساندند و آنگاه که برای مراسم صبحگاه در میدان قرار می‌گرفتند آغازش دوباره تلاوت آیات نورانی کتاب خدا بود و این آغازگر هر مراسم و برنامه‌ای بود که رزمندگان بسیجی داشتند. پس از مراسم صبحگاه نوبت به فهم آیات می‌رسید و کلاس‌های تفسیر با حضور اساتید یا نوارهای ویدئویی که توسط تبلیغات یا عقیدتی فراهم شده بود، آغاز می‌شد و در هر سوله و سنگر اجتماعی معاونت‌ها و گردان‌ها و گروها‌ن‌ها این فیلم‌ها برای رزمندگان به نمایش درمی‌آمد.

هر وعده نماز جماعت در نمازخانه‌ها این قرآن بود که در بین‌الصلاتین تلاوت می‌شد و چون شب فرا می‌رسید حلقه‌های قرآنی با حضور جمعی از رزمندگان در سنین مختلف و در کنار هم تشکیل می‌شد و در حقیقت تسکین‌دهنده دل‌ها و تمامی آلام و دردهای آنها ذکر خدا و آیه‌ای از قرآن بود و به نظر من هر رزمنده‌ای که چند روزی را در جبهه گذرانده بود خاطره‌ای قرآنی از آن حضور را دارد.

بیشترین آیاتی که در جبهه‌ها تلاوت می‌شد و زینت بخش مکاتبات یا دیوار نوشته‌ها بود آیه «الا بذکر‌الله تطمئن‌القلوب» و در وصیتنامه‌ها آیه «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ‌اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند، بود.

سوره مبارکه آل‌عمران و آیه ۱۶۹ بیشترین سوره و آیه مورد توجه رزمندگان بعد از والعصر، یس و ‌الرحمن بود که اوصاف بهشتیان و حالات جهنمیان در آن ذکر شده است. به این ترتیب بسیجیان در سراسر دفاع مقدس ارتباط قلبی خود با قرآن را حفظ می‌کردند و اگر سعادت باشد بنده را یک بسیجی قدیمی به شمار آورند دوست دارم به بسیجیان جوان‌تر این را بگویم که همواره ارتباط خود را با قرآن مستحکم کنید و به آن تأسی جویید.

خاطره من  نیز از قرائت سوره ای بود که یکی از شهدا بیشترین توجهش به آن بود و مرا واداشت که پای صحبتش بنشینم و آن ماجرا از این قرار بود.

قبل از عملیات والفجر 8 گروه سی چهل نفری ما از مزینان سبزوار عازم جبهه شد و در هر شهری که توقف می کردیم عده ای از همشهریان که شنیده بودند این تعداد رزمنده از روستای آنها عازم هستند به دیدارمان می آمدند و با ذکر دعا بدرقه امان می کردند.

یکی از رزمندگانی که در جمع ما حضور داشت و در مزینان چهره ای شناخته شده بود محمد مزینانی معروف به محمد روس بود که چون پدر مرحومش در زمان حمله روسها به ایران به عنوان سرباز ایرانی برای آنها کار می کرد کلماتی را از آنها یاد گرفته بود و بعدها در مراسم جشن ملی و یا عروسی ها ادای آنها را در می آورد و به اصطلاح روسی صحبت می کرد و حتی در نمایشی که در ابتدای پیروزی انقلاب  نیز به عنوان بازیگر حاضر شد نقش یک ژنرال روسی را اجرا کرد مردم به او کربلایی علی اصغر روس می گفتند و فرزندانش نیز با همین نام شناخته می شوند .

محمد علاوه برشرکت در مکتبخانه ی قرآنی حاجی پیغمبر که یکی از روحانیون برجسته مزینان بود و قرآن را به شیوه ی ملاهای قدیمی به بچه ها می آموخت ؛ در مراسم تعزیه نیز شرکت فعال داشت و خودش نیز نقش های حضرت قاسم و شوذب و امام حسین (ع) را ایفا می نمود و الحق و الانصاف صدای خیلی خوب و با صفایی داشت به خصوص وقتی مداحی اهلبیت علیهم السلام را می نمود.

در این سفر اعزام به جبهه یکی از افتخارات من همراه شدن با این انسان وارسته بود و هر از چندگاهی او را زیر نظر داشتم که در گوشه ای خلوت می نشیند و کتابی کوچک را در میان دودستش می گیرد و در حالی که آن را می خواند هی سر تکان می دهد و اشک می ریزد ابتدا فکر کردم کتاب نوحه و یا ادعیه و یا نسخه ای از تعزیه هایی است که اجرا می کند  ولی با تکرار این صحنه ها کنجکاویم بیشتر شد و در استادیوم تختی مشهد مقدس به سراغش رفتم  و قصه ی اشکها و آن کتاب را از او پرسیدم بی هیچ عذر و بهانه ای آن را نشانم داد و دیدم قرآن  جیبی است که در دست دارد و علت گریه هایش را هم با تلاوت آیاتی از سوره ی یس نشانم داد که در باره ی روزقیامت و احوالات انسان پس از دمیدن در صور اسرافیل بود که از آیه ی 51 با این کلمات شروع می شود« ونفخ فی الصور فاذاهم... بار دیگر در صور دمیده می شود و همه ی آنها از قبرها بیرون آمده و شتابان به سوی پروردگارشان رهسپار می شوند...» وقتی احوالات مردم در روز قیامت را می خواند اشکهایش دوباره سرازیر شدند.

پس از شهادت محمد در عملیات والفجر 8 یک بار به منزل آنها رفتم و چون چشمم به آن قرآن افتاد و عکس جنازه اش را در داخل قبر دیدم که آرام خوابیده بود صدایم به گریه بلند شد و چون دختر کوچکش علت را پرسید ماجرا را تعریف کردم و گویا این کلمات برایش آشنا بود چون او هم سخنان مرا تأیید کرد و گفت : وقتی کوچک بودم بابا همیشه این آیه ها را برایم زمزمه می کرد و از بهشتیان و جهنمیان می گفت ...

یکی دیگر از افتخارات این جانب جمع آوری داستانهای پیرامون قرآن کریم است که امید وارم روزی امکانی  فراهم بشود تا آنها را به چاپ برسانم. در یکی از داستانهایی که اخیراً بازنویسی کرده ام خاطره ای از یک رزمنده ی شجاع لر است که به نظرم برای این موضوع جالب است.

خاطره ای از سردار شهید مصیب ذوالفقاری که از استان چهارمحال و بختیاری عازم جبهه ها شده بود او در این خاطره می گوید: در منطقه ی عملیاتی کربلای 5 دشمن سعی می کرد مناطق از دست رفته اش را با فشار پاتک بسیار پس بگیرد. در یکی از این روزهای سخت که با پاتک دشمن مقابله می کردیم ، دیدم یکی از بچه ها روی خاکریز خوابیده و یک قرآن جیبی هم دستش گرفته و تلاوت می کند هم تعجب کردم و هم کمی بهم برخورد و با لحنی ملایم که به تلخی می زد به او گفتم : برادر الان موقع قرآن خواندن نیست باید برویم جواب پاتک دشمن را بدهیم ، شماهم بیاید کمکی بکنید!

نگاه مهربانانه ای به من کرد و درخواست کرد که کمی نزدیکتر بروم . جلوتر رفتم ، پارچه ی روی پایش را کنار زد ، در میان بهت و حیرت عمیق دیدم که جراحت سختی برداشته و یک پایش قطع شده بود و به من گفت : منتظرم که به پشت خط منتقل شوم و حالا برای تسکین درد دارم آیات کلام الله مجید را تلاوت می کنم !

این سردار شهید نقل می کند که بعد از بازگشت از عملیات رفتم به همان جایی که آن رزمنده مجروح را دیده بودم نزدیک که شدم قرآن هنوز دستش بود و باهمان وضعیت به شهادت رسیده بود و من از همان جا با خدای خودم عهد کردم که تا آخرین قطره خونم که در رگهایم جاری است  ارتباطم را با قرآن حفظ کنم و از آیات نورانیش انرژی بگیرم.این حالات تمامی رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس ما بود انس باقرآن و شهادت با قرآن.

روی سینه های پاسدارانمان در آرم ونشان پاسداری شان نوشته است واعدوالهم ماستتطعتم من قوه و بسیجیانمان افتخارشان به آیه ی و نرید انمن علی الذین استضعفو ا فی الارض می باشد...

علی مزینانی عسکری

رزمنده دفاع مقدس
  • علی مزینانی
۲۳
مرداد
۹۳

درسال 1343ه.ش در خانواده ای متدین و مذهبی و کشاورز،از تبارکویرنشینان مزینان، کودکی به دنیا آمد که پدرش محمدتقی او را به عشق خادمی حرم مطهر امام رضا(ع) مفتخربه غلامی ارباب خراسانی ها نمود و نام غلامرضا را برایش انتخاب کرد..

غلامرضا تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مزینان سپری کرد و برای کمک به پدر در تامین هزینه های سخت زندگی درس را رهاکرد و عازم دیار غربت شد و به کاربنایی و میوه فروشی در تهران مشغول شد ولی در هر زمان که خانواده برای برداشت محصول کشاورزی نیاز به او داشتندکار را درپایتخت رها می کرد و به امداد پدر می شتافت.

خلق خوش و برخورد مهربانانه و سیمای شاداب غلامرضا موجب شده بود که اودر بین دوستان از محبوبیت خاصی برخوردار باشد و چون در هیچ کاری که درست یان ادرست بود قسم نمی خورد و از واژه ی جداً استفاده می کرد معروف به رضا جداً بود.

غلامرضا عاشق ورزش والیبال بود و یکی از افراد ثابت تیم مزینان به شمار می آمدکه در ایام تعطیلی عید نوروز درسبزوار و حومه مزینان مسابقه می دادند.

محرم هرسال مزینان شاهد حضور عزادارانی است که خانه و زندگیشان را در تهران و دیگر شهرها رهامی کنند و راهی زادگاهشان می شوند و غلامرضا نیز یکی ازهمین افراد بودکه علی رغم نیاز مالی ،در ایام سوگواری سالارشهیدان به وطن بر می گشت و به طور همزمان در دوهیئت ابوالفضلی و علی اکبری(ع) اسم می نوشت و داوطلبانه خادمی عزاداران رابرعهده می گرفت.

دوره خدمت سربازی او فرا رسید و غلامرضا دست از کار کشید و داوطلبانه خودش را به پاسگاه ژاندارمری داورزن معرفی کرد و پس از طی دوره آموزشی در پادگان  04 بیرجند با جمعی از دوستان مزینانیش ازطریق ارتش جمهوری اسلامی به جبهه سومار اعزام شد و در شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خود گفته بود گلوله مستقیم دشمن بر پیشانیش نشست و در نهم مهرماه هزار و سیصدو شصت و یک به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

شاهدان کویرمزینان یکی از قسمت های مستند شهدای مزینان را که از شبکه های مختلف سیما پخش شد به معرفی  این شهید اختصاص داد و همرزمان و دوستان و برادر بزرگ این شهید به نقل خاطره از او پرداختند و همگی به خوش خلقی و مهربانی او اذعان داشتند.

                                      *****

سفارش شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

ازقول من به دوستانم سلا م برسانید و بگویید غلامرضا راحلال کنید.ازقول من به مردم مزینان بگویید غم مخورید به همین زودی آقایمان ازپس پرده غیبت بیرون می آید و جلادان و خونخواران رانابود می کند.

به همه برادران وصیت می کنم که جهاد در راه خدا را فراموش نکنید،زیرا درراه خداکشته شدن افتخاری بزرگ است.



  • علی مزینانی
۱۷
مرداد
۹۳

ارسال پیامک این هفته سامانه شاهدان کویرمزینان که به همت یکی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس و از فرهنگیان با سابقه ی منطقه 15 تهران جناب آقای حسن دست مراد مزینانی برای همشهریان مزینانی ارسال می شود تعلق گرفت؛ به پیام ارزشمند پاسدار شهید عباس تیماجی ، شهیدی از خطه ی کویرادیب پرور و قهرمان خیز مزینان که این پیام را سی سال پیش و در زمانی که راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شده بود برای دختر خردسالش که اکنون خود دهه ی سوم زندگانیش را سپری می کند و به نام پیام آور کربلا حضرت زینب کبری (س) مفتخر است می فرستد و می گوید : دخترم زینب! با همه ی دلبستگی ها که به زندگی و به تو دختر خردسالم داشتم به ندای «هل من ناصر ینصرنی » حسین زمان لبیک گفتم.

ما نیز بنا بر رسالتی که داریم پس از ارسال هر پیام شهیدی از مزینان سعی می نماییم تا او را برای مخاطبان گرانمایه بیشتر معرفی کنیم چرا که شاهدان کویرمزینان با نام این دلیرمردان به صحنه آمد و امیدواریم همچنان این راه حتی پس از ما هم و حتی پویاتر از ما توسط فرزندان پرتوان مزینانی ادامه یابد. وباز دست نیاز به سوی تمامی یاران اهل قلم و خانواده معزز شهدای مزینان دراز می کنیم و از همرزمان و همسنگران شهدا نیز می خواهیم تا خاطرات خود را یا از طریق بخش نظر شاهدان کویر و یا ایمیل alimazinani@mihanmail.ir  ارسال نمایند.

زندگینامه شهید عباس تیماجی مزینانی :

شهید عباس تیماجی مزینانی فرزندحسین در سال 1335 ه.ش در خانواده ای مذهبی و آشنا به مفاهیم و معارف اسلامی و فرهنگی به دنیا آمد.

پدر و مادر او قبل از به دنیا آمدن عباس برای ادامه ی زندگی و تأمین معاش و اقتضای شغلی از مزینان راهی پایتخت شده بودند . پدر دانای عباس که شاهد و ناظر فساد دربار رژیم پهلوی بود سعی می کرد فرزندانش را به مدارسی بفرستد که آموزه های دینی و اسلامی را به آنها تعلیم دهد برای همین پس از تولد عباس و فرا رسیدن زمان  تحصیل،  او را به مدرسه ای مطمئن فرستاد و پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی عباس برای ادامه ی تحصیل در مقطع دبیرستان راهی مدرسه ی دارالفنون شد.

عباس پس از اتمام تحصیل دبیرستان راهی سربازی شد و روزهای پایانی خدمت سربازی او مصادف شد با انقلاب اسلامی و به فرمان حضرت امام خمینی (ره) از پادگان فرار کرد و به صف مبارزان پیوست.

وی که آشنا به فنون نظامی بود در تمامی صحنه های پیروزی انقلاب فعالیت داشت و همراه دیگر همرزمانش به پاکسازی کلانتری هاپرداخت و پس از پیروزی انقلاب و تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لباس سبز پاسداری را برتن نمود و با توجه به مهارت نظامی که داشت نیروهای زیادی را آموزش و راهی جبهه ها کرد.

شهید عباس تیماجی  علاوه برخدمت شبانه روزی در سپاه تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و در سال 1362 در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته ی آمار و تحقیقات پزشکی قبول شد اما به لحاظ بعضی از خواسته های درونی  نپذیرفت و درسال 64 مجدد با شرکت در کنکور  دانشگاه  با رتبه ی قابل توجه و بالایی در رشته ی پزشکی پذیرفته شد اما عشق به جبهه و جهاد او را باردیگر به میادین نبرد کشاند و عاقبت در 25مرداد سال1364ه.ش در سرزمین تفتیده فکه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع با شکوه در تهران در گلزار بهشت زهرا(س)آرام گرفت. یاد و نامش جاودانه باد.

فرازی از وصیت نامه شهید عباس تیماجی مزینانی :

در بخشی از وصیت نامه ی او خطاب به همسرش چنین آمده است : ای همسر خوب و مهربانم ، در این روزهای آخر که تا عملیات فرصتی نمانده خواستم بگویم که تو مشوق من در این راه مقدس بودی و من بسیار خود را به شما مدیون می دانم . انشاء الله که خداوند این زحمات را از شماقبول و ذخیره آخرت شما قرار دهد.در تربیت فرزندانمان نهایت دقت را داشته باشید.

شهید تیماجی خطاب به دخترش چنین می نویسد؛ زینبم! بابادر شرایطی به جبهه رفت که جنایتکاران هرروز و شب بدون هیچ بهانه ای شهرهای ما را بمباران می کنندتا اینکه خداوند به من هم لیاقت داد و در جبهه پذیرفت و آنچنان پذیرفت که با همه ی دلبستگی ها به زندگی و به تو دختر خردسالم به ندای «هل من ناصر ینصرنی » حسین زمان لبیک گفتم.

دخترم ! دنیا مار خوش خط و خالی است . بهوش باش که تو را فریفته خود نکند شیطان نفس را به زنجیر بکش . مبادا به مال دنیا فریب بخوری ...

منبع : با نگاهی به کتاب مزینان ، عشق آبادی کوچک (یادمان شاهدان کویر)نوشته دکتر احمد باقری مزینانی
  • علی مزینانی
۱۴
مرداد
۹۳

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ گروهی از بسیجیان و مسئولین فضای مجازی و سایبری ناحیه قدس سپاه حضرت محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ با حضور در منزل شهید حسین مزینانی با والدین این شهید دیار کردند.

  • علی مزینانی
۰۲
مرداد
۹۳
شاهدان کویرمزینان ؛ همان طور که پیش از این گفته ایم هنوز آمار کاملی از شهدای مزینان در دست نیست و این در حالی هست که هرچند گاهی رسانه ها با یکی از بستگان شهدای مزینان مصاحبه می نمایند و ما تازه متوجه می شویم که آن شهید مزینانی است این بار هم روزنامه جوان به سراغ مادر شهید صحت رفته که مزینانی است و امیدواریم با کمک شما همشهریان اطلاعات کاملی از این مادر در اختیار شاهدان کویرمزینان قرار دهید و اگر شهیدی را می شناسید که مثل این مادر مزینانی است بازهم با حضور در بخش نظر ما را برای زیارت آنها همراهی نمایید.
در ادامه متن مصاحبه مادر شهید سیدحسین صحت بانو بتول مزینانی که اول مرداد در جوان آنلاین منتشر شده است به حضور تقدیم می شود:

تشییع و خاکسپاری پیکر جانباز شهید در نجف آباد

مادر چشم‌انتظار شهید سیدحسین صحت در گفت‌وگو با «جوان»:
پیکر حسین را مادرش زهرای اطهر غسل و کفن کرده است
کاش می‌آمدی تا بار دیگر سربند یا زهرا (س) را با همین دستان چروکیده و پینه بسته بر پیشانی بلندت می‌بستم.

 کاش می‌آمدی تا بند‌های پوتینت را بار دیگر محکم‌تر از قبل می‌کردم تا نکند چشم‌های نگرانم تو را مردد کرده و قلبت را بلرزاند.

کاش می‌آمدی تا بار دیگر آوای «فالله خیر حافظا» را در زیر گوش‌هایت زمزمه نمایم.

گم گشته کربلایی‌ام بیا! اینجا جای تو را لاله‌های سرخ زینبی گرفته‌اند و من مادرانه‌هایم را امروز به پای همه قداست‌هایشان می‌ریزم. بیا تا بار دیگر حماسه بیافرینی و ناصر حسینی شوی و فدایی راهش. گم گشته‌ام بیا! تا مادرانه‌های منتظرانه‌ام به پای تو ریخته شود. این بار هم پای مادرانه‌های «بتول مزینانی» مادری 77 ساله می‌نشینیم که 32 سال از عمرش را به انتظار فرزندش سید‌حسین صحت گذراند تا حماسه زینبی دیگری را رقم زند.

12 سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. پنج دختر و دو پسر دارم که فرزند سومم سیدحسین در سال 1361 یک روز بعد از فتح خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس، به شهادت رسید. مقطعی از دوران بارداری حسینم در ماه مبارک رمضان سال 1342 بود. همه دوران بارداری‌ام را در مراسم و مساجد سپری کردم. می‌دانستم که حضور در چنین اماکن مقدسی تأثیر معنوی خودش را دارد. حسین زیر بیرق ابا‌عبدالله‌الحسین (ع)‌ رشد پیدا کرد و بزرگ شد. اهل مسجد و روضه امام حسین(ع) ‌بود. حسین خط شهادت و صراط منیرش را از همین مجالس وعظ و مسجد گرفت.

خیلی قبل از اینکه جنگی آغاز شده باشد، خواهرش خواب دیده بود که حسینم به شهادت می‌رسد و مراسم ختمش در ماه مبارک رمضان بر‌گزار می‌شود، همین‌‌طور هم شد. خبرشهادتش که به ما رسید ما مراسم ختمی را در مسجد برگزار کردیم. اگر چه پسرم جسدی نداشت اما برایش مراسم گرفتیم. ماه مبارک رمضان سال 1361 بود. در گمنامی و مظلومیت مراسمش را برگزار کردیم. چون جدش حضرت‌زهرا(س) ‌غریبانه به شهادت رسید. خیلی‌ها به شهیدم متوسل شده و حاجاتشان را گرفته‌اند. بحق گفته‌اند که شهدا امامزادگان عشقند. برای آخرین بار که راهی شد چون خواهرش باردار بود و در خانه ما بودند، نتوانستم به بدرقه‌اش بروم و تا سر کوچه همراهی‌اش کردم. من که نمی‌دانستم این رفتن را باز‌گشتی نیست. هر بار هم که می‌رفت و می‌آمد از خاطرات و دلاوری‌های همرزمانش برایم حرف می‌زد. از رفتن تا شهادتش هم پنج روز بیشتر طول نکشید. عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر بود. پای رادیو نشسته بودم که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم همانجا سجده شکر به جا آوردم که فرزند من هم در این عملیات شرکت داشته و سهمی در این فتح دارد. مدتی بعد از عملیات که خبری از حسین نشد و نامه‌ای از او به دستمان نرسید، پیگیر شدیم، فهمیدیم مفقودالاثر شده است. از آن روز به بعد وقتی پیکر شهدا را می‌آوردند من و پدرش به معراج شهدا می‌رفتیم تا شاید خبری هم از فرزند‌مان به دست بیاوریم. پدرش و برادرش برای شناسایی و یافتن خبر و پیکر حسین به آبادان و معراج شهدای آنجا هم رفته بودند که بی‌فایده بود. برای مجلس ختمش اعلامیه زدیم، یکی از دوستان و همرزمان حسین به صورت اتفاقی اعلامیه و عکسش را دیده بود و به برادر حسین گفته بود که من شهید صحت را می‌شناسم. او نحوه شهادت حسین را اینگونه برایمان روایت کرد: «ابتدا تیری به دست حسین می‌خورد و او با زیر پیراهنش دستش را می‌بندد و دوباره راهی می‌شود. بار دیگر خمپاره به او اصابت کرده و حسین را اربا اربا می‌کند. آنجا بود که متوجه شدیم حسینم دیگر پیکر ندارد و من راضی بودم به رضای خدا...

در غم از دست رفتنش به لطف پروردگار گریه و زاری نکردم. فقط از خدا می‌خواستم که کاش پیکر و جسدی داشت تا برایش سنگ مزاری می‌گذاشتم و برای آرامش خودم و وقت دلتنگی هم که شده به آنجا سر می‌زدم. در همین اوضاع و احوالات بودم که مادر شهیدی که از دوستان ما بود حسین را در خواب می‌بیند. حسین خودش را به مادر شهید معرفی می‌کند و می‌گوید: به مادر من بگویید، اینقدر برای جسد من بی‌تابی نکند، حضرت‌زهرا (س) ‌من را غسل داده و کفن کرده‌اند. در ادامه حسین گفته بود، فرزند خواهرم که به زودی به دنیا می‌آید، پسر است نام او را «حسین» بگذارید.

ما هم به گفته حسین عمل کردیم و نام فرزند خواهرش را حسین گذاشتیم. او الان ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است.

دلتنگی‌های مادرانه

من برای 32 سال نبودن‌هایش خدا را شاکرم. خدا را شاکرم که شرمنده جدش حسین نشدم. عاقبت بچه‌هایم برایم بسیار اهمیت دارد. چهار ماه که از شهادتش گذشت سیاه را از تنم در‌آوردم. شب‌ها و نیمه‌شب‌ها گریه کرده و با خدا درد‌‌دل می‌کردم. هرگز پیش اغیار و نامحرمان گریه نمی‌کردم، نمی‌خواستم دشمن شاد شویم. من خودم هم همواره ذکر همیشگی‌ام این است:«اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک» خودمان که لایق نبودیم. مادر باشی و دلت نسوزد که دیگر هیچ! اما وقتی خدا در کار باشد و ایمان به راهی که رفته است، آرامت می‌کند آرام می‌شوی...

اما من دلم برای جانبازان و خانواده‌هایشان می‌سوزد، دلم برای جانبازی که باید سال‌ها به آسمان خیره شود، می‌سوزد. امیدوارم که یادمان باشد برای اعتلای انقلاب و اسلام و نظام کشورمان چه خون‌ها داده‌ایم و چه حماسه‌ها آفریدیم.



  • علی مزینانی
۱۶
تیر
۹۳

مزینان در سال  47 هجری شمسی شاهد تولد کودکی در خانواده بزرگ صادقی منش بود که پدر فرهنگیش نام او را پرویز گذاشت ولی از همان کودکی او را علی صدا می زدند و خود او نیز این نام را بیشتر دوست داشت و همیشه به دیگران توصیه می کرد که او را علی خطاب قرار دهند .

علی به اقتضای شغل پدر که در آموزش و پرورش مشغول به کار شد همراه والدین به سبزوار هجرت کرد پس از طی دوران تحصیلی در مدارس ابتدایی و راهنمایی این شهر تا پایه ی سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد اما شور و شوق حضور در جبهه او را به میادین نبرد کشاند و برای اولین بار در دی ماه سال 63 در حالی که هنوز شانزده بهار از عمر پر برکتش نگذاشته بود به آرزویش رسید و به جبهه اعزام شد.

با بازگشت از اولین حضورش در جبهه ، چند ماهی بیشتر طاقت نیاورد و برای دومین بار در سال 64 وارد جبهه های جنوب شد  و پس از ماه ها حضور و شرکت در عملیاتهای مختلف از جمله والفجر 8 در نوزدهم بهمن سال 65 به فیض عظمای شهادت نائل گشت و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در جوار یاران و همرزمان شهیدش در گلزار شهدای شهرستان سبزوار آرام گرفت.

توصیه شهید علی صادقی منش مزینانی؛

امت شهید پرور و قهرمان ! همان طور که می دانید دنیا محلی است برای آزمایش انسان، مواظب باشید که غرق در دنیا نشوید.همیشه پیرو حق و حقیقت باشید و به قول مولا علی (ع)حق را بگوییدهرچند به ضررتان باشد. در مقابل مصائب زندگی ، مقاومت کنید.

منبع ؛ با نگاهی به مزینان ، عشق آبادی کوچک نوشته ی احمد باقری مزینانی
  • علی مزینانی
۱۱
تیر
۹۳

 

✍️مینودشتِ گرگان محل تولد فرزند تعزیه خوان نامی مزینان مرحوم محمد صدیقی مزینانی است که سال ها با صدای خاص و گرمش نقش حضرت علی اکبر (ع) و مدتی نیز وهب را در عاشورای مزینان اجرا می کرد.

🔷ذاکر اهلبیت علیهم السلام ، مرحوم حاج محمد صدیقی با تولد این فرزند پسر در یازدهم مرداد سال 1344 نامش را حسن گذاشت تا به طور احسن راه اسلاف بزرگوار خویش را بپیماید و وقت جهاد علم بر دوش بگیرد و به جنگ یزیدیان زمان بشتابد.

زنده یاد حاج محمد صدیقی در خصوص انتخاب نام فرزند شهیدش می گوید: «چون پدرم از روحانیون مبارز بود،نذر کرده بودیم که اگر فرزندمان پسر باشد نام پدر را که حسن بود روی او بگذاریم.»

🔷حسن دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان مینودشت به پایان رساند و پس از آن به کار در کفاشی مشغول شد. با شروع جنگ تحمیلی او برای حضور در صف رزمندگان لحظه شماری می کرد تا اینکه توانست جواز اعزام را از والدین خود دریافت کند و پس از طی دوره آموزشی به عنوان سرباز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عازم مناطق عملیاتی دفاع مقدس شد و با سازماندهی در توپخانه تیپ 61 محرم خراسان و رسته دیدبان در جبهه مشغول به خدمت شد و سرانجام در بیست و یکم اردیبهشت 1366 در منطقه ی بانه بر اثر ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم (ع) و در آرامگاه خواجه ربیع جایی که مرحوم محمد صدیقی به خاطر ارادتش به ثامن الحجج(ع) برای سکونت دائم انتخاب کرده بود به خاک سپرده شد.

 

🖍بعضی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید حسن


به بزرگتر ها خصوصا والدین خود احترام می گذاشت.از کمک کردن به نیازمندان و مستمندان دریغ نمی کرد، از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد،اهل امر به معروف و نهی از منکر بود،و مورد احترام و اعتماد اطرافیان قرار داشت.به فرائض دینی به ویژه نماز و روزه اهمیت می داد،در نماز های جماعت شرکت می کرد.
اعلامیه ها و تصاویر و نوارهای سخنرانی حضرت امام را که توسط پدرش تهیه می شد،به کمک دوستانش تکثیر و بین مردم توزیع می کرد.

 

پیام شهید حسن صدیقی:

برادران و خواهران عزیز! شما را به اقامه فریضه نماز و گرفتن روزه و عشق و علاقه به انقلاب و امام توصیه می کنم.

  • علی مزینانی
۰۲
تیر
۹۳

با شروع عملیات نوسازی مرکز بهداشتی درمانی مزینان ، خیرین مزینانی به کمک شورای اسلامی مزینان  مجری طرح نوسازی درمانگاه شتافته  و اولین مبلغ اهدایی توسط پدر شهید علی مزینانی  اهدا شد .

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ حاج اکبر مزینانی حاج محمد علی پدر بزرگوار شهید علی مزینانی بعد از بازدید از روند ساخت مرکز بهداشتی درمانی مزینان ، مبلغ 500 هزار تومان اهدا نموده که امیدواریم با همت والای خیرین و نیکوکاران مزینانی هر چه زودتر این پروژه به سرانجام  .

همچنین خانواده معززشهید علی مزینانی مبلغ 500هزار تومان دیگر نیز به دیوار کشی و حصار بندی گلزار شهدا  کمک کردند .

معاونت و همکاری  مزینانی ها به ویژه خانواده معظم شهدا در ساخت و تکمیل پروژه های عمرانی همیشه الگوی خیرین بوده است و در همین راستا پدر شهید سیدرضا مزینانی حسینی، والدین شهید تاجفر مزینانی، پدر شهید محمد اسدی مزینانی و والدین شهدای شهیدی مزینانی نیز پیش از این مبالغی را به موسسه خیریه حضرت نرجس خاتون (س) برای تکمیل مجتمع بهزیستی کمک نموده اند.

شایان ذکر است ساختمان قدیمی بهداری مزینان با پیگیری های شورای اسلامی،دهیار و مسئولین مرکز بهداشت مزینان پس از موافقت دانشگاه علوم پزشکی و اداره بهداشت و درمان شهرستان سبزوار به طور کامل تخریب و با مبلغ اولیه اهدایی بستگان مرحومه بتول رفیعی به ارزش یکصد و پنجاه میلیون تومان  همزمان با میلاد فرخنده حضرت زهرا (س) طرح بنای جدید درمانگاه با حضور مسئولین شبکه بهداشت و درمان شهرستان سبزوار و داورزن و همچنین مسئولین محلی در زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی مزینانی شریعتی  آغاز شد.

  • علی مزینانی
۳۱
خرداد
۹۳

صدا ی جمهوری اسلامی مرکز خراسان رضوی اقدام به تهیه نمایشی رادیویی با نام یکی از شهدای پر افتخار مزینان با هنرمندی هنرمندان عرصه ی نمایش کرده است که در هفته گذشته از مرکز خراسان پخش شد

به گزارش شاهدان کویر مزینان نمایش "شقایق های اروند "، داستان مادرشهید حمیدرضا مزینانی است که پس از گذشت سالها هنوز در انتظار فرزند شهیدش است .

بیقرار ی ها و چشم انتظاری این مادر روز به روز بیشتر می شود و خبری از گمشده اش نمی رسد تا اینکه شرایطی فراهم می شود تا با کاروان راهیان نوربه سمت مناطق جنگی همراه شود . او(مادر ) که در آنجا به دنبال فرزند مفقودالاثر اش می گردد ناگهان سوار بر قایقی در اروند خود را می بیند؛ گویی حمیدرضا اشکهای مادر را دیده و تاب نیاورده است و او را به نشانه هایی از خود آگاه می سازد ، پس از بازگشت مادر از اروند خبر پیدا شدن جنازه ی شهید مزینانی در حاشیه اروند که چیزی جز یک پلاک وچند استخوان نبود به قلب این مادر آرامش داد . 

تهیه کننده ، کارگزدان و نویسنده این نمایش عباس طاهری است که به همراه هنرمندان حامد حبیبی ، وحید مرکزی، علی رضا قبادی ، اکرم مولانژاد، نسیم رضایی  و... شقایقهای اروند را آماده و تقدیم مخاطبان رادیو نمودند.

خاطرات مادرشهید حمیدرضا مزینانی پیش از این در روزنامه قدس و همچنین با قلم شیوای نویسنده دفاع مقدس سرکار خانم طیبه مزینانی به رشته ی تحریر در آمده است اما مشخص نیست که آیا نویسنده این نمایش این خاطراترا خوانده و یا ناخود آگاه نام شهید حمیدرضا را انتخاب کرده است !

  • علی مزینانی
۰۴
خرداد
۹۳

از این پس در آخر هفته هر ماه شاهدان کویرمزینان پیام شهدای این کویرقهرمان پرور را از طریق سامانه پیامکی ارسال می نماید و همزمان بخشی از زندگینامه شهید منتخب نیز در وب شاهدان منتشر خواهد شد که این هفته به مناسبت فرا رسیدن سالروز عملیات بیت المقدس اولین پیام از وصیتنامه شهید محمد اسدی مزینانی به شماره شهروندان ارسال گردید و به همین مناسبت گوشه هایی از زندگینامه شهید تقدیم می شود:

 

برگی از زندگینامه شهید  محمد اسدی مزینانی

محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی در سال 1342ه.ش در مزینان سبزوار به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگیشان برای رضای خداوند و شرکت در مجالس مذهبی بوده و می باشد. پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند از لبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان و نوه هایش متبادر است.محمد خوش خلقی و مهربانی را از والدین وجده اش به ارث برده بود.

مادر محمد زنی مهربان، زحمتکش و مذهبی است که در عشق به فرزند و علاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبرشهادت پسر ارشدش چنان  صبرو شکیبایی زینب وار ازخود نشان داد که دیگران را به حیرت وا داشت.

 محمد درچنین خانواده ای رشد کرد.و باهمین اعتقاد پس ازسپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی وارد سپاه پاسداران شد و داوطلبانه عازم میادین نبردگردید.

تازه داماد بود و دخترخاله اش را برای نامزدی انتخاب  کرده بود ولی جبهه را ترجیح داد و به منطقه جنگی رفت و در آخرین روز از آبان هزارو سیصدو شصت و دو، در منطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکر مطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف و پس  از تشییع در سبزوار در بهشت حضرت علی (ع) زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

                                                   *****

سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:

برادرانم بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان از صدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟

اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد

 

  • علی مزینانی
۱۶
اسفند
۹۲

ازحدیره تا باغستان

ره آورد سفربه مزینان

مزینان از نگاهی دیگر(16 )


بخش بیست و سوم

آن سال در تهران بودم و اتفاقاً برای مراسمی به مهدیه مزینانی ها که قریب به چهاردهه پایگاهی شده برای دوباره دیدن همدیگر شهروندان مزینانی که در آن هرصبح جمعه به یاد یوسف فاطمه (س) دعای ندبه می خوانند و در ماه مبارک رمضان و محرم هرشب مراسم دعا و عزاداری برگزار می نمایند و اگر دست تقدیر عزیزی را از ما بگیرد چه در مزینان و چه در دیگر شهرها ؛ بازماندگانش مجلس یادبودی را در مهدیه می گیرند تا هم یادی از آن عزیز از دست رفته شود و هم کسانی که نتوانسته اند به دلایلی روانه مزینان شوند و در مجالس عزاداری آنها شرکت نمایند در این مراسم حضور یابند و به همین خاطر اقوام درجه یک متوفی از مزینان عازم تهران می شوند تا آنها نیز میزبان مزینانی های مقیم پایتخت باشند .

مرداد سال 1360بود و سه ماهه تعطیلی را به تهران رفته بودم و آن روز در مهدیه بودیم که خبر شهادت علی شهیدی را از زبان پسرعموی شهیدش که او نیز صباحی دیگر راهی جبهه ها شد و به شهادت رسید شنیدیم . خبر به زودی در بین مزینانی ها پیچید و پس از آن گروه گروه روانه مزینان شدند تا اولین شهید منطقه داورزن را تشییع نمایند. بعدها شنیدم که او با پوشیدن لباس مقدس سربازی به گروه های پارتیزانی جنگ های نامنظم به فرماندهی سردار رشید اسلام شهید چمران پیوسته است .

مادرش که شیر زنی روستایی است و شهادت را افتخاری می داند که نصیب فرزندانش شده است بارها برسر مزار او برای مردم سخنرانی کرد و زینب وار با زبان ساده و به لهجه شیرین مزینانی دیگران را دعوت به صبر می نمود.

پس از شهادت علی برادران او که لباس سبز پاسداری را برتن نموده بودند و دو تن از آنها به نام محمد و حاج حسن مزینانی محافظ بیت امام (ره) شده بودند بارها به جبهه های نبرد اعزام شدند و در این راه محمد که از همه ی آنها بزرگتر بود در عملیات والفجر 4 مفقود الاثر شد و پیکر مطهرش برای همیشه در منطقه طلائیه به یادگار ماند و به یادش در بهشت زهرای(س) تهران و بهشت علی (ع) یادبودی ساختند تا یادش برای فرزندانش و مردم مزینان زنده باشد.

سومین برادر آنها حسین مزینانی که در زمره سربازان گمنام امام زمان(عج) قرار گرفته بود با انتخاب نام محسن پس از جنگ و بارها حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل برعلیه رانت خواران و مفسدین اقتصادی و فرهنگی مبارزه نمود و عاقبت به طرز مرموزی پس از بازگشت از مأموریت در آذر 1370 شربت شهادت نوشید و به جمع برادران و دو پسرعموی شهیدش مهدی و یدالله مزینانی پیوست.

پس از شهادت این سه برادر  نام خانوادگی شهیدی برسجلد دیگر بازماندگان ثبت شد و از آن پس مادر شهیدان علی و محمد و حسین به یاد فرزندانش نخل عاشورای دوم مزینان را که در دهه ی دوم برگزار می شود در جلوی منزلش تزئین می نماید و عاشورای دوم از مقابل این خانه آغاز می شود.

چند متر پایین تر از منزل برادران شهیدی در امتداد دیوار ارگ آقابیک که روزی و روزگاری برگرداگرد مزینان کشیده شده و حصاری بود برای محافظت مزینان از حمله چپاولگران و آن چنان که بزرگان ما می گویند ؛ پهنای آن چندان بوده که بر روی آن اسبها در حالی که گاری برآنها بسته بودند به راحتی راه می پیمودند و زمانی نیز برای ساختن بنایی جدید مانند پست و تلگراف با دیلم و بیل و کلنگ به جان این بنای تاریخی افتادند و از داخلش بقایای بدن انسان خارج شده بود که می گویند در زمان ساخت این دیوار کارگران  زحمتکش را در آن زنده به گور کرده بودند و در لای جرز دیوار جاداده بودند. بگذریم در امتداد این دیوار پر از رمز و راز خانه ی گلی دیگری قرار دارد که آنها نیز سه فرزندشان و دو پسر برادرشان در جبهه ها به شهادت رسیدند. خانوده ای از جلیله سادات حسینی که سالها پیش زمانی که من به خاطر نمی آورم به مزینان هدیه شدند و پدران آنها از روستایی دیگر مهاجرت کرده و مزینان را برای زندگی برمی گزینند.

فرزندان این خانه نیز همه جوانان و نوجوانان با نشاطی بودند که از حرکات ورزشی و قهرمانانه آنها تمامی مزینانی ها هنوز که هنوز است با شگفتی یاد می کنند. پشتک واروهای سیدحسین و سید محمد و پریدن سیدحسین از دیوار شاه عباسی و معلق زدن او از روی میله های دروازه بانی فوتبال و چابکی و تکینیک سیدحسن در زمین مسابقات فوتبال و صدای گرم او به همراه تلاوت قرآنش که گاهی با آنکه رقیبش بودم ولی به صدای دلنشینش غبطه می خوردم، هیچگاه از یادمان نمی رود.

سال 1361 بود که سید محمد اولین شهید این خانواده نام گرفت و چندی نگذشت که پسر عموی او سیدعلی اکببر حسینی نیز شهید شد اما خط سرخ شهادت در این خانه همچنان ادامه داشت و سال 1364 سیدحسین که از تهران راهی جبهه شده بود به جمع دیگر شهدای مزینان پیوست و پیکر مطهرش در کنار برادرش به خاک سپرده شد . در روزسوم شهادت او و برسر مزارش برای اعزام به جبهه اعلام کردند .شوری عجیب در دل سیدحسن افتاد و پس از مشورت تصمیم گرفتیم برای ثبت نام به پایگاه مراجعه کنیم اما در جوابمان گفتند : شما به خاطر آنکه دانش آموزهستید باید به سبزوار مراجعه کنید.

فردای آن روز من و سیدحسن و حسن صانعی و علی رضاهمت آبادی و با یکی دونفر دیگر از بچه های دانش آموزمزینان و سویز راهی سبزوار شدیم با هزار کلک و حقه مانند جعل کردن رضایتنامه والدین و روی پای همدیگر ایستادن تا قدمان بلند دیده شود توانستیم رضایت مسئولین جذب بسیج را بگیریم اما آنها سنگی دیگر جلوی پایمان انداختند و مارا روانه آموزش و پرورش کردند .آنجا هم رضایتنامه را گرفتیم و تا می خواستیم بیرون بیاییم که مسئول جذب دانش آموزی سیدحسن را صدا زد و گفت : گفته اند شما را ثبت نام نکنیم ولی کار از کار گذشته بود و ورقه ی ثبت نام در دستان او خود نمایی می کرد و فی الفور از آنجا فرار کردیم و راهی بسیج شدیم هرطور بود آماده اعزام شدیم.

صبح روز بعد مطلع شدیم اقوام سیدحسن او را برای برگزاری مراسم به زور به تهران برده اند از طرفی خوشحال از اینکه به هر حال در کنار مادر مصیبت دیده اش هست و او با نگاه برقد و بالای فرزندش کمی آرام می گیرد و از طرفی ناراحت بودیم که بهترین رفیقمان با ما همراه نیست ولی برای من مسجل بود که او خودش را می رساند.

صبح روز اعزام گروه سی چهل نفری ما با بدرقه ی پرشور مزینانی ها و درمیان اشک و آه والدین راهی سبزوار شد و پس از دریافت لباس و برگه ی اعزام برای سوار شدن براتوبوس در داخل سپاه سبزوار با دیگر رزمندگان اعزامی از روستاهای مختلف و شهرستان سبزوار  صف کشیده بودیم که ناگهان دستی برشانه ام خورد سرم را که برگرداندم سیدحسن را دیدم در حالی که لباسی گیر آورده و پوشیده بود ولی کمربند نداشت و سعی می کرد با نخ شلوارش را ببندد باتعجب گفتم : چه طوری آمدی ؟ گفت : به بهانه هواخوری از مراسم بیرون آمدم و با پسرعمویم سیدمحمد تا نزدیک تریمنال آمدیم و به او گفتم ک من برای اعزام به سبزوار می روم تو هم به پدر و مادرم بگو و حلالیت بخواه. در داخل اتوبوس خوابیدم و مرا به نیشابور برد ولی تا فهمیدم سوار تاکسی سواری شدم و الآن هم در خدمت شما هستم .

سوار براتوبوس شدیم ، بچه های مزینان به ویژه پاسداران سعی کردند او را از ماشین پیاده کنند ولی او در حالی که گریه می کرد محکم به صندلی چسبیده بود و التماس می کرد که راحتش بگذارند . پاسدارها وقتی سماجت او را دیدند تهدیدش کردند و گفتند : حتی اگر به جبهه بروی بازهم برت می گردانیم چون تو پرونده نداری و ما آن را از بسیج گرفته ایم . ولی او گفت : باشه فقط شما بگذارید من پام به جبهه برسه و اونجا رو ببینم بعدش هرکار می خواهید بکنید.

با این صحبتها و گریه ها او را رها کردند و سیدحسن همراه ما عازم جبهه های جنوب شد . پس از آنکه به اهواز رسیدیم ما را از هم جدا کردند و هر کداممان به گردان و پادگانی دیگر رفتیم  یکی دو بار تا قبل از عملیات والفجر 8 موفق شدم او را ببینم و تا اینکه دو روز مانده به عملیات در قرنطینه عملیاتی همدیگر را دیدیم و بار آخر به او گفتم : فکر کنم این آخرین دیدار ما باشد خندید و گفت : تو همیشه این را می گی اما بازهم میای به دیدنم . راست می گفت نمی دانم چرا از دیدنش سیر نمی شدم . ولی آن دیدار به راستی آخرین دیدار ما بود و پس از عملیات بچه های مزینان در پادگان شهید برونسی به من گفتند که سید حسن مجروح شده و دیگر از او خبر نداشتند تا اینکه به تهران آمدم و همشیره ام خبر شهادت او را به من داد و چون شایعه شده بود که منهم شهید شده ام پدرم برای یافتن و دیدن جنازه ام به سبزوار رفته بود اما در آنجا پیکر سیدحسن را دیده بود که نیمی از بدنش در اثر اصابت راکت متلاشی شده بود.و..

و ادامه دارد..

  • علی مزینانی
۰۵
اسفند
۹۲
با هماهنگی شاهدان کویرمزینان؛ روزنامه جوان به مناسبت شهادت سردار رشیداسلام جانباز شهید حاج محمد مزینانی مصاحبه ای با محسن رفیعی مزینانی همرزم شهید انجام داده است که در صفحه پایداری این روزنامه در صبح امروز دوشنبه پنجم اسفند منتشر شده است در ادامه این مصاحبه جالب و خواندنی را بخوانید.
 

نگاهی به زندگی شهید «محمد مزینانی» که 20 بهمن امسال آسمانی شد
در روزهای سالگرد عملیات والفجر 8 شهیدان این عملیات و هشت سال دفاع مقدس، ‌یک مهمان تازه داشتند، یک مهمان آشنا از میان رزمندگان باصفای جنگ تحمیلی که با هم برای دفاع از میهن می‌جنگیدند.

روزهای پرشور و اشتیاق دهه فجر که از راه رسید محمد مزینانی هم حال و هوای دیگری داشت و به رسم تمام عاشقان سبکبال پر کشید سوی آسمان، آرام شد و جاودانه ماند. 30 سال رنج شیمیایی بودن را تحمل کرد، درد کشید و دم نزد. در استقامت اسطوره‌ای وصف‌ناشدنی بود و دوستانش به او لقب کوه صبر داده بودند. محسن رفیعی همرزم و از دوستان قدیمی شهید مزینانی در گفت‌وگو با «جوان» گوشه‌هایی از زندگی این جانباز شیمیایی70 درصد را روایت می‌کند و سال‌های رزمندگی و دوران جانبازی او را مروری دوباره می‌کند.

آشنایی شما با شهید مزینانی به چه زمانی برمی‌گردد؟

ما همسن و سال، همشهری، همرزم و بچه محل بودیم. از قدیم یکدیگر را می‌شناختیم و از طریق سپاه به جبهه اعزام می‌شدیم. من از شروع تا پایان جنگ در جبهه بودم اما نه به طور مداوم. چون خبرنگار صدا و سیما بودم زمانی که عملیات پیش می‌آمد قبل و بعد عملیات، از آفند تا پدافند را در جبهه حاضر می‌شدم.

شهید مزینانی در کدام عملیات جانباز شیمیایی شد؟

محمد در عملیات خیبر در سال 62 شیمیایی شد. او در درمانگاه صحرایی که پشت خط مقدم زده شده بود کار درمان و امداد را انجام می‌داد. یک انبار دارویی دستشان بود که وقتی حمله شیمیایی صورت گرفت در آنجا حضور داشت و شیمیایی شد.

ایشان در جبهه مشغول کارهای امدادی بودند یا در خط مقدم به فعالیت رزمی هم می‌پرداختند؟

چون شهید مزینانی انباردار دارو بود و از نام و کارکرد دارو‌ها شناخت داشت زمان جنگ به جبهه رفت و از این توانایی‌اش در جنگ استفاده شد. زمان جنگ برای بحث‌های امداد و درمان کسی را انتخاب می‌کردند که به این کار آشنایی داشته باشد. اما حضور رزمی به آن معنا که تک‌تیرانداز باشد و اسلحه در دست بگیرد نبود. بعد از اینکه شیمیایی شد، سال به سال وضعیت جانبازی‌اش و ریه‌اش با بالا رفتن سن بدتر می‌شد. از 22 سالگی تا 51 سالگی که شهید شد درگیر مسائل و مشکلات جانبازی بود و حالش هر سال هم بد و بدتر می‌شد.

در مدت جانبازی هم با ایشان ارتباط داشتید؟

بله! من در بیمارستان بقیه‌الله موضوع بستری شدنش را پیگیری می‌کردم و مرتب می‌دیدمش و به خانه‌‌اش می‌رفتم. من با شهید همسن و سال هستم و هر دو در سال 41 به دنیا آمده‌ایم. بیمارستان ساسان هم که بستری بودند به ملاقا‌تشان می‌رفتم.

سال‌های جانبازی برای شهید مزینانی چگونه می‌گذشت؟

سال‌های زیادی از زمان جانباز بودنش را به دلیل شرایط آب و هوایی شهریار در آنجا زندگی کرد. به جهت مادی چیزی از مال دنیا نداشت و با حقوق پاسداری زندگی می‌کرد. بعدتر هم یک حق نگهداری برای همسرش پرداخت می‌شد. دائماً کپسول اکسیژن با خودش حمل می‌کرد و شرایط خوبی نداشت. واقعیت این است که شهید مزینانی در این سا‌ل‌ها بارها بار در بیمارستان‌های بقیه‌الله و ساسان بستری شد. هیچ ‌وقت از این بستری‌شدن‌ها شکایت نداشت. هیچ‌گاه ناله‌ای نکرد و از کسی ناراحت نبود. محمد صبر و مقاومت جانانه‌ای داشت و یک کوه صبر بود. من به لحاظ کارم با بسیاری از جانبازان ارتباط داشتم و به آسایشگاه‌های مختلفی می‌رفتم ایشان یکی از آن جانبازان شیمیایی بود که در صبر و مقاومت اسوه بود. می‌شود گفت اولین جانباز شیمیایی روستای مزینان نام گرفت.

مجروحیت شیمیایی تا چه میزان به ایشان آسیب وارد آورده بود؟

70 درصد جانباز شیمیایی بود. البته از اول درصد جانبازی‌شان 70 درصد نبود و اوایل که شیمیایی شدند 25 درصد بود. اما سال‌ها همین طور که می‌گذشت وضعیت جانبازی‌‌اش بدتر می‌شد و عود می‌کرد و در کمیسیون‌های بعدی بیشتر و بیشتر می‌شد. ریه و قسمت‌هایی که مرتبط به تنفس بود همه درگیر مجروحیت شیمیایی بود.

از سوی بنیاد شهید و نهادهای مربوطه رسیدگی خوبی به شهید می‌شد؟

بالاخره تجهیزات پزشکی و اکسی‍‍ژن‌سازی را که لازم داشت بهشان می‌دادند و مسئولان به عیادتشان هم می‌آمدند. ولی شدت جانبازی ‌محمد و تبعات آن بیشتر آن چیزی بود که بنیاد بتواند جوابگو باشد.

نگاه همسر و خانواد‌ه ایشان به جانبازی شهید مزینانی چگونه بود؟

در تمام این سال‌ها همسرش همیشه کنارش بود و همواره مشکلات و مسائلش را تحمل می‌کرد. خانواده چه زمانی که در بیمارستان بود و چه زمانی که در خانه حضور داشت در کنارش بودند. این شهید دو پسر 22 ساله و 20 ساله دارد که شهادت پدرشان برای آنها خیلی سخت است.

با شناختی که از ایشان دارید از ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی شهید به چه مواردی اشاره می‌کنید؟ لحظات شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

بیشتر می‌توانم بگویم که آدم صبور، بی‌توقع، ساکتی بود و زیاد اهل حرف زدن و گله و شکایت نبود. این ویژگی‌ها را می‌توان به عنوان نقاط قوت اخلاقی شهید دانست. زمانی که بستری بود و به عیادتش می‌رفتم ایشان تنها درخواستش بحث دارو و تجهیزات پزشکی‌اش بود و هیچ خواسته دیگری نداشت.

همیشه یک کپسول 10 کیلویی همراهش بود و بدون آن نمی‌توانست جایی برود. جانبازان شیمیایی چون تنفس‌‌شان دچار مشکل می‌شود در رفت ‌و آمد و نشستن‌ها با مشکل مواجه می‌شوند. خاطرم هست در خیلی از رفت‌وآمد‌های با فامیل و بستگان محروم بود و سخت بود برایش جایی دوام بیاورد. در زمان جانبازی سختی‌های زیادی را متحمل شد و این دید و بازدیدها برایش مشکل بود. حتی به کوچک‌ترین بوی عطر و ادکلنی حساسیت داشتند و آژانس‌هایی که برای بردنش می‌آمدند می‌دانستند که داخل ماشین نباید بوی عطر بدهد. لحظات پایانی عمرشان ایست تنفسی کرده بودند و دیگر دستگاه‌های تنفسی که بهشان وصل بود جواب نمی‌داد.

در سال‌های بعد از جنگ و با تحمل مشکلات جانبازی نظرش نسبت به مسیر طی شده مجاهدت و جانبازی‌چه بود؟

نگاهش یک نگاه معرفتی بود. وقتی حرف مسائل مادی می‌شد می‌گفت من برای این چیزها که به جبهه نرفته‌ام، من به خاطر خدا به جبهه رفته‌ام و الان هم خواست خدا بوده که جانباز شده‌ام و راضی‌ام به رضای خدا. از لحاظ اعتقادی چنین آدمی بود و در وصیتنامه‌اش نوشته که اگر باز شرایطی پیش بیاید و خوب بشود و اگر جنگی اتفاق بیفتد حاضرم با تمام وجود پشت سر رهبری در جبهه‌ها از خاک و نظام و میهن دفاع می‌کنم. آدم مظلومی بود و اصلاً فرد سیاسی نبود که بخواهد با تغییر دولت‌ مواضعش تغییر کند. به راهی که رفته بود معتقد بود و در همین مسیر هم عاقبت به خیر شد.

 

  • علی مزینانی
۱۵
خرداد
۹۱

                                            به نام خدای شهیدان




شهیدی ازتبار شاهدان کویر مزینان شهید:محمدرضا مزینانی




















شاهدان کویر:ازپدرومادر معزز ودوستان وبستگان شهیدمحمد مزینانی درخواست می شود برای اطلاعات بیشتر ازندگینامه این  دلاور مزینانی با شاهدان کویر ارتباط برقرار نمایند .

 






مجموعه خاطرات

 طعنه کنایه‌ها زیاد بود. یک گوشم را در کرده بودم یکی را دروازه اما یک روز غروب دلم شکست و با همان حال، توسلی کردم و نجوایی. خیلی زود پاسخم را گرفتم. بعد از سه سال انتظار باردار شدم. به شکرانه لطفی که شامل حالمان شده بود، خود را به خیلی کارها موظّف کردم. دقت روی غذایی که می‌خوردم، مراقبت به نماز اول وقت و... . پا به ماه بودم که ماه رمضان از راه رسید. همه‌ی روزه‌هایم را گرفتم تا روز بیست و یکم. روزه بودم که محمدرضا به دنیا آمد.

برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید



مدیر مدرسه احضارم کرده بود. همه جور فکری به سرم زد، یا شیطنت کرده یا بی‌انضباطی و شاید هم از نظر درسی کوتاهی. به هر حال توی راه خودم را آماده می‌کردم برای عذرخواهی و وساطت.
وارد دفتر که شدم، مدیر از پشت میزش بلند شد و همان‌طور که به تلفن جواب می‌داد، اشاره کرد بنشینم. چند لحظه‌ی بعد مستخدم استکان‌ چای را جلویم گذاشت و مدیر هم گوشی را روی تلفن. دوباره به احترامش بلند شدم و احوالپرسی کردم. برخوردهایشان بر خلاف انتظارم بود. مدیر قندان را روی میز جلوی من گذاشت و گفت:« راستش آقای مزینانی! محمدرضا بیش از حد نسبت به مسایل انقلاب حساسیت نشون می‌ده. گاهی با معلم‌ها بحث می‌کنه و گاهی هم با بچه‌ها درگیر می‌شه. می‌ترسم به درسش لطمه بخوره. آخه یکی از شاگردهای درسخون مدرسه است. به همین خاطر هم گفتم بیاین تا شما هم در جریان باشین. ».
آسودگی خیالم را پنهان کردم و در دل او را تحسین.

برگرفته از خاطرات پدر شهید



دیر وقت بود که در زدند. یکی از همسایه‌ها بود. دست‌هایش توی جیب بود و شانه‌هایش آویزان، از زور سرما خوب نمی‌توانست حرف بزند. به سختی گفت:« علی آقا! وضع نفت خیلی خرابه. با مسؤول یکی از شعبه‌های نفت رابطه‌ی خویشاوندی داریم. با او صحبت کردم و فردا صبح زود می‌خوام برم چند تا بیست لیتری نفت ازش بگیرم. اگه شما هم می‌یاین صداتون بزنم.».
انگار حرف‌هایمان را شنیده بود. به مادرش گفته بود:« اگه بابا نفت بیاره، همه رو خالی می‌کنم. هر کاری همه‌ی مردم کردن ما هم می‌کنیم. ».

برگرفته از خاطره‌ی پدر شهید



سر کوچه تند پیچید طرف خانه. توی درگاه در بودم. می‌رفتم بیرون. هر چه جلوتر می‌آمد، رنگ پریدگی و دست‌پاچگی‌اش را بیشتر لو می‌داد. به من که رسید، سلام کرد و دست‌هایش را پنهان. لا به لای انگشتانش خونی بود. پرسیدم:« چیزی شده؟ با کی دعوا کردی؟ ».
گفت:« نه! » و رفت.
توی دلم گفتم:« حتماً توی بازی زخمی شده. ».
از اتّفاقات بیرون بی‌خبر بودم. سر میدان امام یکی از دوستان با دیدنم از آن طرف خیابان خودش را به من رساند و گفت:« محمدرضا رو دیدی؟ رسید خونه؟ ».
گفتمآره، مگه چی شده؟ ».
سرش را آورد نزدیکتر و آهسته گفت:« فکر کنم از قبل شناسایی‌اش کرده بودن. ».
پرسیدم:« چه طور؟ ».
گفت:« پلیس به دنبال تظاهر کننده‌ها بود. با دیدن محمدرضا که پرچم ایران به دستش بود، بقیه رو ول کرد و اومد سراغ او. ».
پرسیدم:« مگه محمدرضا هم توی تظاهرات بود؟ ».
ماشینی را با دست نشان ‌داد و گفت:« آره! محمدرضا از ترس او رفت زیر این ماشین. او هم با باتون و چماق افتاد به جونش. یک آن متوجّه نشدم چه جوری تونست از دستش فرار کنه. نگران بودم اما تنهایی کاری از دستم برنمی‌اومد. ».
شب قبل به اتّفاق هم رفته بودیم مسجد جامع، به مناسبت شهادت آقامصطفی خمینی مراسم گرفته بودند. محمدرضا پنهانی اعلامیه‌های حضرت امام را پخش می‌کرد. احتمال داشت آن‌جا کسی دیده بودش و...

برگرفته از خاطره‌ی پدر شهید



هر روز جلوی در راهم را می‌بست و می‌گفت:« بابا بریم؟ ».
پایش را توی یک کفش کرده بود که برویم دادگاه، شناسنامه‌ام را شش ماه بزرگ کن تا بروم جبهه. هر چه می‌گفتم به این راحتی‌ها نیست گوشش بدهکار نبود. دیدم روی پا بند نیست. خودم رفتم از طرف جهاد ثبت‌‌نامش کردم و همراهش رفتم سوسنگرد.

برگرفته از خاطرات پدر شهید



به رفتنش رضایت دادم اما نگران درسش بودم. استعداد خوبی داشت. حیف بود ادامه ندهد. موقع رفتن گفتم:« نمی‌شد الآن درسِت رو بخونی تابستون بری جبهه. ».
قرآن را بوسید. نگاهی مهربان توی صورتم انداخت و گفت:« قول می‌دم از درس عقب نیفتم. اون‌جا هم دبیر هست و هم کلاس. می‌خونم و می‌یام امتحان می‌دم. ».
روی قولش بود و موقع امتحانات پیدایش می‌شد.

برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید



هر روز کارش التماس بود. می‌گفت:« شما با بابا حرف بزن و راضیش کن.». دلش می‌خواست با رضایت کامل هردویمان باشد. با پدرش در میان گذاشتم و گفتم:« آروم و قرار نداره، بگذار تا بره. ».
بعد از سحری پدرش صدایش زد و گفت:« روزه‌هات رو بگیر. خودم می‌برم ثبت‌نامت می‌کنم. ».
بدقولی از پدرش ندیده بود. رضایت داد و بعد از عید فطر راهی‌اش کرد.

برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید





پلاستیک خاکشیر را که دیدم، گفتم:« مادرجان! این همه خاکشیر خریدی چکار؟ ».
از لب حوض بلند شد و در حالی که دکمه‌های آستینش را می‌انداخت، گفتواسه‌ی جبهه خریدم. امشب می‌برم مسجد. ».
حقوق چند روزش را جمع کرده بود برای خرید آن.

برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید



رنگ به چهره نداشت. پای چشم‌هایش هم به گودی نشسته بود اما لبخند شیرین روی لب‌هایش غصّه را از دلم برد. شروع کرد به صحبت. احوال همه را پرسید. باور کردم که زخمش سطحی است. وقتی پرستار برای تعویض پانسمانش آمد، نتوانستم طاقت بیاورم و از اتاق رفتم بیرون. ترکش به رانش خورده و از کلیه‌اش بیرون آمده بود. با کمبود امکانات در شهر جنگ زده‌ای مثل اهواز، معالجه‌ بی‌ثمر بود. دستور انتقالش را به تهران دادند. توی تهران هم دو بیمارستان عوض کرد و شش بار رفت اتاق عمل. هر بار تا آخرین لحظه کنارش می‌ماندم. دلداری‌اش می‌دادم و روحیه. تا آن موقع اتاق عمل را ندیده بود. نگران بودم ترس و دلهره داشته باشد اما لب‌های خندانش چیز دیگری می‌گفت. همیشه می‌خندید، گاهی وقتها خنده‌اش تلخ بود از فشار درد اما به روی خودش نمی‌آورد و شکایتی نداشت.

برگرفته از خاطره ی پدر شهید



رفته بودم توی سالن نزدیک تلویزیون. می‌خواستم بدون کم و کاست خبر را بشنوم. از قبل از ظهر خبرهایی دست و پا شکسته می‌رسید. با شنیدن خبر آزادی خرمشهر طول سالن را به دو آمدم تا خبر را به محمدرضا برسانم. صورتش را لای انگشتان پنهان کرده بود و شانه‌هایش می‌لرزید. سراسیمه خودم را به تختش رساندم و گفتم:« درد داری؟ دوباره شروع شد؟ بگذار پرستار رو صدا کنم. ».
دستم را گرفت و مانع شد. کمی آب ریختم توی لیوان و دادم دستش. گفتم:« بابا جان! چی شد؟ من که همین الآن پیشت بودم. ». جرعه‌ای آب خورد و دوباره شروع کرد به گریه. گفتم:« من طاقت ندارم اشکهات رو ببینم. اگه چیزی شده بگو منم بدونم. ».
هم اتاقی‌اش ناراحتی من را که دید، گفت:« فکر کنم از خبر رادیو به هم ریخت. ».
یکی از هم اتاقی‌هایش رادیو داشت. اخبار ساعت دو را گرفته بود.
خودش به حرف آمد:« خیلی دلم می‌خواست مثل امروز بین بچه‌ها بودم و تو شادی اونها شریک. چرا من باید الآن رو تخت بخوابم و هیچ کمکی از دستم برنیاد چرا؟ چرا؟... » و دوباره زد زیر گریه.

برگرفته از خاطره‌ی پدر شهید



پای تختش که رسیدم دست انداخت دور گردنم و یک دل سیر گریه کرد. بدن نحیفش را که حالا بعد از چند عمل ضعیف‌تر و نحیف‌تر شده بود، توی بغل فشردم و نوازشش کردم. این دومین باری بود که در این پنجاه روز گریه می‌کرد. کمی که آرام شد گفت:« بابا! امشب کنار من می‌خوابی؟ ». دست‌هایش را که هنوز توی دستم بود، بوسیدم و گفتم:« چرا که نه بابا! اگه تو بخوای می‌خوابم. ».
خیالش راحت شد و نفس کوتاهی کشید. شب را با هم روی یک تخت خوابیدیم. اگر می‌دانستم تنها شبی است که می‌توانم بدن داغ و نحیفش را لمس کنم، محال بود که پلک روی هم بگذارم.

برگرفته از خاطره‌ی پدر شهید



از همان صبح دستش داغ بود؛ داغ داغ. نفس‌های تند اما کم جان می‌کشید. چشم‌هایش گاهی باز می‌شد و گاهی بسته. به نظر می‌آمد به اختیارش نباشند. با هیچ قرص و آمپولی تبش پایین نمی‌آمد. کار از پاشویه‌کردن هم گذشته بود. با پرستار صحبت کردم، گفت:« الآن موقع تزریق آمپولشه. بزنم تبش می‌یاد پایین. ».
بعد از تزریق به خواب عمیقی فرو رفت. گاهگداری از خواب می‌پرید. کمی خاطرم جمع شد.
رفتم توی محوطه‌ی بیمارستان. مادرش مضطربانه احوالش را می‌پرسید. فرستادمش بالا. خیلی زود برگشت و گفت:« هر چه صداش زدم جوابی نداد. سرش رو به سقف بود و تکون نمی‌خورد. ».
گفتم:« خوابیده، به خاطر تزریق آمپوله. انگار آمپول‌ها خیلی قویه وقتی می‌زنن هیچ دردی رو احساس نمی‌کنه. ».
خیلی نکشید که با هم آمدیم بالا و رفتیم داخل اتاق. تختش خالی بود. به سرعت رفتم توی سالن و شماره‌ی اتاق را نگاه کردم. همان اتاق بود. از همان جلوی در نگاهی به هم اتاقی‌هایش انداختم. اتاق درست بود اما محمدرضا؟ پریدم جلوی دفتر پرستاری و دست و پاچه پرسیدم:« پسر... پسرم نیست. ».
پرستاری که چند دقیقه پیش آمپولش زده بود، گفت:« متأسفانه پدرجان! نشد کاری براش انجام بدیم. پنج شش دقیقه پیش بردیمش سردخونه. فکر نمی‌کردیم توی بیمارستان باشین. می‌خواستم الآن تماس بگیرم منزل. ».

برگرفته از خاطره‌ی پدر شهید



با هر دو دست دلم را چسبیده بودم و با کمری دولا وارد آبدارخانه شدم. عمو یوسف قوری را بالای سماور گذاشت و گفت:« چی شده؟ ».
با صدایی که از فشار درد از گلویم در نمی‌آمد، گفتم:« دلم درد می‌کنه!».
لیوان آب جوشی ریخت و گذاشت روی میز. بعد هم صندلی را آورد جلویم و مقداری از آب جوش‌ها را ریخت توی نعلبکی. خیره به صورتم نگاه کرد و پرسید:« فامیلیت چی بود؟ ».
گفتم:« مزینانی. ».
دوباره چشم دوخت به صورتم. مثل کسی که بخواهد چیزی را به یاد بیاورد و رفت توی فکر. لحظه‌ای نکشید که پیروز از این تفکر با خوشحالی پرسید:« برادر شهید محمدرضا مزینانی نیستی؟ ».
گفتم:« چرا؟ شما از کجا می‌دونین؟ ».
با بغضی در گلو گفت:« محمدرضا هم همین جا درس خونده. اسم مدرسه چند سالی عوض شده.».
گفتم:« من دو سال بعد از شهادتش به دنیا اومدم. جز عکس‌ها و قبری که هر پنج‌شنبه با مادرم می‌ریم هیچ نشانه‌ یا خاطره‌ای از او ندارم. ».
عمو یوسف لیوان آب جوش را که حالا ولرم شده بود، داد دستم و گفت:« اما خیلی شباهت داری، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. محمدرضا هم خیلی دلش درد می‌گرفت. » تا رفتم بگویم اما من فقط امروز دلم درد گرفته. ادامه داد:« البته مصلحتی! ».
پرسیدم:« مصلحتی؟ یعنی چی؟ ».
آهی کشید و گفت:« ادا در می‌آورد. بیشتر ساعت‌های ورزش که ورزش نکنه. بعد هم یواشکی از در مدرسه می‌رفت بیرون. بهترین فرصت بود واسه‌ی پخش اعلامیه‌های امام. کوچه‌ها خلوت بود و امن. بعضی وقت‌ها هم موقع زنگ تفریح می‌رفت و تا کلاس بعدی خودش رو می‌رسوند. خدا رحمتش کنه. کارهایی می‌کرد که بزرگترها یا عقلشون نمی‌رسید یا می‌ترسیدن انجامش بدن. ».

برگرفته از خاطره‌ی علیرضا برادر شهید



فرازی از نامه‌ی شهیدمحمدرضامزینانی؛


پدر و مادر عزیزم! صبر کنید که خداوند صابران را دوست دارد و وعده داده است به اجری عظیم « بِاَنّ لهم الجَنَّه » و خداوند انسان‌ها را آزمایش می‌کند به مال، جان، فرزند و همسر، هر کس از این آزمایش پیروز بیرون رود به راستی که رستگار می‌شود. خداوند می‌فرماید از هر چه را که عزیز می‌دارید در راه من صدقه دهید که خوشنودی من در آن است. ان‌شاءالله که در این آزمایش بزرگ سربلند بیرون بیایید.
مادرم! مگر الگوی تو حضرت زینب و حضرت فاطمه نیست؟
پدرجان! مگر معلمت حسین نیست، همان شهیدی که طفل شیرخوارش را هم در راه خدا فدا کرد و خود نیز فدا شد. مگر آنها برای حسین عزیز نبودند و علی را گویم که در حضور او بر زهرایش سیلی زدند. پس پدرجان! از معلمت درس آزادگی و شهادت بیاموز وَ السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی اَللْهمَّ ارْزُقْنا تُوفیقَ الشّهادَ?ِ فی سَبیلِکْ.




برگی از زندگینامه شهید محمدرضا مزینانی؛

اولین فرزند علی مزینانی، در سال هزار و سیصد و چهل و پنج در دامغان دیده به جهان گشود. او را محمدرضا نامیدند. با شروع زمزمه‌های انقلاب، خود را به شکل فعال در این حرکت‌ها داخل کرد. در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود که حال و هوای جنگ باعث شد. درس را رها کرده و از طریق بسیج راهی جبهه شود. نوع مسؤولیتش در جبهه تک‌تیراندازی بود. در منطقه‌ی نیسان سوسنگرد با ترکش خمپاره مجروح شد. پس از پنجاه روز معالجه و درمان ناموفق مورخه‌ی بیست و چهار خرداد سال شصت و یک در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به شهادت رسید. پیکر رنجور و دردمند این شهید به دامغان انتقال داده شد و در فردوس رضای این شهر در کنار دیگر همرزمانش مأوا گرفت.



منبع :سایت فرزندان زهرا(س)

 نویسنده : طیبه جعفری

  • علی مزینانی
۱۶
ارديبهشت
۹۱

مراسم بزرگداشت پدرسه شهید ومادریک شهیددرمهدیه مزینانیهای مقیم مرکزروزجمعه پانزدهم اردیبهشت برگزارشد.

به گزارش شاهدان کویر؛دراین مراسم که به مناسبت درگذشت حاج میرزا احمدحسینی مزینانی پدر بزرگوار سه شهیدو مرحومه خدیجه محمدی مادرشهیدحسن صانعی برگزارشدحجت الاسلام بی آزارتهرانی ازاساتید برجسته حوزه علمیه قم درمقام شهیدگفت:شهدای ماهرکدامشان دائره المعارف معرفتند...آنها فهمیدند که کاردنیا هیچ است لذاازدیگران سبقت گرفتند ودرراه خدا و رسیدن به اوذوب شدند.حقیقت عصرماشهدابودندکه به خداباوری رسیدند.

ایشان درباره مقام والدین شهدااظهارداشت:مهمترین امتحان ،امتحان اولاد است وسخت ترین داغ مصیبت ازدست دادن اولاداست ولی خداوند درقلب ودل پدرومادرشهدا صبرقرارداده است این پدرومادران شهداباقربانی نمودن فرزندانشان درمقام ابراهیم قراردارند .پدری که دو فرزند فرزندش شهیدشده وقتی پیکرمطهرسومین شهیدش راتشییع می کنندفریادمی زند:این گل پرپر ازکجاآمده ازسفرکرببلا آمده ؛یقین مقامش ابراهیمی است.

درادامه این مراسم که باحضور شهروندان مزینانی وبسیجیان منطقه مشیریه برگزارشدلوح یادبود معاون رئس جمهور و مسئول بنیادشهیدوایثارگران به خانواده شهیدان حسینی مزینانی اهداشدودرخاتمه مداحان اهلبیت به ذکرمصیبت ونوحه خوانی پرداختند.

مرحوم حاج میزرا احمدحسینی مزینانی دارنده مدال ملی ایثار ورزمنده پیشکسوت دفاع مقدس ، پدرشهیدان سیدمحمد،سیدحسین وسیدحسن درایام فاطمیه وهمزمان باسالروزشهادت حضرت زهرا(س)درسن87سالگی به سوی خداپرکشید و همجوارفرزندان شهیدش شد.



  • علی مزینانی
۱۶
ارديبهشت
۹۱
درمراسم بزرگداشت مرحوم حاج میرزااحمدحسینی مزینانی پدرسه شهیددوران دفاع مقدس که روز جمعه پانزدهم اردیبهشت ماه درمهدیه مزینانیهای مقیم مرکز ،برگزارشدلوح یادبود مسئول بنیاد شهید وایثارگران به خانواده آن مرحوم اهداشد.

به گزارش شاهدان کویر؛درمتن پیام مهندس مسعودزریبافان معاون رئیس جمهور و مسئول بنیاد شهید و ایثارگران خطاب به خانواده شهیدان حسینی مزینانی آمده است:

                            انالله واناالیه راجعون

همزمان با ایام شهادت بزرگ بانوی عالم حضرت فاطمه زهرا(س) رزمنده ی فداکار دفاع مقدس مرحوم حاج میرزا احمد حسینی مزینانی پدر بزرگوار شهیدان سرافرازسید محمد ،سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی سبکبال پر گشود و به سوی معبود خود شتافت و به روح این سفر کرده و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود می فرستیم .
پدری که خالصانه برای رضایت حضرت حق از عزیزترین سرمایه های خویش گذشت تا روح قدسی آن طائران ملکوت حافظ و پاسدار نظام و میهن اسلامی مان باشد.
اینجانب به نمایندگی از جامعه ایثارگری ضمن عرض تسلیت به امام زمان(عج) و نایب برحق ایشان مقام معظم رهبری (مدظله العالی)و امت شهید پرور و حزب الله و همدردی با شما خانواده محترم، از خداوند متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و صبر جمیل برای بازماندگان مسئلت می نمایم. به یقین روح بلند آن مرحوم در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرورو شهیدان محشور و همجوار خواهد گردید انشاء الله.

         معاون رئیس جمهوری وخادم خانواده  معظم شهداوایثارگران

                                     مسعود زریبافان

  • علی مزینانی
۱۴
ارديبهشت
۹۱
فرهنگی - ایثار و شهادت
شماره : 13910214000636
91/02/14 - 15:18
توسط سپاه محمد رسول‌الله (ص)
مراسم بزرگداشت پدر ۳ شهید برگزار می شود

خبرگزاری فارس: مراسم بزرگداشت پدر شهیدان «حسینی مزینانی» و مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» جمعه ۱۵ اردیبهشت در مهدیه مزینانی‌های تهران برگزار می‌شود.

به گزارش خبرگزاری فارس، مراسم بزرگداشت پدر شهیدان «حسینی مزینانی» و مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» جمعه 15 اردیبهشت در مهدیه مزینانی‌های مقیم مرکز، برگزار می‌شود.

بر اساس این گزارش، مرحوم «سید احمد حسینی مزینانی» دریافت کننده مدال ایثار و از رزمندگان دفاع مقدس بود که در اثر بیماری ریوی و کهولت، در سن 87 سالگی به رحمت خدا رفت و پس از تشییع در شهرستان سبزوار در جوار سه فرزند شهیدش: سیدحسن، سیدحسین و سیدمحمد حسینی در زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

همچنین، مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» نیز در هفته جاری دعوت حق را لبیگ گفت و پس از تشییع در سبزوار، در روستای مزینان به خاک سپرده شد.

این گزارش می‌افزاید: مرحوم «سیداحمد حسینی مزینانی» در سال‌های دفاع مقدس بارها به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و تا پایان عمر بسیجی باقی ماند. او مدافع راستین ولایت بود و چفیه را به عنوان نماد بسیجی و به اقتدای مولا و مرادش امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) بردوش داشت. این اسوء صبر و مقاومت در سال 85 از دست رئیس جمهور اسلامی ایران مدال ملی‌ ایثار دریافت کرد.

مادر شهید صانعی مزینانی، در تشییع جنازه پسرش سخنرانی کرد و گفت: چهار فرزند دیگر دارم که آماده شهادتند.

شهید سیدمحمد حسینی در سال 61 و شهیدان سیدحسین و سیدحسن حسینی و حسن صانعی در سال 64 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

مراسم بزرگداشت این پدر 3شهید با سخنرانی حجت‌الاسلام بی‌آزار تهرانی است و علاقه‌مندان برای شرکت در این مراسم می‌توانند ساعت 16 جمعه پانزدهم اردیبهشت به نشانی: تهران، میدان شهدا، خیابان پیروزی، کوچه کلینی، مهدیه شرق تهران مزینانی‌های مقیم مرکز مراجعه کنند.

  • علی مزینانی
۰۵
ارديبهشت
۹۱

                                  به نام خدای شهیدان

                                 عضورسمی دوهیئت

                                    

          همیشه یه لبخندشیرین روی لبانش خودنمایی می کردطوری که دراولین نگاه مجذوبش می شدی . گاهی وقتهاباخودم فکرمی کردم که اواصلا ناراحت نمی شه حتی دربدترین شرایط.هیچ وقت برای هیچ کاری قسم نمی خورد اگرنکته ای نیازبه تاکیدداشت فقط می گفت : جداً.به همین خاطردرنزددوستانش به رضا جداً معروف بود.

ازنوجوانی به والیبال علاقه شدید داشت ودربسیاری ازمسابقات محلی ومنطقه ای ازنفرات ثابت تیم مزینان بود. باهراسپکی که می زدحتی پیرمردان برایش کف می زدند.

ماه محرم که می شدغلامرضا کاروکاسبی رادرتهران رهامی کردوراهی زادگاهش مزینان می شد. کسی نمی دونست که اوعضوکدام هیئته ،چون هم درهیئت زنجیرزنان علی اکبری اسم می نوشت وهم درهیئت سینه زنی ابوالفضلی(ع). می گفت:دوست دارم اسمم همیشه درطومارعزاداران شهدای کربلا باشد.

پس ازشهادتش همچنان اسم اودرلیست هردوهیئت نوشته می شودوجوانان عزاداریادش راگرامی می دارندو هیئت امناء هردوهیئت برای مادرش غذای سهمیه اورامی فرستند.

                                       *****

آخرین بارکه به مرخصی آمد یه جوردیگه بود.برادرزاده هاوخواهرزاده هارابغل می کردومی بوسید البته همیشه با بچه های فامیل رفیق بودوباآنها شوخی  می کردوبرایشان هله هوله می خرید.بچه هاهم اون روخیلی دوست داشتندانتظارمی کشیدند که اوبه مرخصی بیاد. ولی این بارفرق می کردگاهی توی حرفاش ازدیگران حلالیت می طلبید. 

 بعدازچندروز استراحت به مشهدآمد.حاج آقاوقتی برخورداورادیدبه شوخی بهش گفت: عموجان بوی شهادت می دی ها مواظب خودت باش !

تبسمی کردوگفت:آره حاج عمو می دونم این سفرآخره که اومدم پیش شما. سپس باانگشت اشاره اش وسط پیشانیش رانشان دادوگفت :یه گلوله میادوبه همین جا می خوره وشهیدمی شم.واسه همین اومدم حلالیت بگیرم وخداحافظی بکنم.

 من ازاین قضیه خبرنداشتم ولی حاجی می ره جنازه رومی بینه وبعدها برایم تعریف کرد که دقیقا شب عملیات تیردشمن به همان جایی که رضاگفته بوداصابت می کنه وبه شهادت می رسه.

                                       *****

عموکربلایی محمدتقی خیلی به غلامرضاعلاقه داشت اوهم همین طوربودرابطه اشان یک نوع رفاقت بودتا پدر و فرزندی. البته رضاخیلی مودب بودبه والدینش احترام می گذاشت.وقتی به دلیل مشکلات مالی مجبورشددرس را رها کندوبه تهران برودهرموقع فصل درومی شدکارش راول می کردوبه کمک پدرمی شتافت.

ازروزی که غلامرضابه شهادت رسیدعموحاج محمدتقی ،دیگرآن شادابی قبلی رانداشت هرروزشکسته تر وپیرترمی شد وهمانطورکه خودش موقع دیدن جنازه پسرش گفته بودکه کمرم شکست .خمیده ترشدوبعدازگذشت چندماهی به دیدارپسرش رفت ودرکناراوبرای همیشه آرام گرفت.

                                       *****

برگی اززندگینامه شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

درسال 1343ه.ش درخانواده ای متدین ومذهبی وکشاورز،ازتبارکویرنشینان مزینان، کودکی به دنیا آمدکه پدرش محمدتقی اورابه عشق خادمی حرم مطهرامام رضا(ع)مفتخربه غلامی ارباب خراسانی ها نمود ونام غلامرضارابرایش انتخاب کرد..

غلامرضا تحصیلات ابتدایی وراهنمایی رادرمزینان سپری کردوبرای کمک به پدردرتامین هزینه های سخت زندگی درس رارهاکردوعازم دیارغربت شدوبه کاربنایی ومیوه فروشی درتهران مشغول شدولی درهرزمان که خانواده برای برداشت محصول کشاورزی نیاز به اوداشتندکار رادرپایتخت رها می کردوبه امدادپدرمی شتافت.

خلق خوش و برخورد مهربانانه و سیمای شاداب غلامرضا موجب شده بودکه اودربین دوستان ازمحبوبیت خاصی برخوردار باشد وچون درهیچ کاری که درست یانادرست بود قسم نمی خوردوازواژه  جداً استفاده می کردمعروف به رضاجداً بود.عاشق ورزش والیبال بودویکی ازافرادثابت تیم مزینان به شمارمی آمدکه درایام تعطیلی عید نوروز درسبزواروحومه مزینان مسابقه می دادند.

محرم هرسال  مزینان شاهدحضورعزادارانی است که خانه وزندگیشان رادرتهران ودیگرشهرها رهامی کنندوراهی زادگاهشان می شوندوغلامرضانیزیکی ازهمین افرادبودکه علی رغم نیازمالی ،درایام سوگواری سالارشهیدان به وطن برمی گشت وبه طورهمزمان دردوهیئت ابوالفضلی وعلی اکبری(ع) اسم می نوشت وداوطلبانه خادمی عزاداران رابرعهده می گرفت.

دوره خدمت سربازی اوفرارسیدوغلامرضادست ازکارکشیدوخودش رابه پاسگاه ژاندارمری داورزن معرفی کردوپس ازطی دوره آموزشی درپادگان  04بیرجندباجمعی ازدوستان مزینانیش ازطریق ارتش جمهوری اسلامی به جبهه سوماراعزام شدودرشب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خودگفته بودگلوله مستقیم دشمن برپیشانیش نشست ودرنهم مهرماه هزاروسیصدو شصت ویک به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست وپیکرمطهرش پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

                                      *****

سفارش شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

ازقول من به دوستانم سلا م برسانیدوبگوییدغلامرضا راحلال کنید.ازقول من به مردم مزینان بگویید غم مخورید به همین زودی آقایمان ازپس پرده غیبت بیرون می آیدوجلادان وخونخواران رانابودمی کند.

به همه برادران وصیت می کنم که جهاددرراه خدارا فراموش نکنید،زیرا درراه خداکشته شدن افتخاری بزرگ است.

                            

                 

       نوشته شدبه قلم ؛علی مزینانی عسکری

                    تهران اردیبهشت 1391ه .ش

 

منابع؛

*مادربزرگواروبرادران گرامی و خواهرمکرمه شهیدغلامرضامزینانی

*حجت الاسلام حاج شیخ حبیب الله مزینانی عسکری

*محمدمهدوی مزینانی

*کتاب مزینان،عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری مزینانی

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

پیکر مرحوم حسینی مزینانی پدر سه شهید در سبزوار تشییع شد

مشهد - خبرگزاری مهر: مراسم تشییع پیکر مرحوم احمد حسینی مزینانی، پدر سه شهید و دریافت کننده نشان ایثار از رئیس جمهور با حضور مسئولان و اقشار مختلف مردم در سبزوار برگزار شد.


به گزارش خبرنگار مهر،  قاسم شعبانی، فرماندار سبزوار قبل از ظهر یکشنبه در این مراسم طی سخنانی ولایتمداری و عینیت بخشیدن به مفهوم ایثارگری را بارزترین ویژگی مرحوم حسینی مزینانی عنوان کرد و افزود: حضور در جبهه های جنگ تحمیلی و تقدیم سه فرزند برومند به انقلاب اسلامی خود بهترین گواه بر این ادعاست.


وی در این مراسم پیام استاندار خراسان رضوی را قرائت کرد که در قسمتی از آن آمده بود:با نهایت تاثر و تالم در گذشت اسوه تقوی رزمنده 8 سال دفاع مقدس حاج میرزا احمد مزینانی پدر بزرگوار شهیدان والا مقام سید محمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی که پر پرواز گشود و سبکبال با دلی آرام، جسمی به خاک و روحی به افلاک سپرد را به سوگ نشستگان آن سفر کرده تسلیت عرض می کنیم.

محمود صلاحی افزوده است: بی گمان روح آن صالح پاک سیرت همواره در کنارمان، یادش جاودانه در خاطرمان و نامش تا ابد به نیکی بر سر زبان ها خواهد بود.

ضمن ابراز مراتب همدردی با بازماندگان ارجمند, از محضر باریتعالی آمرزش و غفران واسعه برای آن فقید سعید و همجواری با فرزندان رشیدش در بهشت برین را مسالت دارم.

گفتنی است، پیکر وی برای تدفین به زادگاهش، روستای مزینان، انتقال یافت.

ÊÇÑíÎ ÇäÊÔÇÑ¡ ÊåÑÇä: ۱۷:۱۴  ,  ۱۳۹۱/۰۲/۰۳

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱
گزارش تصویری / تشیع پیکر پدر سه شهید
مشهد - خبرگزاری مهر : مراسم تشییع پیکر پدر سه شهید حاج میرزا احمد حسینی مزینانی صبح امروز یکشنبه در سبزوار برگزار شد.

                                                       

  • علی مزینانی
۲۳
فروردين
۹۱

می خوام بمونم
 

 

بعد از ظهر یک روز بسیارگرم پاییزی در پادگان شهید برونسی مابین اندیمشک و اهواز توی چادر نشسته بودم و رملهای نرم و درختان سوزنی آن رانگاه می کردم دلم بدجوری گرفته بود البته من با این جور دلتنگی یه جورایی حال می کنم نمی دونم شاید چون خودم بچه کویرم و هر وقت که درمزینان باشم وقتی دلم می گیرد سر به بیابان می گذارم و بر روی تل خاکی زیر نور افشانی خورشید می نشینم اون هم جایی که خیلی به زمین نزدیک است آخه می گن این خاصیت کویره که هم ماه و ستاره ها و هم خورشید انگار در چند متری آدم هستند اگه دروغ نگم شاید بیش از هزار شب ستاره ها رو دونه دونه زیر سقف آسمون وقتی که شبا رختخوابو توی حیاط پهن می کنم شمرده باشم وقتی کوچکتر که بودم بیش از صدتا ستاره برای خودم داشتم و هر وقت یکی از آنها گم می شد کلی ناراحت می شدم و چندین شب دنبالش می گشتم و اگه برای همیشه پیداش نمی کردم سرظهر از خونه می زدم بیرون و سربه بیابان می گذاشتم و روی تپه ای نزدیک خورشید می نشستم و کلی براش درد دل می کردم من می گفتم و او می خندید،من می خواندم و خارهای بیابان با اندک وزشی خودشان را تکان می دادند وه که چه حالی داشت وقتی که صدای دلنواز نسیمی در لای علفهای وحشی کویر می پیچید و ناگهان چلپاسه ای از گوشه ای تند به طرف تو می دوید و تا بوی آدمیزاد به مشامش می خورد بر سرعتش می افزود و فرسنگ فرسنگ فرار می کرد ولی اینجا از این خبرا نیست البته کمی شباهت داره ولی به زیبایی کویر نیست!

همین طورکه به دوردستهای بیرون از چادر و به گرمای طاقت فرسا می اندیشیدم ناگهان چهره های آشنا ولی خسته ای را دیدم که لخ لخ کنان به طرف چادرها می آمدند باورم نمی شد که در این دلتنگی یک روز پاییزی اون هم اینجا اونا رو ببینم .اول فکر می کردم این هم تحت تاثیر همان فضاست شاید افراد دیگری باشندکه من فکر می کنم بچه های مزینان خودمان هستند ولی نه! انگارخودشان هستند صدایشان و شوخی هایشان هم آشناست سریع از جاپریدم و به طرفشان دویدم اونا هم تا چشمشان به من افتاد جان تازه ای گرفتند و به طرفم دویدند همدیگر رو بغل گرفتیم و حسابی از حال هم پرسیدیم سپس به داخل چادردعوتشان کردم  و کتری را از روی چراغ والوربرداشتم و برایشان در لیوانهای پلاستیکی چایی ریختم این هم یکی از خاصیت های کویری بودن است که در هوای داغ عوض نوشیدن آب سرد چایی داغ می چسبد.

روح تازه ای گرفتند بعد از اینکه ته کتری را در آوردیم و چندتاچایی داغ با هم نوش جان کردیم پرسیدم :شما کجا و اینجا کجاراه گم کرده اید؟

نگاهی به همدیگر کردند و مثل اینکه حرفم خیلی براشان جالب بود چون همگی زدند زیر خنده و من هاج واح نگاهشان می کردم. آخرش پسرخاله ام که بهت و حیرت مرا دید گفت: واقعیتش اینه که ما راه رو گم کردیم البته از اول می خواستیم بیایم پیش شما ولی اول رفتیم اهواز تا ابراهیم را بفرستیم بره قلعه ولی او به حرف نکرد و دنبالمان راه افتاد و برگشت. 

گفتم :آخه شما کی اعزام شدین و اومدین جبهه ؟!

گفت: یه هفته ای می شه که اومدیم و الان درپادگان شهیدچراغچی آموزش می بینیم این آق ابراهیم بدون پرونده دنبال ما راه افتاده و اومده حال امی گیم برگرد ولی او پاشو تو یه کفش کرده  می گه می خوام بمونم آخه شما بگو اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته چطوری می تونن شناساییش بکنن.

ابراهیم لبخندی زد و گفت: مگه قرار بود نیفته خب جنگه و هزار اتفاق، زخمی شدن و اسارت و شهادت هم توش هست. پسرخاله که پسرعموی ابراهیم است دوباره شروع به نصیحت کرد و گفت:راست می گی ولی اگه شهید شدی نباید حداقل جنازه ات رو به پدر و مادرت برسونن!

ابراهیم که نمی خواست کوتاه بیاید گفت:ای بابا کو شهادت که نصیب ما بشه بعدشم تو هستی و من رو می فرستی مزینان.

صحبت های پسرعموها داشت به لج و لجبازی می کشید و کم مانده بود به هم بپرند و دعوایی بکنند که وارد ماجرا شدم و یکی دو تا جوک تعریف کردم پس ازاینکه فضا آروم شد گفتم:ببین آقا ابراهیم ،بچه ها راست می گن، تو اگه برگردی و مدارکت رو تکمیل کنی برای همه بهتره الان پدر و مادرت نگران هستند که کجاهستی اصلا رفتی جبهه یا جای دیگه بعدشم جنگ حالا حالا ادامه داره و ان شاءالله تو هم میای و در عملیات شرکت می کنی و...

کلی حرف زدم و پیش خودم فکر می کردم نفس گرمم حسابی اون رو نرم کرده و می گه چشم برمی گردم! ولی ابراهیم که سرش رو پایین انداخته بود و فقط گوش می کرد وقتی حرفام تموم شد چشمها را از رو گلهای پتوی فرش شده چادر برداشت و آهی کشید و گفت: همه شما درست می گویید ولی من می خوام بمونمو بجنگم!

                                                  *****

هر طور بود راضی شد که برگرده و رفت.به رفقای مزینانی گفتم: محاله که اون دیگه بتونه بیاد جبهه ، هم سنش قانونی نیست و هم قد و قواره اش کوچک است. اون دفعه هم مابودیم که زیر صندلی اتوبوس و قطار قایمش کردیم و تا اینجا آوردیمش که ای کاش این کارو نمی کردیم .

حمیدخیرخواه که ناراحتی مرا دید ،خواست مثلا کمی از ناراحتی من کم کنه و گفت:تو چه تقصیری داری خودش عاشق شده بود که هر جور شده بیاد... دستت هم درد نکنه که کمکش کردی تا بیاد و جبهه رو ببینه و آرزو به دل نمانه...

علی رضا باشتینی خنده ای کرد و گفت: زیاد ناراحت نباش این داش ابرامی که من می شناسم تا چند روز دیگه مهمون ماست می گی نه تو زنده و من هم زنده! اگه به همین زودی پیداش نشد من اسممو عوض می کنم...

گفتم:راست می گی، خدا نکنه این پسرعموی ما به چیزی گیر بده تا اونو بدست نیاره ول کن نیست

تازه حرفامون درباره ابراهیم گل انداخته بود و داشتیم از زرنگی ها و شیرین کاری های او می گفتیم که ناگهان حمید برگشت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.

خندیدم و گفتم :چیه پسر مگه جن دیدی. با دست به ماشین لندکروزی اشاره می کرد که چند نفری از عقب آن پیاده شدند و گفت:واقعا که جنه؟

گفتم :کو کجاست؟

گفت: اونهاش، اون پسر عموی محترم شما آق ابراهیم نیست که می گفتین الان مزینانه! پس اینجا چکار می کنه؟

همگی از جا پریدیم و با تعجب به جثه ضعیف ابراهیم می نگریستیم که سر به زیر و سلانه سلانه به طرف سنگر ما می آمد...

                                                  *****

برگی از زندگینامه شهیدابراهیم مزینانی(عسکری):

ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول شهریور سال 1350ه.ش در خانواده ای مذهبی و زحمتکش پا به عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد بود که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.

ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود و سعی می کردند او را از همان طفولیت، فردی مذهبی و کاری تربیت کنند و با همین نگاه پدرش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار از ادامه تحصیل باز ماند. او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد.

باتشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارهابرای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سنش و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوان کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند و سرانجام 25 اسفند 1367 در عملیات بیت المقدس 3 و منطقه ماووت عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش در اول بهار 1367ه.ش پس از تشییع باشکوه در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

پس از شهادت ابراهیم ،پسردیگری درخانواده عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه درخانه زنده باشد.

                                                  *****

سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم:حجاب خود را حفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

 نوشته شد به قلم؛علی مزینانی عسکری

   تهران فروردین 1391ه.ش

  

منابع:

*پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهرگرامی شهیدابراهیم مزینانی

*محمود عسکری پسرعموی شهید

 

  • علی مزینانی
۱۶
اسفند
۹۰
گفتگو با مادر پاسدار شهید حمید رضا مزینانی؛ عکسی که به یادگار داریم



وقتی به روستای مزینان درسبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان





شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ وچون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعدازاین همه سال از شهدایشان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای نا گفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.





*دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.اودرباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .
* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!
*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.
* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!
* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد وگفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.
***
حمید رضا مزینانی، فرزند غلامرضا در سال 1347 در مزینان سبزوار محل تولد دکتر علی شریعتی به دنیا آمد و در 66/9/11 در عملیات بیت المقدس منطقه جنگی ماووت به شهادت رسید.
پاسدار جوان حمید رضا از نیروهای مخلص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

  

*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است
  • علی مزینانی