باشهداو رزمندگان مزینان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۹ مطلب با موضوع «باشهداو رزمندگان مزینان» ثبت شده است

۱۷
دی
۰۱

✍️امروز سه شنبه 64/11/1
ادامه – بعد برخاستم و دوربین را نیز برداشتم تا در بیرون کمی با آن کار کنم و برای کار کردن احتیاج به قطب نما داشتم و قطب نما در دست آقای توکلی بود و دیدم که در پشت یک تپه کوچک در حال درس خواندن است و از او خواستم که کمی در گرا گرفتن و مسافت به من کمک کند و تقریباً 5/1 ساعت با هم کار کردیمو وقتی آمدیم برادران دیگر داشتند چای می خوردند و ما هم یک لیوان خوردیم سپس بعد از نیم ساعت آقای زنگویی نیز کمی با هم گرا گرفتن معکوس را کار کردیم .

هم اکنون ساعت 6 است و می خواهم بروم به چادر 120 زیرا نماز جماعت در آنجا برگزار می شود.

الآن ساعت 7 شب پنج شنبه (64/11/1) خاطره ها را از 2 روز پیش متأسفانه به علت کمی وقت ننوشته ام و برعکس در این 2 روز خاطره های خوب و بد زیبایی اتفاق افتاده و هم اکنون به طور کلی تعریف می کنم زیرا دیگر از ساعت های آنها فراموش کردم.

دیروز که چهارشنبه 64/11/2 بود صبح به دستور آقای حسین زاده به میدان تیر رفتیم با کلیه تجهیزات و کار ما این بود که برای خودمان(تیم خودمان چهار نفر که قبلاً نام بردم) سنگر دیدبانی درست کنیم و تا ظهر درست کردیم و ظهر در همانجا تدارکات با ماشین پلو گوشت آور و خوردیم و برادران دیدبانی نیز با قوری که از قبل آورده بودند چایی درست کردند و ما خوردیم بعد از آن دوباره شروع به کار کردیم و در ساعت 6 به مقر آمدیم و این را بگویم قبل از شکم پرکنی نماز جماعت را با امامت برادر زنگویی به جا آوردیم و اما شب، تقریباً ساعت 7 بود که منورهای سمت شرق آسمان که فکر کنم از طرف هورالعظیم عراقی ها فرستاده بودند توجه مرا جلب کرد و بچه ها می گفتند که این منورها عراقی است که از طریق هواپیما هایش رها می شود و تقریباً 8 دقیقه در آسمان بود و بعد محو شد.

و اما امروز پنج شنبه 64/11/3صبح بعد از نماز و خوردن صبحانه کره و مربا و خرما عازم میدان تیر شدیم و مأموریت ما این بود که یک تانک و یک تپه ی کوچک را با قبضه ی مینی کاتیوشا منهدم سازیم آن هم با 8 تیر. کار را با نام خدا شروع کردیم و با دستور دادن به مینی و از طریق کارمان توانستیم با سه گلوله نزدیک بزنیم و چون دیگر ظهر شده بود کارمان را قطع کردیم و همه به مقر آمدیم و بقیه کار را گذاشتیم برای عصر.

وقتی به مقر آمدیم هنوز طولی نکشیده بود که صداهایی از دور شنیده شد البته در اینجا همیشه صدای درگیری نیروهای خودی و عراقی می آید ولی این صدا، صدای هواپیماهای عراقی بود. من بعد از وضو گرفتن به چادر آمدم و نماز می خواندیم که یک دفعه صدای نزدیک شدن هواپیماها را به چادر شنیدم و در همان لحظه صدای راکت انداختن هواپیما در نزدیک چادرها را شنیدم چون دیدم همه برادران به بیرون زدند من نیز نماز را شکسته و به بیرون زدم و چشمتان روز بد نبیند، نامردها 2 کیلومتری چادرها را زدند و آنجا هم جاده تدارکاتی اهواز سوسنگرد بود.

بالاخره بعد از آن رفت و میدان تیر را زد و ما را در آتش خود محاصره کرده بود. همه ی بچه ها پای برهنه فرار کردند به همان سمتها من هم با کفش به آنجا رفتم و هر فرمانده ای سعی می کرد که نفرات خود را از مهلکه نجات دهد و آقای حسین زاده فرمانده واحدمان ما را به صف کرد تا به جای امنی در محل خارها پنهان شویم و اول غذای ظهر را که برنج بود برداشتیم و در همان محل خوردیم و بعد از نیم ساعتی که خطر رفع شد به چادر آمدیم و در ساعت 3 حرکت کردیم به میدان تیر و بقیه کارها را انجام دادیم و طرح منظر را کشیدیم.

دیشب غذای تاس کباب را که همه اش مانند همیشه سیب زمینی و آب بود خوردیم و بعد خواب. ساعت 11 بود که با صداهای مختلف برادران از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم برای مانور رفتیم به همان جای اول یعنی میدان تیر و مأموریت تیم ما آن بود که همان محل دیروزی را از طریق مینی کاتیوشا به گلوله ببندیم و 10 گلوله به آنجا زدیم جای شما خالی تیر بود که از هر سو می آمد و خمپاره 81 و60 و120 میلی همه و همه تا جایی که می توانست گلوله شلیک می کردند و در خط جلوتر ما دستور می دادیم و دوشیکا و بلامین و پدافند تانکهای مظلوم و ساکت را مورد هجوم قرار می دادند.

هوای سرد هم با این آتش ها مبارزه شدیدی می کرد طوری که هوای سرد بر آتش ها غلبه کرده بود و در همان بین ماشین تدارکات به هرکدام از بچه ها یکی یک کمپوت و چند تایی پرتقال می داد و ماهم پرتقال ها را با وجود هوا سرد می خوردیم بالاخره عملیات مشابه بعد از 3 ساعت تمام شد و به چادر آمدیم و خواب شدیم...

💠 بازگشت از اردوگاه

✍️امروز جمعه  64/11/4
امروز بعد از اینکه نماز را خواندیم به علت خستگی زیاد دوباره خواب شدم و ساعت 8 از خواب پا شدیم و بعد از خوردن چای و پنیر بنا به دستور آقای حسین زاده بچه ها برای رفتن به میدان تیر و خراب کردن سنگرها آماده شدند و آقای توکلی که در آنجا معاون برادر حسین زاده محسوب می شود به من گفت که تو برای نگهداری چادر بمان و من هم ایستادم و سفره و کاسه و لیوان را جمع و جور کردم و بعد از آن پتوها را برای اینکه تحویل بدهیم با کمک دو تن دیگر از برادران (قوانلو و لطفی) پتوها را جمع کردیم و تحویل دادیم بغد از آن بچه ها از میدان آمدند و چون که احتمال آمدن هواپیماها بود بنا به دستور فرمانده ها به سنگرهای اطراف پناه بردیم و بنا به حدسمان در ساعت 12 آمد و میدان تیر و جاده را دوباره منهدم کرد و بعد از چند دقیقه، خطر تقریباً رفع شده بود و نماز را در همانجا خواندم و ناهار را در همانجا خوردیم که برنج و ماست بود و همه بچه ها آماده بودند برای ماشین های اتوبوس و غیره که برویم به پادگان.

ماشین ها تا ساعت 4 نیامدند و من در همان جا یک چرتی زدم و بعد ساعت 4 سوار یک مینی بوس شدیم و آمدیم به پادگان، هم اکنون در آسایشگاه نشسته ام و در حال نوشتن خاطره های دیروز و امروز هستم، عصری که آمدم دیگر ساعت 6 بود و همان وقت نماز که وارد مسجد شدم ، خیلی شلوغ بود و برعکس همیشگی و نماز را که خواندیم مداحی حضرت زهرا(س) بود بعد از آن نوبت شام ، آش آماده باش بود که خوردم و بعد از آن برادران مزینان را دیدم و خیلی خوشحال شدم که در آسایشگاه آنها رفتم و با هم صحبت می کردیم الان ساعت نه و نیم است خداحافظ تا فردا و چون الآن به امید خدا می خواهم خواب شوم .

امروز دوشنبه 11/7/ 64
دو روز از وقت خاطره نوشتن رد شده است متأسفانه خاطره های روز شنبه را فراموش کرده ام ولی خاطره های دیروز یعنی یکشنبه 64/1/6 را یادم است وآن، این است که بعد از مراسم همیشگی و غذا و تشکیلات کلاس ش.م.ر داشتیم که تا ساعت 11 طول کشید و آن روز هوا بارانی بود. بالاخره در ساعت12 من و برادر خرمی از کاشمر که از واحد خودمان است با هم مرخصی گرفتیم تا ساعت سه و نیم ظهر اول به لشکر 92 زرهی رفتیم و هدفمان رفتن به حمام لشکر بود من که درست 1 ماه به حمام نرفته بودم این دفعه تلافی یک ماه را درآوردم و در حمام عمومی برادر داورزنی را که از سبزوار بود دیدم و بعد از برگشتن از حمام که ساعت سه و نیم بود به بازارهای اهواز برای راه رفتن و تفریح و خرید رفتیم البته این را نگفتم که نماز را قبل از اینکه به حمام برویم خواندیم.

 در محل غذاخوری عجیب و غریب رزمندگان که در محوطه باز و در روی زمین بارانی بود غذا برنج و ماست را خوردیم البته من و برادر خرمی با پررویی با اجازه به چادر خود مسئولان تدارکات رفتیم و گرنه هرچه آب باران بود وارد کاسه می شد. آری بعد از آن که به بازار رفتیم یک آب سیب نوش جان کردیم و بعد از راه رفتن طولانی مخلوط آب هویج و بستنی را نوش جان کردیم و این را راجع به وضع مردم آنجا بگویم از آن وضع خراب مردمش انسان به گریه می افتاد زیرا این شهر در صورتی که خواسته باشد ازنظر حجاب و بی فسادی نمونه باشد برعکس است و حتی در آن هوای بارانی اکثرشان بدون حجاب می آیند و مغازه دارانی که با کلک هایی و با قسم فراوان جنس های خودشان را به فروش می رسانند آن هم به بسیجی ها  و این را می توانم به جرأت بگویم که تا جایی که متوجه شدم همه ی مغازه داران و عابران مرد ریش های خود را به قول خودمان هفت تیغ کرده بودند و از این ها بگذریم چون هرچه بگویم کم است و انسان باید با چشم خودش  ببیند که باورش شود حالا نمونه گرانفروشی را بگویم مثلا خودم در حین همین راه رفتن یک چسب که آقای ... سفارش کرده بود بخرم خریدم و 10 تومان پول دادم و یا فیلم 121 که آقای علی مزینانی سفارش کرده بود خریدم به 40 تومان در صورتی که تعاونی 16 تومان بود .

بالاخره وقت برگشتن بود و سوار یک ماشین شخصی شدیم که ما را در سه راه خرمشهر پیاده کند و تا نصفه های راه دو دفعه ماشین بیچاره خاموش کرد که هلش دادیم و روشن شد ولی در نصفه های راه خاموش شد و لج کرد و دیگر روشن نشد. ما که خیلی عجله داشتیم جون ساعت 7 شب بود ماشین را ول کردیم و کمی راه رفتیم به امید ماشین دیگر و پول آن ماشین را ندادیم بالاخره سوار یک مینی بوس شدیم و تا سه راه ما را رساند و در آنجا با چه زور کلکی(چون که اصلا ماشین گیر نمی آمد که از پادگان ما گذر کند) سوار یکی از داتسون های باری شدیم و تا آنجا  خوب که یخ کردیم و پیاده شدیم و پولش را دادیم و به پادگان آمدیم....

💠وداع با همدم

✍️ وقتی وارد پادگان شدیم ساعت 8/15 بود و صدای بلندگو به گوش می رسید آن هم چه صدایی!صدای آهنگران، من خوشحال شدم که آهنگران آمده ولی یکی از برادران گفت که نوار آهنگران است خواستم بروم و ساک دستی که از آقای نظری گرفته بودم در آسایشگاهمان بگذارم ولی در بسته بود، ساک را بردم و در جای رفیقم محمد اسماعیلی که در مخابرات بود گذاشتم و یکی دو لیوان چای در آنجا محمد به من داد چونکه آن روز او شهردار بود و همان موقع چایی درست کرده بود .

بالاخره چون دیگر در مسجد نماز جماعت را خوانده بودند در همانجا نماز را خواندم و بعد راجع به آقای آهنگران سوال کردم گفت که آهنگران نیست کس دیگری است با نام مهماندوست از مشهد. بعد از نیم ساعتی که از آنجا بیرون آمدم و وضو گرفتم و به مسجد رفتم و شام را خوردم مانند همیشه آبگوشت تاس کبابی! البته معلوم نبود آبگوشت است یا تاس کباب...

چون امروز64/11/9 چهارشنبه می باشد خاطره های دو روز پیش را ول می کنم و فقط راجع به آقای توکلی می گویم که به جان خودم خیلی دوستش دارم.دیشب پیش من آمد و از من خداحافظی کرد من که او را همانند برادر دوست دارم و فردی مؤمن و متخصص است و برای اینکه می خواست از جای ما برود  و نمی گفت به کجا چونکه جزء اسرار نظامی بود و فکر کنم به خط مقدم می خواست برود؛ خیلی غمزده شده بودم بالاخره در داخل مسجد خداحافظی کردم و رفت و بهتر بگویم که او کسی بود در ناراحتی ها مرا دلداری می داد مثلا در چند روز پیش که نامه ای از مادرم آمده بود و خیلی غمگین نوشته بود و شعری را نیز نوشته بود من ناخود آگاه به گریه افتادم و او کسی بود که در همین لحظه مرا یاری داد و دلداری کرد و خیلی چیزهای دیگر...

 یک خاطره دیگر هم از شب هفتم هست که ما را با صدای وحشتناک گلوله های ژ3 از خواب بیدار کردند البته واحد خودمان و 2 واحد دیگر که بنده خداها نمی دانم این شب ها بیکار می شوند و خوابشان نمی برد و باید قرص خواب بخورند که خواب شوند ولی مثل اینکه قرص خواب کم شد.چون مصرف آن برای فرمانده ها و معاون ها زیاد است بالاخره ما را به صف کردند و در همان لحظه قهرمان معاون فرمانده ما گفت: هر کی که کلاه آهنی ندارد بیاید بیرون. من هم که نداشتم آمدم بیرون و عجب از دست این مسئولان چون وقتی که کلاه آهنی نیست می خواهیم یک کلاه سبز کنیم و به وجود آوریم؟! خب تعجب اینجا است که آنها به حرف ماها گوش نمی اندازند!

(قهرمان)گفت که بدوید  چون که کلاه ندارید و تندتند گلوله جنگی بغل گوش هایمان شلیک می کرد(15نفر بودیم) وقتی که فشنگ زیاد است اسراف کاران هم زیاد می شوند ما هم که گناهی نداشتیم!

دویدم ولی ناراحت بودم و در وسط راه ایستادم و جر و بحث کردم که دیشب پیش خودتان می گفتم که کلاه ندارم ولی خودتان جواب مثبت ندادید! ولی کو گوش شنوا ؟!

بالاخره از پادگان خارج شدیم البته برادر نوسرایی یکی دیگر از مسئولان یک کلاه به من و بچه های دیگر داد و در این راه پیمایی 15 کیلومتری یک دفعه ما را در محلی ایستادند و نیم ساعت برامان زیارت عاشورا خواندند و هوا هم خیلی سرد بود.این هم یکی دیگر از کارهای عجیب مسئولان و فرماندهان و این هم از خاطره های چند روز پیش تا امروز صبح...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۴
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی


سرش را روی کاغذی خم کرده و می نویسد؛ می گویم: «محمدتقی!»
«جواب می دهد: «بله مامان؟»

«بطری آب را از تو یخچال برمی دارم و می پرسم: «چی داری می نویسی؟»
می گوید: «هیچی»

در حالی که لیوان را پر از آب می کنم می گویم: «مگه می شه هیچی رو نوشت؟»
می خندد و می گوید: «دارم وصیت نامه می نویسم!»

می گویم: «تو وصیت نامه چی می نویسی؟»
می خندد و می گوید: «ان شاءاللّه به موقع، خودتون می فهمین. آدم وصیت نامه رو می نویسه تا بعد از مردنش بخونن، نه قبلش»

محمدتقی را آورده اند، می روم کنارش دستش را از کنار پهلویش برمی دارم. به حنای کف دستش که نگاه می کنم، خاکی رنگ شده است خم می شوم تا لب هایم را روی کف دستش بگذارم، قطرات اشکم، خاک کف دستش را می شوید؛ رنگ حنا، سرخ و سرخ تر می شود.

کاغذ را از توی پاکت بیرون می آورم و بازش می کنم حسین می گوید: «بده من بخونم!»

کاغذ را به دستش می دهم.می گوید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم...»

همه مان چشم به دهان حسین دوخته ایم چند دقیقه بعد، حسین می گوید: «محمدتقی، تو وصیت نامه اش، وسایل شو بخشیده به من»

می گویم: «همه شو بردار، باشه مال خودت.»

ساک برادرش را برمی دارد و می گوید: «با من کاری ندارین؟«

می گویم: «کجا؟»

می گوید: «جبهه، با وسایل محمدتقیم!»

صدای آرام گریه مردانه ای از خواب بیدارم می کند، پتو را کنار می زنم و از جا بلند می شوم صدا از طرف اتاق حسین می آید چشم هایم که به تاریکی عادت می کنند، به طرف اتاقش می روم و آرام، در را باز می کنم حسین، روی سجاده، سرش را روی مهر گذاشته و گریه می کند صدایش می زنم: «حسین جان؟»

ساکت می شود سرش را بلند می کند و خودش را جمع و جور می کند می گویم: «تو که خودتو هلاک کردی! شب برای خوابیدنه، فردا هم که می خوای بری جبهه. بگیر بخواب مامان جان، تازه اومدی مرخصی و خسته ای!»

می گوید: «چشم مامان!» در را می بندم دوباره صدای گریه اش به گوشم می رسد دوباره در را باز می کنم می گوید: «مادر! یه کم برام حنا خیس می کنی؟»

می گویم: «مگه قرار این دفعه بری داماد بشی؟»

می خندد و می گوید: «مگه بده؟»

می گویم: «نه، اما...»

می گوید: اما نداره مامان! حضرت زینب(س) تو کربلا، 72 تا شهید داد، صبوری کرد، شما می ترسی بچه های شهیدت دو تا بشه؟

می گویم: «نه مادر! فقط ...»

می گوید: «حنا یادتون نره!»

بلند می شوم و کیسه حنا را از رو کمد برمی دارم حنا و آب را می ریزم تو کاسه و هم می زنم می آید جلو رویم می ایستد و می گوید: «دوست دارم خودت برام حنا بذاری.»

مشتی حنا برمی دارم دست هایم سرد سرد شده اند حنا را می گذارم کف دستش، با سر انگشتانم پهن می کنم و می گویم: «ان شاءاللّه حنای دومادیت باشه مادر!»

می خندد و می گوید: «خدا از زبونت بشنوه مامان»

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۴
دی
۰۱

🌐آزادگان مزینان

✍️مردم مزینان در دوران دفاع مقدس علاوه برتقدیم بیش از هفتاد شهید و ده ها ایثارگر و جانباز نام  چهار آزاده سرافراز را نیز در کارنامه پر افتخار خود دارند.

🔹 مردم دیار تاریخی و حماسه آفرین مزینان که همیشه در صحنه های رویارویی با ظلم و ستم پیشتاز هستند و یکی از وجوه تسمیه ی این نام بلند آوازه "دیار مرزبانان است که بر علیه یاغیان و اشراری که سال ها پیش برآن تاخته اند جوانان دلاورش مردانه ایستادگی کردند و سرهای تعدادی از این طاغیان را بر دروازه های اصلی آن آویخته و اعلام می کنند اینجا دیار مرزبانان شجاع است!" در دوران دفاع مقدس نیز مفتخر به دفاع از ولایت پا در رکاب کرده و اولین حضور را در مناطق جنگی داشتند و اولین شهدا را در ایران و در منطقه داورزن تقدیم کردند .شهید غلامرضا مزینانی(خصالی) یکی از دریادلان شجاعی  است که در همان روزهای نخست تهاجم رژیم دیکتاتور عراق(1359) به همراه 69نفر از همرزمانش همچون شهیدان مختاری و مرادی جان خود را فدای انقلاب کردند و پیکر مطهرش در بهشت ثامن الحجج(ع) حرم امام هشتم دفن شد.
🔺مبارز انقلابی و تکاور شهید علی مزینانی (شهیدی) نیز یکی دیگر از افتخار آفرینان مزینان است که در همان سال های اول جنگ(مرداد 1360) در رکاب شهید چمران به شهادت رسید و به عنوان اولین شهید منطقه داورزن تشییع و در مزینان به خاک سپرده شد.جالب توجه اینکه هر دوشهید در سرزمین گرم خوزستان و در منطقه سوسنگرد به شهادت رسیدند.
🔆حضور همیشگی رزمندگان مزینانی در جبهه های مختلف و تقدیم بیش از هفتاد شهید و ده ها ایثارگرو جانباز و چهار آزاده یکی دیگر از اسناد افتخار مردم قهرمان پرور مزینان است که اولین شهید انقلاب را به نام معلم شهید دکتر علی مزینانی شریعتی تقدیم کرده اند.
👈اولین آزاده مزینان حاج محمد مزینانی فرزند رضا کربلایی اکبر است که در اولین حضورش در جبهه و با شرکت در عملیات خیبر که سوم اسفند 1362 در منطقه هورالعظیم انجام شد به اسارت نیروهای ارتش دیکتاتور عراق در آمد و پس از وی مهدی مزینانی فرزند غلامحسین، حمید مزینانی فرزند اکبرحسنعلی، علی مزینانی فرزند اکبریحیایی و حاج حسن مزینانی فرزند آقا محمدعلی خان، مفتخر به نام آزاده شدند.
🔹حضور دو خانواده سه شهید و سه خانواده دو شهید مزینانی یکی دیگر از نشانه های دلاورمردی و ایثارگری مردم مزینان است که آن را از دیگر مناطق داورزن و سبزوار متمایز ساخته است.

خاطرات اولین آزاده مزینانی... حاج محمد مزینانی

 ✍️سرها پایین!

از کارهایی که عراقی ها خیلی روی آن اصرار داشتند تحقیر و سبک کردن بچه ها و لگد مال کردن حس غرور و انسانیت اسرا بود و به همین خاطر ، شیوه های مختلفی را اعمال می کردند تا به این هدف زشت خود برسند .

 یکی از این موارد به هنگام آمار روزانه بود که صبح اول وقت یک بار ، ظهر هم یک مرتبه و یک بار هم عصر موقع فرستادن به داخل آسایشگاه اتفاق می افتاد و اعلام کرده بودند که اسرا باید در هنگام آمار یا سرشماری ، روی پا نشسته و حتماً سرها را به پائین بگیرند و زمین را نگاه کنند .
 این حالت بعضاً بیست دقیقه تا نیم ساعت ادامه داشت و اجازه نمی دادند که اسرا به طرف بالا نگاه کنند و اگر یکی از بچه ها مقداری سر خود را بالا می آورد ، فوراً مزدور بعثی با کابل یا شیلنگ به سر او زده و به قول خودش به زبان فارسی می گفت : « سَرا پایین » ، « سرا پائین » و این روش سالها ادامه داشت.

 حتی در هنگام صحبت و ایستادن در مقابل سربازها و یا افسرهای عراقی هم باید سرها پایین می بود ، برای عراقی ها مهم نبود که در وقت گرفتن آمار چه ناراحتی هایی بروز می کرد و احیانا کسی سرگیجه می گرفت یا چشمش سیاهی می رفت و یا افرادی پیر و یا مریض بودند ،

مهم این بود که سرهای اسرا در هنگام آمار باید پایین می بود !!؟؟

 

👈نخ تابی اسارتی

برای درست کردن تسبیح و دانه ی تسبیح ضمن اینکه شیوه ها و ابزار مختلفی از قبیل سنگ ، هسته خرما و گِل بکار گرفته می شد ، امّا درست کردن نخ تسبیح هم شیوه خود را داشت .

 برای رفع این نیاز ، معمولاً وقتی کف جوراب سهمیه اسارتی سوراخ سوراخ و غیر قابل استفاده می شد ، تازه نوبت کاربری جدید جوراب می رسید و آن این طور بود که ، ساقه ی جوراب را در یک قوطی قرار داده و دو نوع نخ را از آن جدا کرده و می شکافتند ، یکی نخ کِشبافت پلاستیکی و دیگری نخ معمولی ،

  برای تهیه نخ تسبیح ، قسمت کشبافت و پلاستیکی آن بیشتر به کار می آمد و با دوکی که بچه ها برای نخ ریسی از تکه پاشنه دمپایی پاره شده یا کتانی سوراخ شده به همراه یک تکه سیم خاردار کَنده شده از سیم خاردارهای اردوگاه درست کرده بودند ، اول یک لایه نخ حدوداً ده متری را تاب داده و سپس در مرحله بعد این ده متر را از وسط گرفته و دو سر آن را به هم‌ چسبانده و می تاباندند تا یک پنج متر تابیده شده درست شود و سپس  با تابیدن مجدد این پنج متر ، مثل قبل از نیمه ی نخ گرفته تا نخ ریسیده شده به دو نخ دو و نیم متری تقسیم شود و در مرحله ی آخر نیز این دو و نیم متر نخ تابیده شده ، نصف می شد و تاب آخر انجام می گرفت.

نهایتاً از آن نخ یک لای ده متری ، حدوداً یک نخ تابیده شده ی هشت لایه درست می شد . نخ را در درون دانه های تسبیح قرار داده و یک تسبیح زیبا با نخ پلاستیکی چند لایه آماده می گردید تا وسیله ای خوب و زیبا برای ذکر گفتن مهیا شده باشد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۲
دی
۰۱

✍️شنبه 64/10/28

ساعت تقریباً 4 بود که که او(اسماعیلی) مرا بیدار کرده و رفتیم و نماز شب را خواندیم و چون نزدیک نماز صبح بود همان جا نشستم که اذان بگویند و طولی نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را با جماعت خواندیم و آمدیم به آسایشگاه تا آماده شویم برای ورزش و مراسم صبحگاهی و اینها که تمام شد همانند همیشه سخنرانی حاج آقا و سپس صبحانه این دفعه پنیر و چای شیرین بود خوردیم و در ساعت 9 هم درس نظامی دیده بانی توسط برادر طباطبایی اجرا شد تا ساعت 10 و الآن بیکاریم تا الآن که در حال نوشتنم و این را بگویم که در حدود 20 دقیقه است که برادر حسین زاده فرمانده اصلی دیده بانی از مأموریت آمده تا ساعتی دیگر و خاطره ای بهتر خدا نگهدار...

بقیه خاطرات
ظهر نیز همانند دیگر روزها گذشت و غذای برنج و خورشت را خوردیم و بعد از غذا از قضا برادر محمد مزینانی را که از اردوی 10 روزه آمده بود دیدم و بعد از چند ساعت برای مرخصی به تعاون رفت و برگه ی مرخصی را گرفت و بالاخره با خداحافظی به مزینان رفت و من را دوباره تنها گذاشت.
در ساعت 6/5 همانند همیشه نوبت نماز و دعا و شام بود که شام این دفعه تاس کباب عجیب و غریبی بود و خوردیم سپس خواب شدیم به امید اینکه امشب رزم است ولی هیچ خبری نبود.

یکشنبه 64/10/29
در ساعت 4 برای نماز شب آقای توکلی که از دوستان آقای اسماعیلی است مرا بیدار کرد و بعد از وضو نماز شب را خواندیم(البته در نمازخانه) بعد از نیم ساعت اذان صبح را گفتند و ما نماز صبح را با جماعت خواندیم و بقیه مانند دیروز گذشت تا ظهر و نهار برنج خوردیم اما در این ظهر چیزی که مرا خوشحال کرد آمدن علی مزینانی و علی رضا مزینانی که قبلاً راجع به آنها گفتم از اردوی 10 روزه بود ولی باز متأسفانه دیری نپایید که باز من از آنها جدا شدم یعنی بعد از چند دقیقه صدای دلخراش بلندگوی مسجد از دیدبانان خواستند که در آسایشگاه جمع شوند و ما هم که در حالتی دو دلی بودیم با خود گفتیم اینها می خواهند چکار کنند چرا و به چه علت؟!

به آسایشگاه رفتیم و چیزی نبود جز اینکه نوبت ما برای اردو بود!!! بالاخره فرمانده گفت که کوله پشتی و کلاه آهنی را آماده کنید و نصف از بچه های دیده بانی را به چند دسته تقسیم کرد و من جزو تیم آقای توکلی افتادم که کلاً چهار نفر هستیم و در ساعت 4 بعد از ظهر بود که اتوبوس هایی که همچون ماشینهای زندانیان سیاسی بودند که افراد را از یکدیگر دور می کردند تعدادی که مشخص شده بودند سوار بر ماشین ها شدند و من از برادران مزینانی و آقایان دیدبانی مخصوصاَ نظری و قهرمانی خداحافظی کردم و پهلوی برادر توکلی نشستم به امید اینکه بر می گردیم و به جمع یاران دیروز می پیوندیم...

بالاخره اتوبوس ما به حرکت افتاد و به دنبال آن 3 اتوبوس دیگر. اول به طرف اهواز رفتیم و از آنجا دور زد به سمت خرمشهر. اول راه بود که یکی از تابلوها نوشته خرمشهر 105کیلومتر .

در راه منظره های عجیب و قابل توجهی من را به خود جلب کرد . می دیدم چادرهای آواره گانی که هنوز بعد از 6 سال جنگ برایشان خانه و کاشانه درست نکرده بودند ولی نمی دانستم چرا؟! همچنین نخل های قطع شده و نیمه سوخته را که دیگر خشک شده بودند نیز سنگرهای گوناگون که هنوز برجای خود بعد از چندین سال مستحکم باقی مانده بودند و تانکها و ماشین های سوخته شده و منهدم شده که زنگ زده بود و دیگر قدرت ایستادگی در برابر نعمت های الهی را نداشته اند ...

اردو

✍️برادر توکلی در بعضی مواقع مرا راهنمایی می کرد مثلاً در جاده خرمشهر درختانی بود که برادر توکلی می گفت در همین جاها نیروهای کشته شده عراقی را در هنگامی که سربازان ایرانی می خواستند همانجا را از عراقی ها پس بگیرند دفن کرده اند و نیروهای عراقی فلنگ بستن را بر قرار ترجیح داده اند.

بالاخره بعد از مدتی اتوبوس بر شک و تردید ما بیشتر افزود و از جاده اصلی وارد یک جاده فرعی خاکی شد و بعد از 5 کیلومتر به محل چادرهایی که از قبل نصب شده بود آمدیم این را بگویم که از پادگان خودمان تا اینجا تقریباً40 کیلومتر را آمدیم و نیروهای دیدبانی که 25 نفر و نیروهای موشک که 10 نفر هستند وارد یک چادر شدیم و شب آن روز خواندن نماز که در مسجد دیگر نبود و بهتر بگویم مسجد بیابانی دارد حتی چادر نیز ندارد و یک تکه پلاس بزرگ روی زمین انداخته اند و شب را با خوردن شام که تاس کباب و سیب زمینی بود به امروز صبح رساندیم...

دوشنبه 64/10/30
امروز نزدیک صبح نماز شب را خواندم و آقای توکلی مرا بیدار کرد اما وقتی بیدار شدیم نیم ساعت به نماز صبح بود و ما هردو فقط نماز وتر را خواندیم و بعد از چند دقیقه نماز صبح و دوباره خواب شدیم که تقریباً خواب ما یک ساعت طول کشید البته دیگر برادران برای نماز صبح بیدار شدند و ساعت 7 ما را بیدار کردند و برای ورزش صبحگاهی و سپس چای و حلوا را در همان چادر خودمان خوردیم و الآن ساعت 9 صبح است  که از همان وقت بیکاریم و الآن آقای حسین زاده آمد و گفت که برای اینکه بیکارید بلند شوید و بروید خار جمع کنید برای بالای چادر. می بینید چه گیری کردیم! خوب تا بعد خداحافظ زیرا الآن باید برویم مقداری خار جمع کنیم و این را بگویم، الآن که همه ی اینها را نوشتم در چادر بودم و هستم خوب با اجازه تا بعد از خار جمع کردن.

با سلام هم اکنون ساعت 11 است و در داخل چادر نشسته ایم تعدادی خوابند تعدادی حرف می زنند یکی پرتقال می خورد یکی رادیو گوش می اندازد یکی تسبیح می چرخاند یکی قرآن می خواند و غیره.

در ساعت 9 صبح همان طور که گفتم برای جمع کردن خار، بچه ها به بیرون رفتند و من که در حال نوشتن اینجا بودم دیر رفتم و وقتی هم که رفتم دوربین را با خود بردم و کمی به خارها و خس و خاشاک های بیابان دید زدم و بعد از مقداری تمرین به چادر آمدم و در ساعت 12 برای نماز وضو گرفتیم و نماز را با امامت آقای زنگویی در داخل چادر خواندیم و بعد از آن نهار که قورمه سبزی و برنج بود نوش جان کردیم و دو تا پرتقال نیز خوردیم و این را اضافه کنم که هوای بیرون خیلی خیلی کثیف و خاکی و سرد است ما اصلاً شانس نداریم چون بچه های قبل که در پادگان بودند از هوای روز اینجا تعریف می کردند و می گفتند هوای روز اینجا گرم است ولی ما از اوقتی آمده ایم چیزی جز خاک نمی بینیم برای اثبات این خاک خاطره ای از صبح را که فراموش کردم تعریف کنم هم اکنون می گویم : همان وقتی که من دوربین را برداشتم و در اطراف چادر بیابانهای خشک و خالی را نگاه می کردم آقای عباس زاده که جزو ما دیدبان هاست و همراه ما آمده دیدم واز او خواهش کردم کمی درباره طرز کار دوربین توضیح دهد و او تپه ای را که ظاهراً خیلی دور دیده می شود به عنوان شاخص به من نشان داد و می خواست مساحت آن تپه را از طریق همان دوربین پیدا کند و من گفتم که فاصله ما تا آنجا 4 کیلومتر است و او گفت: 1/700در همان لحظه آقای رضا طباطبایی یکی دیگر از دوستان و برادران دیدبانی به جای ما آمد و او هم تخمینی گفت که 1/400 بالاخره بحث به جایی کشید که قول گذاشتیم قدم کنیم ولی در همان لحظه آقای عباس زاده قطب نما را آورد و گفت از طریق قطب نما معلوم می شود و بالاخره با گرا گرفتن آقای عباس زاده دیدیم که کمتر از چیزی است که قبلاً تخمین زده ایم ولی من بر روی حرفم باقی ماندم و حرف به جایی کشید که من و برادر طباطبایی تا 300 متری آنجا رفتیم و این جای خنده داری است  چون ما حدث مان بر 2 و 1 کیلومتر بود و هنوز 200 متر نرفته بودیم که برگشتیم و حیف که یکی آنجا نبود که به ما بگوید برادر خسته نباشید....

عملیات مشابه

✍️این هم از خاک های موجود در بیابان زیرا این خاک آنجا را خیلی دور نشان می داد. همانطور که گفتم وقتی 200 متر رفتیم دیدیم که تپه خیلی نزدیک است و چیزی دیگر نمانده و آن چیزی که ما فکر می کردیم نیست.

بالاخره از آن به بعد یعنی تا وقت نماز بیکار بودیم و نماز وضو را گرفتیم و آنقدر هوا سرد بود که انگار دستهای ما را با چاقو می بریدند نماز را مانند ظهر خواندیم و بعد از آن نوبت شام بود که برنج و آبگوشت بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود ولی آقای زنگویی از خاطرات جبهه اش برایم تعریف کرد و چگونگی مجروح شدنش را و بعد از آن با فکرهای سه در چهار به خواب رفتم و در ساعت 5 بود که حس کردم کسی با دستش به پهلویم می زند و بلند شدم کسی نبود جز آقای توکلی برای نماز شب مرا بیدار کرد .

هوا خیلی سرد بود با این هوای بد اورکت را برداشتم و برای وضو به محل منبع رفتم و وضو گرفتم و آمدیم نماز شب را خواندیم و بعد از آن چیزی طول نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را دسته جمعی خواندیم و سپس برادر حسین زاده فرمانده ما گفت که خواب شوید زیرا صبحگاه ساعت 7 شروع می شود ولی برای من دیگر خواب میسر نیست و در این مدت با بچه های دیگر صحبت می کردم و خاطره می نوشتم.

بالاخره در ساعت 7 مراسم صبحگاه با خواندن دعا و تلاوت قرآن انجام شد و به آسایشگاه آمدیم و چایی را که برادران شهردار(لطفی و قوانلو) درست کرده بودند خوردیم و صبحانه کره و مربا را نیز صرف کردیم و صبحانه مان تمام نشده بود که برادر حسین زاده گفت ساعت 8 بیرون چادر به خط شوید...

ساعت مقرر کوله پشتی و کلاه آهنی و قمقمه و دوربین را برداشتم و بعد از چند دقیقه به دستور آقای حسین زاده به خط شدیم و بعد از 2 کیلومتر راه پیمایی به خاکریزهایی رسیدیم که قرار است در همانجا عملیات شبیه انجام گیرد و کار تیم ما این بود (برادر توکلی مسئول تیم و من و آقای کریم زاده از قوچان و آقای خرمی از کاشمر) که یک گرا بگیریم و مسافت آن را نیز تعیین کنیم.

بالاخره این کار را کردیم و من بعضی وقتها که بیکار می شدم با دوربینم به تانکها و خاکریز های آن بَرِ خودمان نگاه می کردم و یا مسافت می گرفتم و غیره .

هم اکنون 2 ساعت است که از محل خاکریزها برگشته ایم اول من وضو گرفتم و آمدم در چادر نماز را خواندم سپس برادران سفره را انداختند و غذای استانبولی را خوردیم و یکی یک کمپوت صرف شد کمپوت من گلابی بود و البته از بعضی برادران آلبالو و گیلاس و سیب نیز بود.

هم اکنون داخل چادر نشسته ام و همه ی برادران به غیر از چند نفری خوابند و آن چند نفر من و آقای بخشی و آقای رضا طباطبایی که در حال روزنامه خواندنیم و دو نفر دیگر با هم حرف می زنند ولی قبل از اینکه خداحافظی بکنم این را بگویم که در هنگام آمدن از محل عملیات مشابه دفترم و قمقمه داخل کوله پشتی بود و نیز داخل قمقمه آب داشت و ریخته روی همین دفتر نازنین و چند ورقی از این را خراب کرده. همانطور بگویم که امروز هوا گرم و مساعد است برعکس هوای دیروز...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
دی
۰۱

🕯گفتار چهارم: تجدید ملاقات در قتلگاه

 


🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


✍️شب ها به خاطر ویژگی های متنوعی که داشت باعث برتری رزمندگان ما بر دشمن می شد که از جمله این ویژگی ها: برتری انگیزه های معنوی و پوشش شب برای اخلاص در عمل، توانایی اختفا در برابر تجهیزات شناسایی دشمن، القاء فضای وحشت ناشی از تاریکی شب بر دشمن، کاهش تلفات انسانی، انتقال رزمندگان و تجهیزات به خطوط عملیاتی و محدود سازی توانایی مانور تجهیزات نظامی برتری ساز حریف (بمب باران هوایی، پاتک سنگین با تانک، نقطه زنی قناسه، متمرکز شدن آتش سلاح های سنگین و نیمه سنگین بر مسیرهای تردد و...)، اما روزها به خاطر برتری تجهیزات شناسایی و ادوات عملیاتی دشمن کار گره می خورد و جنگ بسیار سخت و پرتلفات می شد.
در اولین ساعات روز ۲۲ دیماه سال ۱۳۶۵ و در حالی که فضای گرگ و میش صبحگاهی داشت بر محیط غلبه می کرد، قبل از اینکه فرماندهان گروهان ما عملا خط را از یگانهای تیپ قائم استان سمنان تحویل بگیرد، در ظرف مدت کوتاهی نمی دانم چه اتفاقی در چند متر جلوتر رخ داد که بچه های تیپ قائم(عج) ناگهان شروع به عقب نشینی کردند. خیلی زود ورق برگشت و نگرانی، پریشانی و اضطراب با سرعت زیاد در بین همه حاضران در صحنه تسری و توسعه پیدا کرد. در فضای رعب و وحشت عقب نشینی، اغلب جنگ مغلوبه شده و در حالی که دشمن شارژ روحی می شود و انگیزه و حالت تهاجمی به خود می گیرد، رزمندگان خودی دچار افت روحی - روانی می شوند و همین امر باعث غلبه حریف بر صحنه عملیات می شود. در چنین فضایی است که بسیاری از افراد پشت به دشمن می کنند و رو به میهن می شوند.
در همان ساعت اولیه صبح این اتفاق باعث شد که بسیاری از افراد حاضر در درگیری عقب نشینی را آغاز کردند و نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام که لباس لجنی سبز رنگ به تن داشتند از سنگرها بیرون آمدند و به طور آشکار و با جسارت قابل توجهی به سمت ما پیشروی می کردند.
در چنین وضعیتی رعب و اضطراب سراسر منطقه را فرا می گیرد و جان ها به حلقوم می رسد و جمله حکیمانه مشهور "مرد از نامرد شناخته می شود" به خوبی معنا می شود. افراد برای فرار از مقابل دشمن سبقت می گیرند و برای افزایش سرعت فرار، وسائل همراه مزاحم دویدن سریع،اعم از تجهیزات و سلاح های نیمه سنگین را رها می کنند تا بتوانند سبک بار از مقابل دشمن بگریزند.
من هم تجهیزات را رها کردم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم. در حین دویدن با اضطرابی که داشتم تصاویر زیادی در ذهنم مرور می شد چرا که هر لحظه احساس می کردم از پشت سر تیر خوردم. می دانستم که در چنین شرایطی اگر مجروح شده و زمین گیر شوم همه به سرعت از کنارم خواهند گذشت و من می مانم و نیروهای گارد ریاست جمهوری که تیر خلاص حداقل سهمیه ام از این فضای پرآشوب خواهد بود. چرا که هیچ نیروی نظامی به خصوص اگر از اخلاق انسانی - اسلامی کم بهره باشد، در اوج درگیری برای اسیر گرفتن خطر نمی کند.
در کانال در حال عقب نشینی و با سرعت می دویدم چشمم به جنازه شهیدی افتاد که برایم آشنا بود.

✍️صبح روز ۲۲ دیماه از همان کانالی که به لبه منطقه درگیری نزدیک شده بودیم بازگشتیم و بنده نیز با مغلوبه شدن جنگ مانند بسیاری از افراد تجهیزات سنگین همراهم را رها کردم و به سرعت در حال عقب نشینی بودم.
شاید مسافت عقب نشینی از محل درگیری به ۱۰۰ متر نرسیده بود که با تعداد زیادی از پیکر مطهر شهداء مواجه شدم که در داخل کانال به شکل دومینووار بر روی زمین آرمیده بودند. اما تعداد بیشتری مجروح بر روی زمین افتاده و متوجه شرایط عقب نشینی هم شده بودند و چون اکثرا پای گریز نداشتند مظلومانه به ما می نگریستند تا شاید راهی پیدا کنیم و آنها را با خود به عقب برگردانیم. آنها هم مثل ما می دانستند که اگر دست نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام به آنها برسد تیرخلاص بهترین گزینه برای آسوده شدن از عواقب اسارت است.
برای همه کسانی که عقب نشینی می کردند مسجل بود که کمک به مجروحان به معنای اسارت خودشان است. احساس بد و حقیرانه تمام وجودم را گرفته بود که چرا بایستی عقب بنشینم و با پا گذاشتن بر خون این همه شهید از صحنه بگریزم و یا از کنار دوستان و همراهان مجروح خود به سادگی بگذرم. البته بنده حدود دو ماه بعد همین صحنه را بار دیگر در کربلای ۸ و در همین منطقه شلمچه و به علت لغو تداوم عملیات تجربه کردم.
من نوجوانی بودم که ۱۶ بهار از عمرم می گذشت، اما این احساس در وجود من و هر رزمند دیگر محصول تربیت در مدرسه حسینی و درس آموزی از مکتب عاشورا بود که مادران و پدران ما دائما در ایام محرم بر تنهایی سرور شهیدان می گریستند و از اعماق دل، نفرین ابدی خود را نثار کسانی می کردند که سیدالشهداء (علیه السلام) را در عرصه کربلا تنها گذاشتند. بنابراین در آن صحنه با مرور این خاطرات، لعن و نفرین ابدی را  علیه خودم احساس می کردم که چرا در این مقطع تاریخی که برای اولین حکومت تحت امر ولایت در کشورمان شکل گرفته است جان بی ارزش خودم را برداشتم و از صحنه کارزار گریختم.
این چند ده متر عقب نشینی به اندازه یک عمر بر من گذشت و در تمام طول ۳۲ سال که از آن صحنه گذشته است با شنیدن نام جنگ و عملیات کربلای ۵ آن زمزمه های درس آموز همچنان در گوشم نجوا می شود و در دلم غوغا به پا می کند و حوادث آن روز مهم، همواره در صفحات زندگی ام ورق می خورد و مرا خیلی زود به فضا و محیط کانال مقابل جزایر بوارین و کارخانه پتروشیمی شهر بصره می برد.


پس از آنکه در داخل کانال از محل درگیری کمتر از ۱۰۰ متر عقب نشینی نکرده بودم که جنازه چند شهید بر روی هم افتاده، توجهم را به خود جلب کرد و احساس کردم چهره یکی از آنها برایم آشنا است. نزدیک تر شدم دیدم شهید علی اکبر هاشمی مزینانی (از اقوام نزدیکم و همان شهیدی که دو شب قبل در دژ خرمشهر با او وداع کردم) است که در داخل کانال روی پاهای یک شهید دیگر به آرامی چشم از جهان فرو بسته و شهید دیگری هم روی پاهای او به خواب ابدی فرو رفته است. شهید هاشمی در حالی که دست راستش را زیر شانه شهید جلوش قرار داده و احتمالا بعد از اینکه هدف قرار گرفته و مجروح شده، مدتی زنده بوده و تلاش می کرده است شهید مقابلش را از روی پاهایش بلند کند ولی به دلیل شدت جراحات و خون ریزی نتوانسته و در همان حال جان در طبق اخلاص نهاد و تقدیم جان آفرین کرده است. شبیه این صحنه را بعدها از طریق رسانه ها در حادثه منا و حج سال ۱۳۹۴ و شهادت تعدادی از حجاج دیدم و یاد آن روز برایم زنده شد.
مقداری جنازه مطهر شهید هاشمی را جابجا کردم متوجه شدم از چندین ناحیه به ویژه شکم و دست و پاهایش مورد اصابت ترکش نارنجک یا تیر مستقیم قرار گرفته است. به احتمال زیاد شب گذشته به هنگام حرکت به سمت جلو، ارتش بعث عراق از بالای کانال به سوی آنها تیرانداز کرده و یا به سمت آنها نارنجک پرتاب کرده بودند. دیدن این صحنه و این شهید همچون آتشفشان آتش وجودم را شعله ور کرد و همچون باران رحمت ترس و وحشت را از جانم  شست و شو داد. در چنین شرایطی دچار تحول روحی و روانی شدم و آن صحنه های آتش و خون را فراموش کردم. هم زمان با این شرایط دو یا سه نفر از رزمندگان به سمت نیروهای دشمن می رفتند و رجزخوانی می کردند. با شنیدن آن صداها بدون اینکه به عواقب کار بیندیشم، به بالای کانال پریدم.

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۹
دی
۰۱

✍️امروز پنج شنبه64/10/26
الآن حدوداً ساعت 10/20 است و در جای همیشگی نشسته ام . صبح مانند همیشه بعد از نماز ورزش صبحگاهی و بعد از آن سخنرانی و بعد از آن که ساعت7/5 بود صبحانه پنیر و چای شیرین دادند البته صبحانه نوبت شهرداری ما بود ساعت 9 کلاس نظامی توسط آقای طباطبایی داشتیم(نقشه خوانی). حب فعلاً خداحافظ تا ساعتی دیگر.

الآن ساعت 3 است و بیکاریم و چیزی که می توانم بگویم درباره خوراک است زیرا ظهری بعد از نماز نهار خوردیم آن هم پلوخورشت و من کمی کمک شهرداران دیگر کردم. از آن به بعد بیکار بودیم تاساعت 6 که وقت نماز بود و مانند همیشه نماز که رابطه ی انسان با خداوند تعالی است را خواندیم و سپس دعای کمیل را خواندیم و بعد از آن نوبت شام تاس کباب بود که خوردیم و شهرداری نیز مانند دفعات قبل بعد از آن نوبت استراحت بود که به آسایشگاه آمدیم و خوابیدیم.

امروز جمعه 64/10/27
صبح اول وقت نماز را در مسجد خواندم سپس نوبت دعای ندبه بود که خواندیم و بعد از آن صبحانه کره و مربا و چای خوردیم و این را بگویم که جمعه ها هیچ برنامه ای نداریم یعنی نه صبحگاهی نه ورزشی نه کلاس و الآن ساعت 11 است و 1 ساعت دیگر مانده به اذان.

ظهر که شد بعد از به پا داشتن نماز و دعا و سخنرانی  که این سخنرانی را یکی از پدران شهدا به جا داشت؛ کعبی امام جماعت حمیدیه نیز سخنرانی کرد ولی مطلب اصلی پدر شهید بود که 4 فرزند خود را برای اسلام و خداوند داده بود و انسان را در آن مجلس متحیر می کرد واقعاً خداوند اجرش دهد هم به خودش که چنان مقاوم حرف می زد که انگار اصلاً اتفاقی برایش نیفتاده و هم به همسرش که الگوی تمام زنان است.
او می گفت که یک فرزندم را در دوران شاه دژخیم از دست داده یکی دیگر را در کردستان یکی را در خوزستان و یکی دیگر را در پیکار با منافقان. بالاخره او همچنین فرمود با امام عزیز ملاقات داشته و امام بر او گریسته است. آقای ضیایی در آخر از برادران رزمنده خواست که اجازه دهند تا در جبهه بماند و همراه و همپای آنان مبارزه کند زیرا او را اجازه نمی دهند که به جبهه آید و مسئولیتی در بنیاد شهید بر عهده دارد (متأسفانه نام شهرش را فراموش کرده ام)* و از امام خواسته که با رفتن وی به جبهه موافقت کند ولی امام نپذیرفته است. آقای ضیائی هنگامی که سخنرانیش تمام شد با بعضی از برادران مشتاقانه به رو بوسیش رفتیم...

بالاخره بعد از آن نوبت نهار بود که استانبولی و ماست بود که خوردیم و از آن به بعد چون جمعه بود و بیکار بودیم تا ساعت5/6 که وقت نماز و دعا و بعد از آن شام تخم مرغ و سیب زمینی بود که خوردیم و وقتی که به آسایشگاه آمدیم تقریباً در ساعت 8 جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم مانند همیشه تا اینکه ساعت 10 شد که اول یک چایی بچه ها درست کرده بودند خوردیم سپس نوبت خواب بود اما قبل از اینکه خواب شدم برادر اسماعیلی که تازگی ها با او آشنا شده ام و فردی مؤمن و مخلص است به من طوری که ناراحت نشوم فهماند که نماز شب بخوان و من هم منظورش را فهمیده بودم از او خواستم طریقه خواندن این فریضه را نشانم دهد  و او هم در کاغذی نوشت و به من داد و گفتم که امشب مرا بیدار کن...

*نام این پدر شهیدان که شهید صادقی منش از او در خاطراتش یاد می کند قریب به یقین؛ حاج محمد ضیایی پدر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمدرضاست از اهالی روستای قهنویه (مبارکه)

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۹
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ محمد شریفی مزینانی


✍️در قسمت اول خاطرات از علاقه و دلبستگی حاج عباسعلی رجب به علی شهیدی گفتیم  که  پس از شهادت او هیچ گاه خاطراتش را از یاد نمی برد و همه جا چهره‌ی او در مقابل دیدگان این رفیق قدیمی مسجم می شد تا اینکه ... ادامه ی داستان را از زبان خود این خادم اهل بیت علیهم السلام بشنوید :

📢در یکی از شبها که باخاطرات شهید علی بویژه لحن آرام و دلنشین آن عزیز در تلاوت قرآن دیده برهم گذاشتم درعالم خواب خود را در بین بسیجیان مسجد شمشاد دیدم. مسجد از مساجد فعال با بسیجیان در زمان خودش بود که پس از شهادت جعفری چهره پرجنب و جوشی به خود گرفته بود در آن شب فرمانده محل نگهبانی بچه ها را به آنها نشان می داد و نگهبانی سرکوچه مسجد را به من سپرد و تاکیدداشت که هیچ کس بدون بررسی و تفحص حق رد شدن ندارد...درحالی که درنهایت دقت به وظیفه عمل می کردم خانمی مجلل و بسیار محجبه از کنارم گذشت بدون این که از او بازپرسی نمایم او فریاد زد تکان نخور و دستها بالا! سریع برگشتم قبل از آنکه عکس العملی انجام  دهم پیشانیم را نشانه رفت با فریاد یاحسین روی زمین نقش بستم مردم به سمت من هجوم آورده یکی می گفت حیف؛ جوان بود دیگری می گفت آمبولانس هرکس سخنی و من با اینکه به گفته آنها شهید شده بودم باتحیر نظاره گر گفتار و رفتار آنها و فریاد می زدم: «من زنده ام»! و گویا کسی متوجه حرفهای من نبود و یا این که نمی شنید در عین حال خبر خیلی زود پخش شد و اقوام و جمعی از مزینانی ها از گوشه کنار تهران آمده و جنازه را به سردخانه بردند تا پدر و مادرم بیایند و پیکر من راتحویل بگیرند
🔹فردای آن روز والدینم به اتفاق جمعی از بزرگان خانواده آمدند و جنازه ام راتحویل گرفتند و من نظاره گر فریادهای جانکاه پدر و مادر و هم ولایتی های عزیزم بودم مردم دسته دسته  آمده و این ضایعه رابه والدینم تبریک و تسلیت می گفتند. هرچه فریاد می زدم زنده ام کسی توجهی به من نداشت! سرانجام آمبولانس آماده شد و پیکرم را در آن گذاشتند و همراه با اتوبوسی که حامل اقوام و دوستداران شهیدوشهادت بودندبه زادگاهم مزینان بزرگ آوردند انبوه جمعیت از اطراف و اکناف که نشان از عشق و علاقه آنهابه مکتب جهاد و شهادت بود با فریادهای (شهیدان زنده اندالله اکبر) و شعارهای متنوع دیگر تا مزار شهدا تشییع ام کردند . من بودم و تمام فکرم پدر و مادرم عشق به آن عزیزان مزه شهادت را از کامم گرفته بود و باتمام وجود فریادمی زدم :پدرم،مادرم من زنده ام ! امابه مصداق؛
«حرف اگر حرف منو ناله اگرناله توست
آن چه البته به جایی نرسدفریاداست»
توجهی به جانب من نبود درمیان شور و احساس پیکرم را به خاک سپردند و همه
برگشتند چون خودرا در درون قبر تنها دیدم شروع به راز و نیاز کردم و تمام معصومین و صالحین را در نزد پرودگار به شفاعت خواندم و خدا را به آنها سوگند می دادم ناخودآگاه نوری درگوشه ای ازقبرتوجهم را جلب کرد برخاسته و به جانب نور روانه شدم هرچه جلوتر می رفتم نور بیشتر می شد ناگهان صدایی که حاکی از تلاوت قرآن بود توجهم رابه خود گرفت به سمت صدا روانه شدم و هرچه جلوترمی رفتم صدا آشناتر بود به حیاط بسیار زیبا رسیدم که اشجار گوناگون در آن خودنمایی می کرد. صوت پرندگان و چهچه زیبای بلبلان هوش ازسر هر انسانی می برد صدای شرشر آبشارهای سربه فلک کشیده و عرعر
نهرها نشان از(جنات تجری من تحتهالانهار) خداوند بزرگ در قرآن کریم بود دیدن سر و ته این حیاط زیبا و دلنشین نیازمند سالها ماندن بود؛ شهید علی شهیدی رادیدم که برتختی روان نشسته و به تلاوت قرآن مشعول بود سر از پانشناخته و بی محابا فریادزدم علی جان! و علی به محض دیدن من ازجاپرید و مرا در آغوش گرفت. گفت : آمدی خوش آمدی فکرکردی هرکسی لیاقت این آمدن را دارد اینجاجای مردان خدا و شهیدان راه اوست هرکس نمی تواند مجاهد در راه او باشد!
🔹علی تا توانست تعریف ازشهادت کرد که ناگهان بغضم ترکید. شروع کردم گریه کردن. علت را جویا شد بالحظه ای مکث گفتم: دلم برای پدر و مادرم تنگ شده درحسرت دیدن برادران و تنهاخواهرم می سوزم می خواهم برگردم ...خیره خیره به نگاه کرد و گفت: چی؟... گفتم: من نمی خواهم بمانم مرحمتی کن و راه را به من نشان بده ...سکوت کرد و پس از لحظه ای گفت صبر کن ساعت دیگر جلسه ای است اگر قبول نکردی بعدا تصمیم می گیریم...👇👇👇


...👈 ساعتی سپری شد علی را دیدم آماده و منتظر یک آمدن بزرگ است!... آری انتظار سرآمد از دور نوری را مشاهده کردم به سمت ما می آید
رفته رفته آن نور نزدیک و نزدیکتر شد و جمع کثیری از شهدا را دیدم که جلودار آن عزیزان
شهیدان بزرگوار بهشتی و رجایی و....رحمه الله علیهما بودند مهمتر شهیدانی را دیدم که بعدها متوجه شدم آنهاکه شهیدنشده اند چون شهیدمداح محمد مزینانی و شهیدان غلامرضا و ابراهیم عسکری و تعداد دیگر ازآن عزیزان... متعجب شدم و دیگر بار دست به دامن علی شدم خواهش و التماس که منو پیش والدینم برگردان! با نگاهی حسرت بارگفت: خوددانی! نوری که در آن تاریکی خودنمایی می کرد به من نشان داد من را در آغوش پرمحبت خود گرفت و گفت برو در امان خدا!
🔹ازیکدیگرجداشده باعجله دنبال نور گرفتم و پس از لحظاتی خود را در جایی دیدم که الان حوضچه شده. راه خانه را در پیش گرفته ودر حالی که ترس خاص شبانه وجودم را گرفته بود به درخانه رسیدم دق الباب کردم با شنیدن صدای مادر از خواب سنگین و طولانی جستم... آنقدرعرق کرده  بودم که نه تنها جامه هایم بلکه زیرانداز و روانداز نیز خیس شده بود توان برخاستن نبود با فریاد یاحسین !برخاسته و دقایقی سرجای خود میخ کوب شده بودم نیمه شب می خواهم به داخل حیاط رفته و قبضه ای آب به سر و صورت بریزم ملاحظه این که نکند صاحب خانه خسته ازخواب بیفتد؟!...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ محمد شریفی مزینانی
 

✍️بنام اوکه زیباست و زیبایی را دوست دارد ...
🌐آدم خوش قلب  و مهربانی است او همه را دوست دارد و همه نیز او را دوست دارند سوادش درحد متوسطه اما بسیار دانا و خوش سخن، وقتی در میان جمعی قرار می گیرد احساس می کنند یک معلم است، مذهبی است نه بسیار خشک بلکه مذهبی دوست داشتتی دارای جاذبه ای گیرا که با همه اقشار می نشیند و برابر ذائقه شنونده سخن می گوید چابلوسی و تملق را در او ندیده ام ان شاءا.. برای دیگران نیزاین گونه باشد.

🔹خاطرات و نقل قولهای بسیار زیبا و گوش کردنی دارد در خانواده ای زحمتکش و دوست داشتنی بزرگ شده است که تمامی افتخار خادمی درگاه حسین ابن علی(ع) را دارند. از کودکی دنبال مرحوم پدر و عموها به جمع آوری اسباب و لباس نخل؛ مزینان را دور می زد تا حالا که خداوند توفیق هرچه بیشتر خدمتگزاری این منصب را همراه با عمر با عزت به او عنایت فرموده.  مرحوم پدرش وقتی برای کار به تهران می رفت اونیز همراه بابا بود.

🔹برای فرزندانی که آینده شان آمدن به تهران و امیدشان برای امرار معیشت در راس شهرهای بزرگ جز تهران نبود آمدن وی به تهران به همراه پدر کار عاقلانه ای بود و همین آمدن زمینه را رقم زد تا نامبرده باشاگردی و کارآموزی در کارگاه های تولیدی و سری دوزی با ذکاوتی که در او سراغ داشتیم و داریم تبدیل به یک مدیر موفق شود که بحمدا... صاحب کارگاه و ده ها نفر از پرتوش بهره ببرند و امروز مفتخریم که مانند ایشان ده ها نفر دیگر به این شغل اشتغال دارند و مایه افتخار ...

🔆اما این مرد خوب و دوست داشتنی حاج عباسعلی مزینانی فرزند مرحوم رجبعلی ( رجب معروف به خانه خودی) است که او نیز دنیای زحمت و مردی خوش مشرب ومهربان بود روحش شاد و اما آنچه باعث شد تا این عزیز قهرمان این داستان شود مربوط به دهه پنجاه و شصت و روزهایی است که او شاگرد کچ کار و افتخارش شاگرد دو شهیدبزرگوار محمد و علی فرزندان آقای حاج اصغر شهیدی بوده است ...

🔹عباسعلی نقل می کند: محمدجوانی بسیارمومن بود و قبل ازانقلاب بسیار انقلابی و برای پیروزی آن از هرکوششی دریغ نداشت هیچ وقت ندیدم که محمد بدون اطلاعیه امام  به سرکار و خانه بیاید تا این که انقلاب پیروز شد و دوستی بنده با این دو بزرگوار ادامه داشت رفته رفته جنگ تحمیلی آغازشد و مردم حق شناس روانه جبهه های نور می شدند . روزی ازروزها که بنده شاگرد محمد بودم علی با صورتی بشاش و دلی شاد سرکار آمد متوجه شدم هیجان خاصی در او هست گویا می خواهد خبری بدهد تا این که پس از لحظه ها سکوت را شکست و به برادرش محمد گفت من عازم جبهه هستم بهتی عجیب بر وجود محمد سایه افکند به نحوی که روی تخته چوب بست نشست سئوال کرد: چی گفتی؟ ...علی گفت:  رفتم و ثبت نام کردم  می خواهم به جبهه بروم. محمد گفت: برادر چرا مشورت نکردی یکباره تصمیم گرفتی؟! ... علی درجواب گفت: کارخیر استخاره ندارد... محمد گفت: درسته اما نباید پدر و مادر خبردار شوند ؟..گفت: چرا ولی یقینا راضیند ...
محمد وقتی دید چانه زدن فایده ای ندارد از چوب بست پیاده شد دست به گردن علی انداخت شروع کردند دو برادر هاهای گریه کردن. آن چه بیشتر از این دو ناله فضای ساختمان را پرکرده بود ناله های من بود چون من انس و علاقه عجیبی به علی داشتم و نیز او به من لذا این خبر برای بنده تعجب آور هرلحظه انتظار داشتم که علی با اصرار برادر منصرف شود که دیدم غیرممکن است و متوجه شدم این یک تصمیم انسانی نیست بلکه فراتر و به فرمایش معلم بزرگ انقلاب دکتر علی شریعتی« شهادت مرگی نیست که دشمن بر یک مجاهد تحمیل کند بلکه انتخاب خود آن مجاهداست» لذامنصرف کردن علی غیرممکن بود و علی چون دیگر رزمندگان راهی جبهه های نور شد ...طولی نکشید که خبر شهادت این رزمنده فداکار فضای کوچه و خیابان محله های مزینان نشین تهران بزرگ را پر کرد گویا برهمه واجب و فریضه شده بودکه برای تسلی بخشیدن به این خانواده زحمتکش و صبور و تشییع پیکرپاک این شهیدبه مزینان بروند...

🔳این داغ بزرگ وجود عباسعلی رانیزچون آتشی که درخرمن افتاده باشدمی سوزاند سر ازپا نمی شناخت که هرچه زودتر به مزینان بیاید و آخرین وداع را با پیکر پاک رفیق بهتر از جانش داشته باشد و پس ازآن نیز تحمل و توان از او گرفته شد و هر روز این دوری برای عباسعلی سنگین و سنگین ترشد!

🔹او درادامه می گوید: بااین که شاگرد بنا بودم و زحمتم طاقت فرسا؛ اماشهادت علی لذت خواب را از من گرفته بود به نحوی که ساعت ها به گوشه ای خیره می شدم و علی را در حال تواضع و قرائت قرآن می دیدم. دریکی ازشب ها که بسیار خسته بودم و خاطرات آن عزیز را یکی بعد از دیگری از نظرمی گذراندم و نیز تعدادی از بسیجیان مخلص و حزب الهی به دست گروهی به نام  فرقان به شهادت می رسیدند در محله ما_منطقه سلیمانیه_ جنب مسجد شمشاد عزیزی به نام محمدعلی جعفری به دست همان گروه به شهادت رسید که کوچه ... به نام همان عزیز نامگذاری شد بالاخره شبهای سختی را پشت سر گذاشتم و در یکی از شبها که باخاطرات شهید علی بویژه لحن آرام و دلنشین آن عزیز در تلاوت قرآن دیده برهم گذاشتم درعالم خواب خود را در بین بسیجیان مسجد شمشاد دیدم. مسجد از مساجد فعال با بسیجیان در زمان خودش بود که پس از شهادت جعفری چهره پرجنب و جوشی به خود گرفته بود در آن شب فرمانده محل نگهبانی بچه ها را به آنها نشان می داد و نگهبانی سرکوچه مسجد را به من سپرد و تاکیدداشت که هیچ کس بدون بررسی و تفحص حق رد شدن ندارد...
 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

  • علی مزینانی
۰۶
دی
۰۱

✍️دوشنبه 64/10/23

دیشب  بعد از نماز آقای استاندار سخنرانی کرد سپس شام که آش بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود صبح به علت آن که روز قبلش باران آمده بود ورزش نکردیم ولی در ساعت 7 مانند همیشه مراسم صبحگاهی داشتیم بعد به نمازخانه رفتیم و آقای روحانی مانند همیشه سخنرانی کرد و غذای پنیر را خوردیم و از آن به بعد یعنی تا ظهر بیکار بودیم ولی ساعت های 10 بود که برادر عباس زاده از تبلیغات مرا صدا زد و گفت که کمی کمک تبلیغات کن، من هم به آنجا رفتم و حدود یک ساعت پرچم ها را جمع و جور کردم و از آن به بعد بیکار بودم تا ساعت وقت نماز 12/15 ظهر نیز همانند ظهر دیروز گذشت و ناهار نیز قورمه سبزی بود. وقت شام شانس بد شکم که بی تابی می کرد و غرغر می کرد همان لحظه که سفره ها پهن شد برق ها رفت و بعد ده دقیقه که دیدند برق نمی آید در همان خاموشی غذای آبگوشت را دادند و ماهم خوردیم.الان ساعت 8 است و نیم ساعت است که از آن وقت می گذرد .هم ا کنون بعضی  از برادران در همین آسایشگاه جلسه قرآن تشکیل داده اند و با اجازه من می روم تا اگر توفیقی باشد چند آیه بخوانم. تا فردا خدا حافظ این هم از خاطره های امروز
امروز سه شنبه 64/10/24
صبح امروز نیز همانند روزهای قبل با ورزش صبحگاهی و سخنرانی حاج آقا سپس صبحانه که کره و مربا بود آغاز شد در ساعت 9 یکی از برادران متخصص دیده بانی راجع به وظایف دیده بان و گرا گرفتن و غیره حرف زد که 1 ساعت به طول انجامید و از آن به بعد بیکار بودیم. ساعت 12 به بعد نیز مانند همیشه نماز و دعا و سخنرانی و سپس غذای استانبولی و خیار شور و به عنوان میوه دو تا پرتقال نوش جان کردیم.
راستی این را نگفتم که بعد از ساعت 10 آقای زارعی مزینانی همراه با ماشین تدارکات به اینجا آمده بود و من با او ملاقات کردم.
 خب بقیه ظهر، بعد از آن به آسایشگاه آمدیم و نوبت خواب و استراحت بود البته خواب نشدم و با دیگران حرف می زدیم در ساعت 4 به میدان فوتبال رفتیم و کمی فوتبال بازی کردم و بعد از آن نشستم و به تماشای فوتبال بازی دیگران پرداختم تا ساعت اذان و نماز و بعد از وضو نماز را خواندیم سپس دعای توسل و بعد شام و غذای همبرگر را خوردیم همانطور یکی یک دانه پرتقال . الآن 1 ساعت است که از آن وقت می گذرد و ساعت 5/9 است و نیم ساعت دیگر خاموشی است خدا نگهدار تا وقتی دیگر...

امروز چهارشنبه 64/10/25
قبل از اینکه بپردازم به خاطره های امروز تا الآن یعنی ساعت 5 باید تعریفی از رزم دیشب کنم.
دیشب به راحتی خواب شدیم بدون اینکه بدانیم رزم است تا اینکه ساعت تقریباً 1 نصف شب واحد خودمان و نیز واحد مینی کاتیوشا را که آسایشگاه آنان پهلوی آسایشگاه ما بود بعد از شلیک چندین گلوله ژ-3 از خواب خوش بیدار کردند و این دفعه با کلاه آهنی و کوله پشتی و قمقمه . بالاخره بعد از به صف شدن در محوطه که تقریباً 80 نفر را تشکیل دادیم به خارج از پادگان رفتیم . این را بگویم که من قمقمه ام را زود رفتم آب کردم.

بالاخره راه پیمایی را شروع کردیم و فرمانده ما که آقای قهرمان بود و فرمانده آنان که یک جوان بود گاه و بیگاه در میان راه از بیکاری یک گلوله سلاح سبک شلیک می کردند و یا داد می زدند و یا دستور درازکش می دادند. بالاخره جای شما خالی راه پیمایی خیلی خسته کننده بود و تقریباً20 کیلومتر رفت و برگشت آن بود و تا ساعت 7 صبح به طول انجامید در میان راه دو دفعه دستور رفع خستگی دادند و در همان موقع ستاره قطبی را نشانمان دادند  البته برای اینکه این راه پیمایی خشک نباشد و یک کم چرب تر باشدیک کمی نیز راجع به قمقمه بگویم . قمقمه من تا وسط های راه پر بود ولی یکی از مسئولان اسلحه به دوش آن را از من گرفت من هم فکر کردم می خواهد آب بخورد ولی وقتی که به من برگرداند چشمتان روز بد نبیند یک دفعه دیدم داخل قمقمه حتی یک قطره آب ندارد و تا همین جا بدون آب ساختیم .

به اینجا که رسیدیم آنقدر خسته و کوفته شده بودیم که به آسایشگاهمان آمدیم و اول چای و کره  مربا را نوش جان کردیم سپس خواب شدیم و تا ساعت 12 خوابیدم. ظهری اول نماز را خواندیم البته به جماعت سپس نهار برنج و گوشت بود خوردیم و بعد از آن 1 ساعت استراحت کردیم بعد از آن نوبت کلاس نقشه خوانی بود که آقای طباطبایی 1 ساعت درس داد و بعد از آن بیکار بودیم. هوای دیروز هم خیلی خراب بود و خاکی و سرد بود . وقت نماز، نماز را به جا آوردیم و بعد از نماز بازیگران تآتر کاشمر دو تا تأتر جالب و کمدی اجرا کردند و خیلی خوش گذشت و بعد از آن نوبت شام بود و آش را خوردیم و برای چاشنی غذا دو تا پرتقال خوردیم وقتی به آسایشگاه آمدیم ساعت 9 بود و جلسه ی قرآن تشکیل شد و بعد از آن نوبت خواب...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۶
دی
۰۱

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۶
دی
۰۱

🔹مردم قهرمان پرور و ولایتمدار مزینان از اولین ساعات صبحگاهی امروز با اجتماع در بازار مزینان به استقبال ورود کاروان مشایعت کنندگان پیکر شهید گمنام رفتند.

🔹پیکر  لاله ی جاوید نشان هشت سال دفاع مقدس در مزینان باردیگر صحنه هایی از تشییع شهدای والامقام این دیار را در آن دوران عشق و ایثار زنده کرد و این خطه کویری  معطر به نسیم خوش رایحه ی شهادت در ایام سوگواری فاطمیه گردد

🔹میدان عاشورای مزینان که هر سال در دهم محرم محل اجتماع خیل عزاداران حسینی برای تماشای گوشه ای از واقعه ی خونبار کربلاست اکنون به یکی از اماکن مهم برای برگزاری برنامه های خاص مذهبی و معنوی مانند نماز عید فطر و دعای عرفه و...شناخته شده و پیکر این شهید رمضانی که در عملیات رمضان به فیض شهادت نائل شده پس از تشییع با شکوه با درخواست مردم مزینان به سوی این میدان رهسپار شد تا دمی با نوای عاشورائیان همراه شود.

🔹مقصد بعدی کاروان شهادت، روستاهای غنی آباد و کلاته مزینان بود و مزینانی ها که انگار پس از سالها گمشده خود را یافته اند و نمی خواهند آن را بار دیگر از دست بدهند با مردم هر دو روستا همراه شدند و پیکر شهید گمنام را تا مقصد نماز جمعه داورزن مشایعت کردند.

🔹حمل پرچم های مختلف  و مداحی ذاکران آل الله در مزینان و روستاهای دیگر از جمله برنامه های این مراسم ماندگار بود.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۷
آذر
۰۱

شهید یلدایی مزینان

 

 

✍️شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی ؛ اول اردیبهشت سال 1342 یعنی همان زمان که امام خمینی (ره) به سردمداران رژیم ستمشاهی پهلوی گفت : «سربازان من در گهواره اند» سربازی دیگر در خانواده زنده یاد سیدابوالقاسم حسینی معروف به سید رشید متولد شد که نامش را هم نام جوان شهید کربلا علی اکبر گذاشتند و همان گونه که امام وعده داده بود او نیز با شروع جنگ تحمیلی لباس رزم پوشید و همراه جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد.

🔷سیدعلی اکبر حسینی مزینانی فرزند زنده یاد سیدابوالقاسم معروف به سید رشید جوانی ساده و مهربان و زحمتکش و دلسوز و متواضع بود. در کارها به اطرافیان خصوصاً والدینش کمک زیادی می کرد و به بزرگترها احترام می گذاشت. همیشه به افراد مسن در حمل بار و یا کارهای مختلف کمک می کرد و خدمت به دیگران را وظیفه خود می دانست. بسیار شجاع و نترس بود و بر این اعتقاد بود که مسلمان نباید از هیچ کس جز خداوند بترسد. در انجام واجبات دینی خصوصاً نماز اول وقت و قرائت قرآن کوشا بود و هیچ یک از مردم مزینان که او را از نزدیک می شناختند به یاد ندارند رنجشی از وی دیده باشند .

🔷سیدعلی بیشتر اوقات خود را به کار کشاورزی و دامداری می گذراند و همیشه یار و یاور پدر بود و با شروع جنگ تحمیلی پس از گذراندن دوران آموزش نظامی داوطلبانه عازم جبهه ی گیلانغرب شد و در 30 آذر همزمان با شب یلدای 1360 در عملیات مطلع الفجر نامش در دفتر و کتاب شهدای دفاع مقدس ثبت شد و به عنوان دومین شهید مزینان در آرامستان بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد.

🔆بعد از شهادت این شاهد کویر مزینان سه پسر عموی او به عنوان سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن نیز راهش را ادامه دادند و در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسیدند.

🖌خاطره ای از برادر شهید:

هنوز خبری از شهادت علی اکبر به ما نرسیده بود. یک روز دیدم یک کبوتر که از کبوتران من بزرگ تر و زیباتر بود آمد و لب بام نشسته بود. نردبان را گذاشتم و بالا رفتم و او را گرفتم به خانه آوردم. دیدم دست هایم خونی شده، بالش را نگاه کردم دیدم از بالش خون می چکد و زخمی شده. بالش را بستم و میان کبوتران خودم رهایش کردم. تا این که خبر شهادت برادرم را آوردند. بعد از مراسم تشیع جنازه و عزاداری، شب سوم شهید به خواب یکی از دوستانم می آید و می گوید به برادرم بگو آن کبوتری را که گرفته ای رهایش کن. آمد به من گفت و من به یاد آن کبوتر افتادم. رفتم دیدم کبوتر می تواند پرواز کند رفتم و آزادش کردم و رفت.

سبقت

از وقتی شنیده بود که عده ای از جوانان مزینانی عازم جبهه هستند غوغایی در درونش برپا شده بود.صبح زود گوسفندان را از آغل بیرون آورد و راهی صحرا شد اما با شعله شدن آتش درونش گله را در دشت رها کرد و خودش را به کاروان اعزامی رساند.

خبر به پدرش سید رشید رسید همراهان که از ابهت و شجاعت این سید مزینانی خبر داشتند سید علی اکبر را نصیحت می کردند که برگردد اما او نه اصرار آنان را می شنید و نه درخواست پدر را که می گفت برگرد جبهه ی تو همین کار است...


***
هنوز مدتی از اعزام آن ها به گیلانغرب نگذشته بود که خبر شهادت این جوان به مزینان رسید پدرش وقتی خبر شهادت فرزند را شنید گرچه داغ سنگینی از فراق جوان پاک و محجوب قلبش را شکسته بود اما دست ها را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد که جوانش عاقبت بخیر شده و او در پیشگاه جد بزرگوارش رو سفید است.

***

یک روز که قرار بود برای برگزاری یادواره شهدای مزینان فیلمی تهیه شود مرحوم سید ابوالقاسم پدر شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی و عموی شهیدان سید محمد، سیدحسین و سیدحسن مقابل دوربین قرار گرفت و با سادگی و صفا و صمیمیتی که در کلامش موج می زد گفت: «من هرچی فکر می کنم می بینم این جوان ها از ما سبقت گرفتند»


***
سید رشید فرزند شادروان سیدمحمد سال 1313 در خانه ی سادات حسینی به دنیا آمد و در این دیار همراه با برادرانش در کار کشاورزی و دامداری مشغول شد . او به راستی انسان رشیدی بود و هیچ ترسی از بلای طبیعی و غیر طبیعی نداشت و نقل می کنند با شجاعت و به تنهایی در مقابل گرگ ها ایستاد و برّه ای را از دهان گرگ گرسنه و وحشی نجات داد و شاید همین شجاعت او را در نزد مزینانی ها ملقب به سید رشید کرد.


***
وصیت نامه سید علی اکبر در نوع خود هم جالب بود؛ روحانی محل مأمور خواندن وصیتنامه ی او بود وقتی به این جمله رسید که سیدعلی اکبر نوشته بود فقط در این دنیا ۵ ریال به یکی از مغازه داران مزینان بدهکار است اشک از چشمانش جاری شد و رو به جمعیت کرد و با بغض گفت: خدا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کند آخه این ۵ قرون پولیه که این جوان خود را مدیون بداند و حتی در وصیتنامه اش آورده است...! با گریه ی او همه ی مردم گریستند که چطور یک جوان چنین قائل به حق الناس است...

🚩فرازی از وصیتنامه ی شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی:

درود و سلام به رهبر انقلاب و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران ،امام خمینی،
گر دیده تنم بخون غلطان تنم افتاده در میدان
چون من سرباز اسلامم رسد چون بر تو پیغامم
(حلالم کن ،حلالم کن،)
چو پیمان با خدا بستم ز یاران جمله بگسستم
در این معراج انسانی ببر مادر تو قربانی
(حضور داور من )
مرا با هر غم و در دل چه زیبا تربیت کردی
بیا جانم به قربانت نمودی سر فرازم
زنم بر سر به دستانت نوازش کن بچه های من
ای پدر جان برای من هیچ غصه نخوری که شهید شده ام،که خونم از خون حضرت علی اکبر علیه السلام و حضرت قاسم رنگین ترنیست . اگر خدای را می خواهی برایم ناراحت نباش .بچه هایم را سرپرستی کن.
"و العصر الانسان لفی خسر الا لذین آمنو و عملو صالحات و تواصلو بالحق و تواصلو با الصبر"
" به درستی که انسان هر آینه در زیانکاری است. مگر آنانکه گرویدند و کارهای شایسته کرده و همدیگر را به حق وبه شکیبایی توصیه کردند."
با درود به رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله العظمی خمینی با درود به شهیدان به خون غلتیده انقلاب. سلام به خانواده گرامی پدر و مادر خوبم ، پدر جان بعد از سلام، هنگام شهادت هم برای من گریه نکنید ،کاری نکنید، که دشمنان اسلام از آن بهره برداری کنند .مادر جان هنگام شهادت من مبادا گریه کنید و در سر خاک من به هیچ وجه گریه نکنی و خوشحال باش که من فرزندی داشته ام که در راه اسلام به درجه رفیع شهادت نایل گردیده، تنها آرزوی من دیدار امام بود. امیدوارم مرا حلال کنید . دیگرعرضی نیست ، جزدوری شما عزیزان- پیروزباد اسلام -والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۵
آذر
۰۱

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی  را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

بالاخره ما با یکی از مینی بوس ها به پادگان آمدیم یعنی ساعت 6 نماز را که خواندیم نوبت شام بود و شام که تخم مرغ بود خوردیم و هم اکنون ساعت 9 است و خاطره های امروز را برایتان گفتم تا روزی دیگر خدا نگهدار...والسلام. شکرالله

وحشت آمپول

✍️شنبه 64/10/21
امروز صبح بعد از ورزش و مراسم صبحگاهی همانند روزهای دیگر در مسجد حدود بیست دقیقه سخنرانی کلام و اخلاق و غیره بود که رفتم بعد از آن صبحانه که کره و مربا بود همراه چایی را نوش جان کردیم در حدود ساعت 8 کلاس نظامی شروع شد و آقای نور‌علی نقشه خوانی را درس داد که حدود یک و نیم  ساعت طول کشید و بعد از کلاس بیکار بودیم تا ساعت 12 در این ساعت نماز جماعت را با امامت همیشگی یک روحانی به جا آوردیم و بعد از دعا و مناجات نوبت ناهار بود اما اول یکی از پزشکان راجع به بهداشت سخنرانی کرد سپس چای و برنج و خورش را خوردیم .هنگامی که خواستم به بیرون روم متوجه شدم که گروه آمپول زنان در جلو در مسجد جلو بچه هایمان را گرفته اند و به زور آمپول کزاز و مننژیت می زنند یک نفر هم جلوتر کارت می داد و من کارت را گرفتم ولی نتوانستیم فرار کنیم و آمدیم به آسایشگاه هنوز چند لحظه نگذشته بود که گروه آمپول زنان باز همانند کسی که می خواهد انتقام بگیرد به آسایشگاه ما ریختند و ما را گیر انداختند، دیگر فایده نداشت و به قول معروف یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک عاقبت در دام افتی ملخک.

بالاخره دو تا آمپول را نوش جان کردیم، بعد از آن همراه با بچه های دیگر به فوتبال بازی رفتیم و تا وقتی بازی مان تمام شد اذان مغرب بود. نماز جماعت را خواندیم و بعد یکی از مداحان در مدح حسین(ع) خواند بعد از آن شام که تاس کباب بود خوردیم و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم الآن یک ساعت است که از آسایشگاه آمده ایم و ده دقیقه پیش برادر نظری معاون واحدمان لباس یعنی کلاه و شورت و شلوار و لباس گرم برای برادران آموزش آورد. این هم از روز دیگر خدا نگهدار.

یکشنبه 64/10/22
اول باید بگویم که دیشب نگهبانی من بود و از ساعت 12 الی 1 نگهبانی دادم و بعد از آن خوابیدم و تا وقت نماز، مراسم صبحگاهی که تمام شد تقریبا مانند همیشه 1 ساعت به طول انجامید بعد از آن مانند همیشه سخنرانی بود که بعد از نیم ساعت طول کشید سپس نوبت صبحانه بود ولی چون امروز نوبت شهرداری واحد ما بود اول به برادران دیگر صبحانه دادیم سپس خومان خوردیم و بعد زا آن سفره ها را تمیز کردیم بالاخره تا ظهر بیکار بودیم و ظهر نیز بعد از آن که به دیگران ناهار چلوکباب دادیم خودمان نوش جان کردیم جای شما خالی.بعد از آن مسجد را تمیز کردیم ،الآن یک ساعت است که از آن وقت رد می شود و بیکاریم چون دیگر درس های نظامی تمام شده .الان ساعت 3 و نیم است و درروی تخت نشسته ام و مشغول نوشتن این خاطره ها بودم، هم اکنون ساعت 5 است و الآن از بیرون برگشتم زیرا استاندار خراسان و ائمه جماعت بعضی از شهرها و فرماندارها به اینجا آمده اند و از سلاح ها‌ی موجود در اینجا بازدید کردند و من و بچه ها ی دیگر به دیدن رفته بودیم ولی شانس پا قدم آنها همین ساعت بارانی شدید می آمد و هم اکنون نیز ادامه دارد تا به حال چنین بارانی د ر اهواز نباریده بود و بهتر بگویم اصلا هوا اینطوری نشده بود و همیشه روزها هوا گرم بود و شب سرد. خوب تا ساعتی دیگر خدا نگهدار.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۵
آذر
۰۱

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

محل پیاده شدن ما از خودرو تویوتا نزدیکی پشت خط پدافندی خودمان بود که قبل از عملیات آخرین لجمن - لبه درگیری - رزمندگان ایرانی بود. با ساعتی پیاده روی از یک جاده خاکی که از بین باتلاق به سمت کانال ماهی کشیده شده بود به خط پدافندی ارتش بعث عراق رسیدیم که حدود دو شب قبل شکسته شده بود. در بین راه به طور مسلسل وار انفجارهای پی در پی رخ می داد. وقتی صدای سوت خمپاره به گوشمان می رسید، همه فورا به زمین می چسبیدیم ولی در همان لحظه حاج هادی طالعی جانشین فرماندهی گردان - که چند سال پیش به رحمت خدا رفت - به راحتی سرپا ایستاده بود و در هنگام اصابت خمپاره بر زمین فقط صورتش را از سمت انفجار به سمت مقابل بر می گرداند. تصویر این صحنه سال ها برایم محل تامل بود و هیچ توجیهی به جزء واژه ترکیبی شجاعت و تدبیر برای این حرکت نیافتم. زیرا این صحنه در آن شرایط برای رزمندگان گردان که در حال عزیمت به خط مقدم بودند بسیار روحیه بخش بود.
با ورود گردان ها از جاده باتلاقی به خط پدافندی شکسته شده ارتش عراق، هر گردانی بر اساس خط حد منطقه عملیاتی لشگر خود تقسیم می شدند و به سمت منطقه عملیاتی لشکر می رفت.
ماموریت لشگر پنج نصر که تحت امر قرارگاه نجف بود پس از ورود به خط اول و به موازات خط پدافندی ارتش صدام و به سوی جزایر بوارین و اروند رود بود. دقیقا به سوی ساختمان مجتمع پتروشیمی بصره که در آنسوی اروند رود قرار داشت و به خوبی از دور دیده می شد. از تقاطع جاده به خط پدافندی که به میدان سه راه شهادت گفته می شد تا اروند رود شاید حدود ۵ کیلو متر فاصله بیشتر نبود اما مسیر پر از موانع و هر چند متری خاکریز منقطع و متواتر بود و همزمان این مسیر همراه با اضطراب و انتظار ناشی از روند روبه رشد اوج گیری بود.
گردان ما ماموریت داشت داخل کانال خط پدافندی به سوی اروند رود (سمت چپ) حرکت کند و خود را به لجمن درگیری برساند و جایگزین گردان قبلی شود. کانالی که در آن به سمت جلو حرکت می کردیم تا خودمان را به مبدا درگیری برسانیم ‌شبیه یک کانال بتونی آب بود که به عرض حدود یک و نیم و حدود دو متر ارتفاع داشت به طوری که وقتی داخل آن حرکت می کردیم از اطراف دیده نمی شدیم.
کانال بسیار مجهزی و با مهندسی کامل و جامعی بود که برای جلوگیری از عملیات های غافلگیری رزمندگان ایران در منطقه بصره ساخته شده بود این کانال رو به نیروهای ما سنگرهای نگهبانی بتونی داشت که از طریق دریچه های کوچک فولادی دید خوبی به سمت جلو داشت. در سوی دیگر که به سمت نیروهای عراقی بود هم حدودا هر ۳۰ متر یک سنگر بتونی مستحکم جمعی ساخته شده بود که محل استراحت نیروهای عراقی یا انبار سلاح و مهمات های سبک و نیمه سنگین بود. سنگرها مملو از تجهیزات نظامی و امکانات رفاهی روز دنیا بود. شکستن این خط در شب عملیات خودش از عجایب جنگ بود که فقط از قدرت ایمان و اخلاص غواصان بر می آمد. در حقیقت بازگشت عزتمندانه غواصان نزدیک به ۳۰ سال بعد یعنی در ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۹۴  به میهن اسلامی و تجلیل قدرشناسانه مردم از آنها را باید در همین اخلاص مومنانه آنها جستجو کرد.
شب ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ در تاریکی قبل از نیمه شب به سوی لجمن درگیری حرکت کردیم داخل کانال به گونه ای تاریک بود که زیر پا دیده نمی شد. ولی بالای سرمان به جای سو سوی ستاره ها، آنقدر تیر رسام در رفت و آمد بود که ستاره ها دیده نمی شدند تیرهای رسامی که با زوزه های مرموز و به صورت زنجیره وار و همانند دانه های تسبیح شب نما، گاهی در یک خط مستقیم و گاهی به شکل نیم دایره از بالای سرمان عبور می کردند و در دور دست خاموش می شدند. از حق نگذریم فضای اضطراب آفرین و در عین حال زیبا، چشم نواز و خاطره انگیری بود. آنقدر دیدن نوارهای نورانی تیر رسام با هیجان و انگیزه درونی و استرس در هم آمیخته شده بود که اصلا متوجه زیر پای خودم نبودم.


ادامه دارد....

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
آذر
۰۱

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


 توفیق داشتم آستانه سن ۱۷ سالگی به عنوان رزمنده بسیجی، به همراه تعدادی از دوستان در عملیات کربلای پنج و در ترکیب لشگر پنج نصر حضور یابم.

دی ماه سال ۱۳۶۵ بعد از چند ماه آموزش رزمی در پادگان شهید عبدالحسین برونسی که مقر لشگر و در جاده اهواز اندیمشک بود آماده حضور در عملیات کربلای چهار بودیم که به دلیل ناکامی از کاروان شهدای آن عملیات جا ماندیم.

مدتی بعد با آغاز عملیات کربلای پنج، روز ۱۸ دیماه ۱۳۶۵ همه دیگر متوجه شده بودیم عملیات در منطقه جنوب است آماده حرکت به سمت منطقه عملیاتی شدیم. روز ۱۹ دی ماه وارد شهرکی مسکونی در حومه خرمشهر شدیم که به دلیل وجود ساختمان های مستحکم به دژ خرمشهر معروف شده بود. دژ خرمشهر عقبه لشگر پنج نصر و میعادگاه لشگر قبل از ورود به منطقه عملیاتی شلمچه محسوب می شد. شب ۲۰ دیماه که یک شب قبل از حرکت گردان به سوی خط بود، نیمه های شب برای دیدن شهید علی اکبر هاشمی مزینانی به گردان ایشان سر زدم و ملاحظه کردم ایشان که در آن مقطع از ارکان فرماندهی گردان - احتمالا معاون گروهان - بود در تاریکی شب در حال آماده سازی گروهان خود برای اعزام به منطقه عملیاتی است. مقداری با یکدیگر در خصوص موضوعات مختلف از جمله زمان و مکان حضور در منطقه عملیاتی گفتگو کردیم. معلوم شد گردان آنها یک شب زودتر از گردان ما به خط مقدم اعزام خواهد شد. چون به شدت مشغول سرو سامان دادن به امور گروهان تحت فرمانش است خیلی زود با او وداع کردم. وداعی که در آن شب اتفاق افتاد با تمام جزئیات برای همیشه در خاطرم ماند چرا که پس از سال ها همچنان با تمام وجود احساس جدایی و فراق را با جان و دل حس می کنم.

 روز ۲۰ دیماه بعد از ظهر به همراه گردان خودمان برای حضور در منطقه عملیاتی سوار بر کامیون های کمپرسی شدیم و تا پشت جبهه منطقه عملیاتی شلمچه رفتیم. اخیرا که برای دیدن فیلم تنگه ابوقریب به سینما رفته بودم وقتی صحنه های پر آشوب ورود هنرپیشه های با کامیون به منطقه ابوقریب را در این فیلم و بر پرده سینما دیدم به همراهانم گفتم من صحنه های واقعی این آتش و خون را در منطقه عملیاتی شلمچه با تمام وجود حس کرده ام.


هنگام ورود به شلمچه به خاطر شلوغی منطقه عملیاتی و حجم بالای آتش، در تاریکی ساعات اولیه شب از کمپرسی بنز پیاده شدیم  و....

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
آذر
۰۱

 

✍️پنج شنبه 64/10/19...

امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند شدیم برای اقامه نماز و مراسم صبحگاهی. اول نماز را خواندم سپس وقت ورزش صبحگاهی بود که برادران دیده بانی در بیرون آسایشگاه به خط شدند و ورزش را شروع کردیم. بعد از ورزش که حدود نیم ساعت طول کشید مراسم صبحگاه برپا و بعد از این مراسم به مسجد رفتیم و یکی از برادران روحانی در باره ی اخلاق سخنرانی کرد سپس صبحانه را که کره و مربا بود خوردم و بعد به آسایشگاه آمدیم .

تقریباً ساعت 8 بود که کلاس نظامی ما شروع شد و این درس هم به وسیله ی برادر نورعلی مقداری از نقشه خوانی داده شد و 1 ساعت طول کشید و تا وقت نماز بیکاریم.
1 ساعت پیش من در محوطه پادگان مشغول راه رفتن بودم که از طرف راست البته نه در خود پادگان بلکه 1 کیلومتر دورتر از آن دودی غلیظ را دیدیم یکی از برادران می گفت که منافقین عمدی در اطراف پادگان آتش می زنند که اگر هواپیماهای عراقی بیایند متوجه دود شوند و بتوانند از طریق آن پادگان را به راکت ببندند.بالاخره تعدادی از مسئولان رفته بودند و آن را خاموش کردند و به خیر گذشت.

هم اکنون نیز در داخل آسایشگاه در روی تختم نشسته ام و اینجا را که تعریف کردم نوشتم. ساعت 15/12 است و وقت نماز ظهر و عصر. به امید خاطره های بهتر.

الآن ساعت 20 دقیقه به 6 است و می خواهم بقیه خاطره های دیروز را تعریف کنم.
دیروز ظهر نهار را که برنج بود خوردیم و ظهر ساعت 3 وقت کلاس نظامی بود ولی به علت اینکه برادر نورعلی به مرخصی توشهری رفته بود ما رفتیم به فوتبال بازی. کمی بازی کردیم و بعد از آن که ساعت 6 شده بود به مسجد رفتیم برای نماز و دعای کمیل. متأسفانه به نماز جماعت که همیشه برگزار می شود نرسیدم و فرادا خواندم. سپس یکی از برادران دعای کمیل را خواند و من در نصفه های دعا برای اینکه بلندگو گوشم را اذیت می کرد رفتم بهداری پادگان و علت آن این بود که چند شب پیش مسئول واحدمان یک تیری در نزدیک گوشم خالی کرد و از همان وقت گوشم هروقت صدای بلندی می شنید خش خش می کرد.
بالاخره به بهداری رفتم و دکتر چندتا قرص و یک قطره بینی برای سرماخوردگی به من داد و آمدم به مسجد و بعد از تمام شدن دعای کمیل شام را که آبگوشت بود خوردیم.

بعد از آمدن از مسجد برادر قهرمان دو تا تیم سه نفره از داخل برادران آموزش تشکیل داد و ما به گروه الف افتادیم. من مسلح بودم و برادر طباطبایی بی سیم داشت و آقای ذوالفقاری گرا را با قطب نما می گرفت بالاخره با گراهای داده شده از طرف آقای قهرمان گروه ما در عرض 3 ساعت همه ی هدف ها را پیدا کرد و در این مدت مأموریت ها تعویض می شد. ما که ساعت 8 از پادگان حرکت کرده بودیم تا ساعت 12 در بیابان های اطراف گرا می گرفتیم و در ساعت ذکر شده به پادگان آمدیم و خواب شدیم...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
آذر
۰۱

 

 

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی  را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
آذر
۰۱

✍️بیست و چهارم اسفند سالروز پرواز یکی دیگر از شاهدان واقعی مزینان جوان خوش اخلاق و خوش فکر سرباز شهید یداله مزینانی فرزند حاج حسین شهیدی مزینانی است.
 

🔹یداله چهارم آذر 1341 در مزینان متولد شد اما با هجرت والدینش به مشهد و شاغل شدن پدر در کارخانه قند او در طرق ادامه تحصیل داد و با شروع مبارزات انقلابی مردم این خطه در صف راهپیمایان قرار گرفت.
 

🔹مادرش مرحومه لیلی چوبینی خاطره ای جالب از هوش و ذکاوت او در کارهای مبارزاتی وی نقل می کند که بعضی رسانه های رسمی مانند کیهان تحت عنوان فکر تازه به آن پرداخته اند:
-«قبل از انقلاب در همین شهرک طرق عده ای بودند که طرفدار شاه بودند و نام خود را گروه جاوید شاه گذاشته بودند و توی کوچه ها راه می افتادند و هر خانه ای که عکس از شاه پشت پنجره خود نزده بودند شیشه های آن را می شکستند یادم می آید ید الله یک عکس به شیشه زده بود تا از بیرون عکس شاه بود و از داخل عکس امام (ره) بود و می گفت: حیف است که این طاغوتی ها شیشه خانه ما را بشکنند. بگذار سرشان را کلاه بگذاریم.»

🔹مقام معظم رهبری چند سال پیش به دیدار پدر این شهید والامقام رفت و از پرورش چنین فرزندی در راه حق تجلیل کرد.

🔹یداله از همان آغاز جنگ تحمیلی مانند پسرعموهای شهیدش راهی جبهه های حق علیه باطل شد و عاقبت در 24 اسفند 1362 در سومار به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در قطعه ی شهدای شهیدی به خاک سپرده شد.

 

🚩وصیتنامه شهید یداله مزینانی

از پدرم مى خواهم که مراسم مرا خیلى ساده برگزار کنند

بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
کشته شدگان در راه خدا را مرده مپندارید که آنان زنده اند و در نزد خدا روزى می خورند .
به نام الله درهم کوبنده ستمکاران و سلام و درود بر امام امت خمینى بت شکن و درود بر شهیدانى که با خون خود درس آزادگى و بندگى خدا را به ارمغان آوردند.
سلام بر پدر و مادر عزیزم، هم اکنون که در کمال صحت و سلامت مى باشم و عازم جبهه حق بر علیه باطل مى باشم لازم دانستم که چند کلمه اى بر روى کاغذ بیاورم.

 پدر گرامى، مادر مهربان، خواهران و برادران عزیز! خودتان مى دانید که عزیزترین چیزهاى زندگیم هستید و چقدر دوستتان دارم و مى دانم که براى من زحمت هاى بى شمارى کشیده اید ولى باید حلالم کنید و در این راه بر من تحمیلى نیست. چنان که خودتان مى دانید که من زندگیم چنین بوده و پایانش هم چنین شد.

از شما مى خواهم که در مرگ من بى تابى نکنید و بر من نگریید؛ زیرا هر قطره اشک شما باعث کم رنگ شدن خون من خواهد بود. باید کوچکترین ضعفى به خود راه ندهید که پریشانى شما روح مرا در آن دنیا عذاب خواهد داد. باید افتخار کنید که توانستید فرزندى پرورش دهید که با خودآگاهى کامل راه شهادت را پیمود و خانواده تو نیز قربانى به پیشگاه خداوند کرد و تنها مسئولیتى که شما بعد از من بر عهده خواهید داشت ادامه راه حسین و خمینى کبیر است.

 مبادا در مقابل منافقین خم به ابرو بیاورید تا آنها شما را پریشان حال ببینند حتى ممکن است جسد من نیز بدستتان نرسد چون جنگ است و جنگ این چیزها را هم دارد. شاید وصیت نوشتن براى جوانانى که هنوز عمرى را نگذرانده اند سخت باشد با هزاران امید در دل .....
و چه دردناک است این قصه! هر لحظه باید خود را براى مرگ آماده کنیم و مرگ را در برابر دیدگان خویش قرار دهیم. همه این ها یک طرف لحظه بعد از مرگ را به خاط‌ر مى آورى که دیگر یاراى هیچ ندارى و تنها اعمالت گواه هست و شهادت تو، کردارت !!

 پس چه خوب قبل از آن که مرگ تو را دریابد و هیچ کارى از تو برنیاید به خویش بازنگرى و خود را در ترازوى خویش بسنجى. واى بر تو که تمام عمرت بى حاصل، تمام عمرت غرق در گناه و تمام عمر در پوچى و بیهودگى. به کوله بارت که براى خود بستى نظر کن و ببین چه دارى در جواب؟ هیچ!

الان که دارم این وصیت نامه را مى نویسم هیچ دلبستگى به این دنیا ندارم و فقط به امید خدا و براى خدا به جبهه مى روم، براى سربلندى اسلام و مسلمین، براى پیروزى امت مسلمان به رهبرى زعیم عالی قدر حضرت آیت الله العظمى امام خمینى.

خداوند ان شاء الله اعمال ما را قبول کند و این جان ناقابل ما که از خود اوست قبول کند. خدایا! امام ما را تأیید بفرما و به عمرش بیفزا و عمر او را چون عمر نوح طولانى کن. خدایا! امید امت، را در پناه خودت محفوظ بدار.

و در پایان از پدرم مى خواهم که مراسم مرا خیلى ساده برگزار کنند.
من براى کسى وصیتى ندارم ولى یک مشت درد و رنج دارم که به این صفحه کاغذ مى خواهم همچون تیغى یا تیرى بر قلب سیاه دلانى بزنم که تا کنون این آزادى را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا، ملتى را، امتى را و جهانى را به نیستى و نابودى مى کشانند.
والسلام
یدالله مزینانى

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
آذر
۰۱

✍️بیست و دوم فروردین ۱۳۴۸، در مشهد چشم به جهان گشود. پدرش سیدعلی اکبر، لبنیات فروش بود و مادرش،بتول نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. زرگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.

 

🔹شهید سید یحیی حسینی راد مزینانی فرزند مرحوم سید علی اکبر در مرداد ماه سال 1365 به جبهه اعزام شد و دوازدهم شهریور ۱۳۶۵، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به پشت سر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 53 و در جوار همرزمانش آرام گرفت.
 

🔹رزمنده دفاع مقدس حاج حسین هاشمی مزینانی همرزم شهید سید یحیی در خصوص اعزام وی می گوید:

مرداد سال 65 بود که داخل اعزام نیروی سقز کردستان برای گردان جندالله نیرو انتخاب می کردند. من و سید یحیی جا ماندیم اما او از غفلت مسئولین استفاده کرد و در یک چشم به هم زدن خود را به نیروهای انتخاب شده رساند و توانست  در عملیات کربلای 2 شرکت کند و در حالی که چند روزی از این انتخاب نگذشته بود برای شهادت در منطقه حاج عمران گلچین شد.
 

🚩سفارش شهید سیدیحیی حسینی راد مزینانی:

با درود و سلام بر منجى عالم بشریت آقا امام زمان (عج) و با درود و سلام بر نایب برحقش امام امت خمینى کبیر. با عرض سلام بر پدر و مادر عزیزم که از جانم شما را بیشتر دوست دارم.خداوند از گناهان بیش از حد من بگذرد تا بتوانم سرم را به سوى او برگردانم و از او بخشش بخواهم.و از شما پدر و مادر عزیزم با کمال شجاعت می خواهم که مرا به بزرگوارى خود ببخشید و حلالم کنید، تا خداوند هم مرا ببخشد، چون پیغمبر اسلام می فرماید: بهشت جاودانه و رضایت خداوند متعال در رضایت شماهاست در صورتی که مرا ببخشید. از شما می خواهم که به قاسم بگویید که به دوستان و کسانى که مرا مى‌شناسند، بگوید که مرا حلال کنند و از سر تقصیرات من بگذرند و باز هم از شما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرانم می خواهم که این فرزند حقیر و گنهکار خود را به بزرگوارى خودتان ببخشید.
به امید پیروزى رزمندگان اسلام و نابودى صدام و آزادى اسیران و شفاى جانبازان و آزادى اسیران.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۶
آذر
۰۱

✍️پنج شنبه 64/10/19...

امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند شدیم برای اقامه نماز و مراسم صبحگاهی. اول نماز را خواندم سپس وقت ورزش صبحگاهی بود که برادران دیده بانی در بیرون آسایشگاه به خط شدند و ورزش را شروع کردیم. بعد از ورزش که حدود نیم ساعت طول کشید مراسم صبحگاه برپا و بعد از این مراسم به مسجد رفتیم و یکی از برادران روحانی در باره ی اخلاق سخنرانی کرد سپس صبحانه را که کره و مربا بود خوردم و بعد به آسایشگاه آمدیم .

تقریباً ساعت 8 بود که کلاس نظامی ما شروع شد و این درس هم به وسیله ی برادر نورعلی مقداری از نقشه خوانی داده شد و 1 ساعت طول کشید و تا وقت نماز بیکاریم.
1 ساعت پیش من در محوطه پادگان مشغول راه رفتن بودم که از طرف راست البته نه در خود پادگان بلکه 1 کیلومتر دورتر از آن دودی غلیظ را دیدیم یکی از برادران می گفت که منافقین عمدی در اطراف پادگان آتش می زنند که اگر هواپیماهای عراقی بیایند متوجه دود شوند و بتوانند از طریق آن پادگان را به راکت ببندند.بالاخره تعدادی از مسئولان رفته بودند و آن را خاموش کردند و به خیر گذشت.

هم اکنون نیز در داخل آسایشگاه در روی تختم نشسته ام و اینجا را که تعریف کردم نوشتم. ساعت 15/12 است و وقت نماز ظهر و عصر. به امید خاطره های بهتر.

الآن ساعت 20 دقیقه به 6 است و می خواهم بقیه خاطره های دیروز را تعریف کنم.
دیروز ظهر نهار را که برنج بود خوردیم و ظهر ساعت 3 وقت کلاس نظامی بود ولی به علت اینکه برادر نورعلی به مرخصی توشهری رفته بود ما رفتیم به فوتبال بازی. کمی بازی کردیم و بعد از آن که ساعت 6 شده بود به مسجد رفتیم برای نماز و دعای کمیل. متأسفانه به نماز جماعت که همیشه برگزار می شود نرسیدم و فرادا خواندم. سپس یکی از برادران دعای کمیل را خواند و من در نصفه های دعا برای اینکه بلندگو گوشم را اذیت می کرد رفتم بهداری پادگان و علت آن این بود که چند شب پیش مسئول واحدمان یک تیری در نزدیک گوشم خالی کرد و از همان وقت گوشم هروقت صدای بلندی می شنید خش خش می کرد.
بالاخره به بهداری رفتم و دکتر چندتا قرص و یک قطره بینی برای سرماخوردگی به من داد و آمدم به مسجد و بعد از تمام شدن دعای کمیل شام را که آبگوشت بود خوردیم.

بعد از آمدن از مسجد برادر قهرمان دو تا تیم سه نفره از داخل برادران آموزش تشکیل داد و ما به گروه الف افتادیم. من مسلح بودم و برادر طباطبایی بی سیم داشت و آقای ذوالفقاری گرا را با قطب نما می گرفت بالاخره با گراهای داده شده از طرف آقای قهرمان گروه ما در عرض 3 ساعت همه ی هدف ها را پیدا کرد و در این مدت مأموریت ها تعویض می شد. ما که ساعت 8 از پادگان حرکت کرده بودیم تا ساعت 12 در بیابان های اطراف گرا می گرفتیم و در ساعت ذکر شده به پادگان آمدیم و خواب شدیم...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۵
آذر
۰۱

✍️هم اکنون من و مهدی مزینانی(آزاده)، علی رضا اکبر عباسعلی ذبیح اله(نباتی) و محمد ناطقی(حاج علی اکبر حسن عباس) و عباسعلی نیکوفر مزینانی و غلامرضا معلمی پشت پادگان نشسته ایم و من مشغول نوشتن خاطره می باشم.

ادامه می دهم... ظهر برای خواندن نماز من به مسجد رفتم و بعد از اقامه نماز با محمد مزینانی غذای قرمه سبزی را میل کردیم. هم اکنون که من دارم این را می نویسم در تپه های دور پادگان نشسته ایم.

64/10/17...هم اکنون ساعت 8 بامداد است و بقیه خاطره های دیروز را می خواهم تعریف کنم.

دیروز گفتم که در تپه های پشت پادگان نشسته ام بعد از آن من تنها از آنجا به مجتمع آموزشی رفتم و معلم عربی من و سه نفر دیگر از رزمنده ها را مقداری درس داد که تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن به جای برادران آمدم و حدود 1 ساعت فوتبال بازی آنها را تماشا کردم تا ساعت وقت نماز.

نماز را که خواندیم بعد نوبت شام بود و آبگوشت را با عباسعلی مزینانی(نیکوفر) خوردم بعد از آن به آسایشگاه آمدم و جلسه ی قرآن برگزار شد و من هم یک چند آیه خواندم سپس وقتی که جلسه تمام شد یکی از مسئولان آسایشگاه به برادران آموزش گفت که آماده بخوابید که امشب امکان دارد رزم داشته باشند. ما هم که 8 نفر بودیم خواب شدیم به امید چند ساعت دیگر که رزم بود.

 ساعت های 11:30 بود که من صدای سلاح های سبک را از خارج آسایشگاه شنیدم. فوراً خودم را از بالای تخت به پایین انداختم و کفش هارا پوشیدم و برادران دیگر آموزش نیز مانند من . به بیرون رفتیم و بعد از مدتی کوتاه ما را از پادگان خارج نمودند و تقریباً 10 کیلومتر در داخل جاده راه پیمایی کردیم که 2 ساعت طول کشید. در این مدت با سلاحهای سبک تیراندازی می کردند و مواد آتش زا رها می کردند... باشد بقیه برای بعد چون هم اکنون کلاس نظامی داریم...
سلام علیکم
داشتم می گفتم که در حال رزم بودیم بالاخره کمی ما را سینه خیز بردند و 5 کیلومتری از پادگان دور شدیم و وقتی هم که برگشتیم 5 کیلومتر که کلاً 10 کیلومتر رزم داشتیم و به داخل پادگان آمدیم.

 هم اکنون ساعت3:10 است و وقت کلاس بی سیم چی است. اول بقیه خاطره را می گویم و بعد با اجازه مرخص می شوم...

 صبح  به علت اینکه دیشب رزم داشتیم صبحگاهی نداشتیم و من و بعضی از برادران دیگر تا ساعت 7 استراحت کردیم و صبحانه تخم مرغ را میل کردم و ساعت 9 تا 11:30 کلاس داشتیم بعد از کلاس به آسایشگاه آمدم و کمی استراحت کردم و ظهر که شد برای اقامه نماز به نمازخانه رفتم و بعد نهار برنج و ماست را میل کردیم با اجازه تا ساعتی دیگر چونکه کلاس بی سیم داریم...

✍️64/10/17 ..سلام .
درس بی سیم تمام شده تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن من به جلوی آسایشگاه آمدم و والیبال بچه ها را نگاه می کردم و بعد از آن که نزدیک اذان و نماز و سپس نهار بود من در جلوی آسایشگاه دیده بانی نشستم. راستی نگفتم که قبل از ساعت آموزشی بی سیم برادر اصغر حاج ابوالقاسم مزینانی از جزیره آمده بود و من و دیگر بچه های مزینانی به جای او رفتیم.
خب، می گفتم که نماز را خواندیم البته با جماعت بعد از آن امام جماعت کاشمر سخنرانی کرد و سپس دعای توسل را خواندیم و بعد از آن که ساعت 8 بود شام را بعد از برادران آسایشگاه های دیگر خوردیم به علت اینکه آسایشگاه ما نوبت شهرداریش*بود ما غذا را به برادران دیگر آسایشگاه ها پخش کردیم و سپس خودمان غذای عجیب و غریب قبلی را که سیب زمینی و گوجه فرنگی و غیره قاطی بود خوردیم و بعد از تمام شدن غذایمان تمام سفره ها و کاسه ها و لیوان ها و غیره را جمع کردیم و در آخر من و 3 نفر دیگر از بچه ها مسجد را جارو زدیم و هم اکنون که دارم این را می نویسم ده دقیقه ای هست که از مسجد آمده ام ... خدانگهدار تا وقتی دیگر و با خاطره ای تازه ان شاءالله...

روز چهارشنبه 64/10/18
اکنون در داخل آسایشگاه می باشم و ساعت 8 می باشد بقیه خاطره های قبل را ادامه می دهم.جایی بودم که در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم یعنی دیشب....

ساعت های 2 نصف شب بود که واحد دیده بانی رزم خود را شروع کرد و در همان  موقع برادر قهرمان یعنی مسئول این قسمت با کلاش چند تا گلوله در داخل آسایشگاه شلیک کرد. بالاخره بعد از آن واحد ما که تقریباً 32 نفر بودند را به صف کردند و به من یک بی سیم داد و بطور کلی دو تیم تشکیل دادند و 3 تا بی سیم داشتیم که بعد از چند صد متر راه پیمایی فهمیدم که بی سیم خراب است. بالاخره بعد از راه پیمایی کوتاه مدت برادر قهرمان به ما چندین گرا داد و گفت شیء های مورد نظر را پیدا کنید. گروه ما که بعد از جستجوی فراوان فقط توانست یکی از شیء های مورد نظر را پیدا کند ولی گروه دیگر همه اش را پیدا کرد. این جستجو 4 ساعت به طول انجامید و ما در ساعت 6 خسته و کوفته به پادگان برگشتیم و بعد از خواندن نماز تا ساعت 9 به استراحت پرداختیم(خواب) بعد از آن کلاس درس دوربین بوسیله برادر نورعلی برای برادران آموزشی  5/1 ساعت برگزار شد. ظهر یعنی ساعت 15/12 نماز را خواندم و بعد از آن برای نهار به نمازخانه رفتم و برنج و کمی گوشت را که تک نفری بود صرف کردم. راستی نگفتم که صبح پنیر و خرما را در آسایشگاه خوردیم...
تقریباً ساعتهای 3 بود و وقت کلاس نظامی، ولی برادر قهرمانی به گروهی که دیشب در رزم نتوانستند بوسیله ی گراهای داده شده اشیاء را پیدا کنند گفت که آماده بشوند دوباره برویم و آنها را پیدا کنیم. ماهم که یک تیم 14 نفره را تشکیل می  دادیم رفتیم به همان جای دیشب که 6 کیلومتر از پادگان دور بود و بعد از 3 ساعت اشیاء مورد نظر را بوسیله ی همان گراهای دیشب پیدا کردیم و بعد از آن به پادگان آمدیم و ساعت تقریباً 7 بود که نماز را در آسایشگاه خواندم همراه با چند تن دیگر و برای صرف شام که آش بود به نمازخانه رفتم و خوردم. الآن نیم ساعت از موقع شام می گذرد و تعدادی از برادران آسایشگاه در همین جا جلسه قرآن تشکیل داده .خب با اجازه من هم بروم چند آیه بخوانم . این هم از خاطره ی امروز و امشب تا فردا خدا نگهدار...

*اصطلاح شهرداری در جبهه به افرادی گفته می شد که آن روز مسئولیت نظافت آسایشگاه اعم از پخش غذا و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها و جارو زدن را برعهده داشتند.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۱
آبان
۰۱

✍️صبح روز پنجشنبه 12 دی ماه 1364 وارد پادگان ثامن الائمه(ع) اهواز شدیم. من که ناوارد بودم گیج و مبهوت شدم. در نمازخانه پادگان خسته بودیم و نشستیم و من در این مدت با برادران مزینانی بودم. سپس صبحانه را میل کردیم و بعد از آن ما را برای استراحت موقت  به یک آسایشگاه بردند و آن روز به همین صورت گذشت.

روز 13 دی ماه نیز تعدادی از افراد تازه وارد را سازماندهی کردند ولی نوبت به ما نرسید ولی چیزی که آن روز جلب توجه کرد این بود که همه ی ما در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم که یک دفعه متوجه صدای پدافندهای دور پادگان شدیم. همه بیرون آمدیم و فهمیدیم که هواپیماهای عراقی آمده اند تا پادگان را بمباران کنند ولی چون خیلی در ارتفاع بالا بودند آنها را ندیدیم و عصر همان روز یکی از برادران به پادگان آمد و به من گفت که آن هواپیماها سه تا بودند و توانسته اند پادگان بالایی را بمباران کنند و چندین زخمی و کشته برجای گذاشته است این را هم فراموش کردم که بگویم در همان لحظه که پدافندها مشغول کار بودند ما دودی ا زیاد را از منطقه بالای پادگان دیدیم که فکر کنم از پادگان ارتش بوده که هواپیماها راکت انداخته اند و نیز آن برادر می گفت...
👈خوب با اجازه چون الآن فرمانده ما آمد و ما را برای صبحگاه صدا زد تا بعد خداحافظ

👈سلام علیکم. هم اکنون ساعت7:5 صبح است مراسم صبحگاهی تمام شد و خاطرات را ادامه می دهم .

آنجا بودم که آن برادر می گفت که یک مردی را دیدم که پایش قطع شده بود و یک زن نیز دستش بر اثر ترکش قطع شده بود. این از خاطره بسیار بد آن روز...

راستی یک خاطره خوب دیگر نیز از آن روز این بود که شب همانروز من به آسایشگاه محمد مزینانی علی عباس و علی رضا حاج اکبر(کربلایی عباس)مزینانی و علیرضا اکبر عباسعلی ذبیح الله مزینانی(نباتی) که هر سه در یک واحد می باشند (واحد60) رفتم و تقریباً یک ساعت در آنجا بودم و در این مدت از خاطره ها صحبت می کردیم و من برای آنها چند داستان گفتم و سپس به استراحتگاه خودم آمدم و خوابیدم.

💠انتقال به دیده بانی

✍️ 14 دی ماه 1364
 در این روز مراسم صبحگاهی برگزار شد و غذای صبحانه کره و مربا بود که میل شد سپس تقریباً ساعت 9 در جلو آسایشگاه به خط شدیم تا برای آخرین بار واحدها مشخص شود من اول در واحد 81 افتادم ولی خودم را به واحد دیده بانی انتقال دادم.

 تقریباً ظهر بود که در داخل آسایشگاه نشسته بودم یکدفعه باز صدای پدافند را شنیدم به بیرون زدیم و من قسم می خورم که یکی از هواپیماهای عراقی را دیدم که ویراژ می داد ولی هرچه پدافندها کار می کرد نتوانستند حتی یکی از آنها را بزنند بعد من از محمد مزینانی سئوال کردم چندتا بودند او گفت که 8 تا بوده اند و یکی شان همان که من آن را دیدم و دود سر می داد که پدافند را متوجه خود کند ولی بقیه هم نتوانستند جایی را بمباران کنند.

بالاخره ظهر بعد از نماز جماعت نهار که استانبولی بود خوردیم( من که اکثر اوقاتم را با علی رضا مزینانی و علی مزینانی و محمد مزینانی و محمد ناطقی می گذراندم نهار را با همانها صرف کردم) و بقیه دیروز با بیکاری گذشت و شب من و علی رضا و محمد برای صرف شام به مسجد رفتیم و یک غذای عجیب و غریب خوردیم و سپس به استراحتگاه آمدم و دیشب هم نگهبان بودم و صبح 4 تا 5 نگهبانی دادم و این هم خاطره های 8 روزی که به اینجا آمده ام.

خب هم اکنون برای صرف صبحانه می خواهم به نمازخانه بروم خداحافظ  تا خاطره ای دیگر...

✍️64/10/15 صبحانه را خورده ام و به آسایشگاه رفتم و آنجا فرمانده گفت که برادران دیده بانی حاضر باشند تا به آسایشگاه دیده بانی بروند.ماهم به آسایشگاه آمدیم و من در بالای یکی از تخت ها جا گرفتم.

 هم اکنون دارم خاطره می نویسم و در جلو آسایشگاه نشسته ام و ساعت 11 می باشد از ساعت9/5 تا 1/5درس قطب نما داشتیم و آقای نوری درس داد و من و برادر کریم زاده با قطب نما تمرین کردیم تا یاد بگیریم. همان طور که گفتم الآن از درس آمده ام.

راستی نگفتم قبل از اینکه این خاطره را بنویسم برادر اصغر همت آبادی* از جزیره آمده بود برای ملاقات و من نیز با او ملاقات کردم... خداحافظ تا ساعتی دیگر

*یکی از ویژگی های این رزمنده پیشکسوت مزینانی سرکشی از رزمندگانی بود که در جبهه حضور داشتند و تا می شنید یک مزینانی چه در کسوت سرباز یا پاسدار و یا بسیجی و ارتشی به منطقه آمده تمامی خطرات را به جان می خرید و به دیدار او می رفت که شهید صادقی منش نیز به خوبی به این موضوع اشاره کرده است.

ادامه دارد...
 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۴
آبان
۰۱

حاج اصغر مزینانی پدر شهیدان والامقام محمد، علی و حسین شهیدی به فرزندان شهیدش پیوست.

وی از رزمندگان و بسیجیان پیشکسوت دفاع مقدس است که از سال 1361 و تا پایان جنگ همزمان با حضور فرزندانش در جبهه های حق علیه به دفاع از انقلاب و نظام اسلامی پرداخت.

علاوه بر سه فرزند این پیر جبهه های حق سه نفر از برادرزاده های او به نام مهدی و یداله و غلامرضا شهیدی نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

پیکر زنده یاد حاج اصغر شهیدی مزینانی قرار است ساعت 9 صبح روز یک شنبه پانزدهم آبان ماه از مقابل مسجد جامع مزینان تشییع و  در جوار مزار فرزندان شهیدش واقع در آرامستان بهشت علی علیه السلام مزینان به خاک سپرده شود.

 

 

مصاحبه ای ماندگار از زنده یاد حاج اصغر شهیدی مزینانی منتشر شده در روزنامه جوان 23 آبان 1391

83 ساله ام و همچنان در آرزوی شهادت

برای شروع از خودتان بگویید اصغر آقا، چه درسی به بچه‌هایت دادی که سه‌تا از آنها شهید از آب درآمدند؟ 

من همیشه در جواب این سؤال به پرسش کننده گفته‌ام که من چیزی به بچه‌هایم یاد نداده‌ام، بلکه آنها بودند که با منش و رفتارشان به من درس‌های زیادی دادند. خود من هم چند سالی در جبهه‌ها بودم. اما توفیق شهادت نیافتم. پس این سه فرزندم که شهید شدند حتماً سعادت‌شان از من بیشتر بود. اما در مورد خانواده‌ام بگویم که ما اصالتاً اهل مزینان هستیم و شغل آبا و اجدادی‌مان هم کشاورزی است. خودم همین الان هم کشاورزی می‌کنم. ۸۳ سال دارم و تا آنجا که در توان داشتم سعی کردم بچه‌هایم را با نان حلال بزرگ کنم و مذهبی بار بیاورم. هرچند در کل، روستای مزینان محیطی مذهبی دارد و وجود روحانی گرانقدر شیخ قربان علی شریعتی در روستای ما فرصتی پیش آورد تا جوانان و نوجوانان پای کلاس‌های درس او بنشینند و مسائل دینی را با عمق بیشتری یاد بگیرند. به این ترتیب شرایطی پیش آمد تا ما از همان دوران طاغوت از امام(ره) پیروی کنیم و پشتیبان انقلاب اسلامی باشیم. طوری که پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ خودم به همراه شش پسرم در جبهه‌ها حضور یافتیم. 

از شش فرزند پسرتان سه‌نفر‌شان شهید شدند؟ از شهدایتان بگویید. گویی در فعالیت‌های انقلابی هم حضور داشتند؟ 

محمد و علی به خاطر شرایط اقتصادی خانواده مجبور شدند در سال ۱۳۵۰ به تهران مهاجرت کنند. آنها در این شهر به کار بنایی مشغول شدند و با زحمت و مشقت رزق حلالی برای خود مهیا کردند. در پایتخت نیز آنها در هیئت‌های مذهبی حضور می‌یافتند و پای منبر آقا شیخ جواد خراسانی در مسجد مسلم بن عقیل(ع) شرکت می‌کردند. همین رفت و آمدها باعث شده بود که خیلی زود وارد جریان انقلاب شوند. به طوری که در سال ۵۶ گروهی تشکیل داده و تعدادی از مشروب فروشی‌ها در شرق تهران را تخریب کرده بودند. محمد که متولد ۱۳۳۶ بود و آن زمان جوان رعنایی بود در امر انقلاب خیلی فعالیت می‌کرد. طوری که پس از پیروزی انقلاب به بیت امام(ره) رفت و مدتی به عنوان محافظ بیت ایشان در آنجا مشغول شد. در مزینان هم جو کلی با انقلاب بود. ضدانقلاب‌ها جرئت نفس کشیدن نداشتند. در آنجا هم حسین به همراه دیگر برادرانش در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد. 

اگر موافق باشید به ترتیب سن فرزندان‌تان را معرفی کنید. 

محمد متولد ۱۳۳۶ بزرگترین فرزندم در میان این سه شهید و البته دومین شهید خانواده ما بود. وقتی شهید شد دو پسر و یک دختر داشت. از لحاظ مذهبی واقعاً مقید و متعصب بود. به امام(ره) عشق می‌ورزید و همان طور که قبلا گفتم بعد از پیروزی انقلاب مدتی در بیت ایشان به عنوان محافظ مشغول بود و حتی دو سه باری ما را به دستبوسی امام نیز برد. او پس از شهادت علی دیگر آرام و قرار نداشت و به هر نحو ممکن در جبهه‌ها حضور یافت. چندین بار به شدت مجروح شد. یکی از ماندگارترین خاطراتم از محمد نیز مربوط به یکی از دفعات مجروحیتش می‌شود. به نظرم همان سال ۶۲ بود که به ما خبر دادند در جبهه مجروح شده و به بیمارستان شریعتی منتقلش کرده‌اند. وقتی به ملاقاتش رفتم، دیدم ریه‌اش به شدت آسیب دیده و برای اینکه بتواند راحت نفس بکشد در ریه‌اش فیتیله‌هایی کارگذاشته‌اند. وضعیت بغرنجی داشت اما در همان حال وقتی فهمید عده‌ای از دوستان رزمنده‌اش قصد ملاقات با او را دارند، به اصرار از پرستارها خواست او را روی یک ویلچر بگذارند تا به این ترتیب روحیه رزمندگان را حفظ کند. چند روز بعد هم بدون اینکه کاملاً خوب شده باشد به جبهه برگشت و اواخر سال ۶۲ در عملیات خیبر و منطقه طلائیه در کسوت معاون گردان میثم از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) به شهادت رسید. در حالی که فرزند پسرش هنوز به دنیا نیامده بود. 

از علی بگویید. این طور که مشخص است او اولین شهید مزینان هم به شمار می‌رود؟ 

بله، علی متولد ۱۳۴۰ بود و پیش از دو برادرش و البته ۵۶ شهید مزینان به شهادت رسید. مرداد ماه ۱۳۶۰ وقتی که جسد او را به روستای‌مان آوردند، تشییع جنازه باشکوهی برایش برگزار شد، چراکه او اولین شهید منطقه ما به شمار می‌رفت و از آنجا که روستای ما در شمال شرقی کشور و استان خراسان رضوی از جبهه‌های جنگ فاصله زیادی داشت، شاید خیلی از مردم در کوران حوادث دفاع مقدس قرار نگرفته بودند. اما پس از شهادت علی به جرئت می‌توان گفت که موسم حضور جوانان آن منطقه در جبهه‌ها آغاز شد و به این ترتیب تعداد زیادی از اهالی مزینان و روستاهای اطرافش مثل کلاته مزینان، داورزن، غنی آباد، بهمن آباد، سویز و. . . به جبهه‌های جنگ رفتند. 

از خصوصیات اخلاقی شهید علی مزینانی هم بگویید. 

او جوانی بسیار مذهبی و انقلابی بود. خونگرمی، خوش خلقی و خنده‌رویی بارزترین صفاتش به شمار می‌رفت. آگاهی علی از مسائل روز در حد خوبی بود و به همین خاطر جهادش را از همان دوران طاغوت آغاز کرد و پس از آغاز جنگ نیز بلافاصه در جبهه‌ها حضور یافت. یادم است یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که علی به دلیل شناخت خوبش از مسائل سیاسی پی به ماهیت بنی‌صدر برده و از دوستش خواسته بود در یکی از سرکشی‌های آن خائن به مناطق جنگی او را به درک واصل کنند. اما دوست علی منصرف شده بود و به این ترتیب نقشه‌‌اش عملی نشد. علی در مرداد ماه ۱۳۶۰ در سن ۲۰ سالگی و در منطقه عملیاتی سوسنگرد به شهادت رسید. 

گویی شهید حسین مزینانی چند سال پس از دفاع مقدس به شهادت رسیده‌است، ضمن معرفی شهید، از جریان شهادتش بگویید. 

حسین متولد ۱۳۴۳ بود. جوانی مذهبی که یادم است هنگام تحصیلش در دوران طاغوت اگر معلمی با حجاب نامناسب سرکلاس حاضر می‌شد، او ترجیح می‌داد در سرما و گرما بیرون از کلاس بایستد ولی پای درس یک بی‌حجاب حاضر نشود. حسین به پیروی از برادرانش در سال ۱۳۶۰ وارد جبهه‌های جنگ شد و تا پایان دفاع مقدس نیز همچنان در جبهه‌ها حضور داشت. در مقطع نسبتاً طولانی از جنگ دیده‌بانی می‌کرد و به همین خاطر جای فرورفتگی دوربین شناسایی روی بینی‌اش به وجود آمده بود و تا شهادتش نیز این اثر وجود داشت بعد از جنگ هم به جمع سربازان گمنام امام زمان(عج) پیوست و بارها و بارها از سوی اشرار و ضدانقلاب تهدید شد. در منطقه ما او به حسین پاسدار شهرت داشت و افراد ضد انقلاب از او ترس زیادی داشتند. وقتی هم که خبر شهادتش رسید برای‌ما دور از ذهن نبود؛ چراکه از قبل به ما گفته بود بالاخره اشرار و ضد انقلاب او را ترور خواهند کرد. حسین مزینانی آذرماه ۱۳۷۰ در حومه سبزوار ترور شد و به شهادت رسید. 

بعد از شهادت محمد و علی، حسین سومین فرزند شما بود که به شهادت رسید، این حادثه چه تاثیری در روحیه شما گذاشت؟ 

خوب است این سؤال شما را با جمله‌ای پاسخ بدهم که همسرم صفیه مزینانی هنگام شهادت اولین شهیدمان یعنی علی بر زبان آورد. سال ۱۳۶۰ وقتی که هنوز یک نفر هم از اهالی منطقه ما به شهادت نرسیده بود و این مسئله برای خیلی از هم ولایتی‌ها بسیار بزرگ جلوه می‌کرد، ایشان در جواب کسانی که برای تسلیت به ما آمده بودند گفت من شش پسر داشتم که الان تنها یکی‌ از آنها به شهادت رسیده است. پنج فرزند دیگرم هنوز هستند و اگر لازم باشد خودم نیز به جبهه‌ها می‌روم و در راه حفظ دین و کشورم شهید می‌شوم. همسرم در حالی این حرف را می‌زد که بارها شاهد بودم چطور مثل تمامی مادران دیگر حتی طاقت تب فرزندانش را ندارد، اما حالا که می‌دید علی، شهید راه مقدسی چون حفظ نظام اسلامی شده، مثل یک شیرزن عمل کرد. می‌خواهم بگویم با چنین دیدی بود که ما نه تنها با مسئله شهادت علی، بلکه با موضوع شهادت محمد و بعدها حسین هم کنار آمدیم. یادم است وقتی که رفته بودیم جسد علی را تحویل بگیریم، مسئول ساماندهی شهدا از اینکه من و مادر علی گریه نمی‌کردیم واقعاً تعجب کرده بود. 

در صحبت‌های‌تان اشاره‌ای به دیدگاهی کردید که باعث شد غم از دست دادن سه فرزند برای‌شما قابل تحمل باشد، ‌این دیدگاه چیست؟ 

در منطقه ما هستند جوانانی که متأسفانه به کارهای خلاف روی می‌آورند و با توجه به نزدیکی به مرز افغانستان گاهی برخی از آنها مواد مخدر قاچاق می‌کنند و در این مسیر اعدامی هم داشته‌ایم. به نظر شما این طور مردن با شهادت در جبهه‌های حق علیه باطل و در مسیر اسلام و ولی‌فقیه هیچ فرقی ندارد؟ فرزندان من می‌توانستند در مرگ‌های طبیعی یا خدای ناکرده در راه خلاف کشته شوند، ‌اما حالا خون آنها در مسیری پاک و متعالی ریخته شده است. مسیری که قرن‌ها پیش سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) همراه اصحابش طی کرد و حالا قافله شهدا به ایران اسلامی و فرزندان من نیز رسید. به نظر من شهادت آنها نه تنها باعث افسردگی و دلمردگی ما نشد بلکه باعث مباهات و افتخار ما نیز شد. البته پدران و مادران قاعدتا در غم از دست دادن فرزندان‌شان غمزده می‌شوند، ولی دید ما به مسئله شهادت و پیروی از فرامین ولی فقیه زمان باعث می‌شود که این مصیبت‌ها را راحت‌تر تحمل کنیم. 

خود شما هم در جبهه‌های جنگ حضور داشته‌اید. ضمن پراختن به این حضور، فکر نکردید که با وجود سن بالای‌تان و البته حضور فرزندان‌تان در جبهه‌ها احتیاجی نیست شما به جبهه بروید؟ 

حضور بچه‌ها در جبهه مسئله دیگری بود و حضور من در آنجا مسئله‌ای دیگر. اگر آنها برای اهداف خاصی به جبهه رفتند، همان اهداف برای من هم وجود داشت و به این ترتیب نمی‌شد بگوییم اگر از یک خانواده کسی به جبهه رفته دیگری نباید برود. البته این نکته که در نبود ما همسر و سه دخترم تنها می‌ماندند برخی اوقات باعث نگرانی‌ام می‌شد. مثلاً در مقاطعی من و یکی از فرزندانم هر دو در جبهه حضور داشتیم، محمد و علی هم که شهید شده بودند، به این ترتیب خانه در نبود ما خالی می‌شد، اما وقتی می‌دیدم همسرم با جدیت می‌گوید به جبهه برو و نگران تنهایی ما نباش، ‌نگرانی‌ام رفع می‌شد و با خیال راحت‌تر در جبهه‌ها حضور می‌یافتم. به طور کلی هم از سال ۶۱ به بعد هر سال دو یا سه باری اعزام می‌شدم و هر بار چند ماهی در منطقه می‌ماندم. این وضعیت تا پایان جنگ ادامه داشت و خدا را شکر که توانستم توفیق خدمت به کشور اسلامی‌مان را در جبهه‌های جنگ به دست آورم. 

اگر به گذشته برگردید، ‌آیا حاضرید مسیری که طی کردید را از نو طی کنید؟ 

با نگاه ارزشی و متعالی که قبلا ذکر شد، این مسیر راهی نیست که در آن پشیمانی وجود داشته باشد. پس به جای اینکه بپرسیم اگر به گذشته برگردم حاضرم این راه را از نو بیایم، بهتر است بگویم همین الان با وجود ۸۳ سال سنی که دارم اگر باز اتفاقی برای کشور بیفتد حاضرم اسلحه به دست بگیرم و به مقابله با دشمنان بپردازم. به نظرم اگر از محمد، ‌علی و حسین هم بپرسید، باز هم خط سرخ شهادت را انتخاب خواهند کرد.

شاهدان کویر مزینان؛ 10 سال پس از انتشار این مصاحبه حاج اصغر در سن 93 سالگی بر اثر بیماری حاد تنفسی و کهولت سن همزمان با سالروز رحلت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها دارفانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.روحش شاد

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۳
آبان
۰۱

🚩یادی از دانش آموز بسیجی علی صادقی منش، شهیدی که ولادت و شهادتش همزمان شد با روز شهادت مولای متقیان امام علی علیه السلام

✍️دانش آموز و بسیجی شهید علی (پرویز) صادقی منش فرزند محمدحسن سی ام خرداد ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد. چون تولد او همزمان با شب احیاء ماه مبارک رمضان بود نامش را علی گذاشتند.

🔹در کودکی به مکتبخانه رفت و با قرآن و احکام اسلامی آشنا شد. خانواده اش بعد از مدتی به شهر سبزوار نقل مکان کردند و او موفق شد تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به اتمام برساند و تا سال سوم دبیرستان ادامه تحصیل دهد و در این حین از طریق بسیج عازم جبهه شد.

🔹او در دامن مادری مکتبی و مؤمنه و از سادات جلیل القدر حسینی  پرورش یافت که سراسر زندگی این خاندان با فضیلت هیئت است و برپایی مجلس تکریم و تجلیل و عزای سالار شهیدان . پدرش حاج محمد حسن صادقی منش از مبارزان و انقلابیون و رزمندگان دفاع مقدس است که در سامان دهی راهپیمایی و تظاهرات مردم انقلابی شهرستان سبزوار نقش مؤثری داشت و راه درست زیستن را با خدمت صادقانه در آموزش و پرورش به فرزندش آموخت.

🔹علی جوانی متین و مهربان بود که به بزرگترها و به خصوص پدر و مادر احترام می گذاشت و در کارهایش نظم و انضباط داشت و از استعداد بالایی برخوردار بود و در برابر سختی ها و مشکلات صبور و مقاوم و کمتر عصبانی می شد. به صله رحم اهمیت می داد و بسیار متواضع و وفادار بود. در انجام واجبات دینی، به ویژه نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت شرکت می کرد. به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در مراسم مذهبی حضور می‌یافت. در جلسات قرائت قرآن و دعای کمیل و توسل حاضر می شد و در ماه‌های محرم هر سال عضو هیئت های زنجیر زنی و سینه زنی بود.

🔹وی بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، رابطه خود را با نهادهای انقلابی بیشتر کرد. به روحانیت و به خصوص حضرت امام خمینی(ره) عشق می ورزید. در پایگاه بسیج فعالیت می کرد و در برابر منافقین و ضد انقلاب می ایستاد و از ارزش‌های انقلاب اسلامی دفاع می‌کرد و آرزو داشت که در دفاع از این راه  به شهادت برسد.

🔹علی سال ۱۳۶۴ داوطلبانه از طریق بسیج به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و رزمنده لشکر ۵ نصر بود او باردیگر در سال ۱۳۶۵ عازم دیار عاشقان گردید و در پست دیده‌بانی لشکر ۵ نصر به خدمت مشغول شد و سرانجام در تاریخ 1365/11/19 در روز شهادت حضرت علی (ع) در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شکمش به فیض شهادت نایل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.

🔹این خلاصه ای از زندگی جوان برومند و بهتر باید گفت نوجوان شهیدی است که عاشقانه پا در رکاب کرد و به دفاع از دین و میهن خویش برخاست و در این راه بهترین داشته ی خود یعنی جانش را فدا کرد اکنون بعد از گذشت سه دهه از مجاهدت و جان نثاری و شهادت این فرزند پاک و دلاور مزینان به بهانه گرامیداشت هفته بسیج و با استعانت از خداوند متعال دستنوشته های او را که صادقانه و بی آلایش در چند دفتر کوچک و بزرگ ثبت کرده و در ابتدای آن نوشته محرمانه با استعانت از خداوند متعال و اذن از روح مطهرش و با رخصت از والدین گرامی و برادر همیشه همراهش با شاهدان کویر با عنوان "محرمانه های یک شهید!" تقدیم حضورتان می کنیم و امیدواریم دیگر خانواده شهدای این دیار قهرمان پرور مانند خانواده عزیز صادقی منش ما را در این مسیر که همانا زنده نگه داشتن یاد و نام شهداست همراهی نمایند.

🔹بعد از شهادت علی فرزند پسر دیگری در خانواده صادقی منش متولد شد که برای ماندگاری نام فرزند شهیدشان او را نیز علی نام گذاشتند و اکنون از فرهیختگان صاحب قلم و نامدار مزینان است و در دانشگاه حکیم سبزواری سمت استادی دارد.

📣خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی
💠بخش اول؛ اعزام

✍️من در تاریخ 1364/10/5 پنجشنبه برای آمدن به جبهه در مدرسه ثبت نام کردم. اما برای گرفتن برگه ی اجازه درس خواندن در مجتمع آموزشی جبهه احتیاج داشت که به ادراه آموزش و پرورش بروم ولی به علت آنکه پدرم در آنجا کار می کرد و قسمتی از کار مذکور می بایست جهت امضا و غیره به آن دایره برود من و یکی از دوستان به نام عمادی پور برای آنکه پدرم متوجه ثبت نام من به جبهه نشود نقشه ای ریختیم و آن این بود که رفیقِ عمادی که از نظر شباهت تقریباً همانند من بود برای گرفتن برگه به جای من به اداره برود. همین طور هم شد و من  در جلو باغ ملی نشستم و آن دو جهتِ مأموریت که من به آنها محول کردم به اداره رفتند.

 در حال فکر بودم و بالاخره دیدم که آنها از اداره بیرون آمدند هر دو خوشحال بودند و من با خوشحالی آنها روحیه ای تازه گرفتم. جای من آمدند و گفتند که در این کار موفق شده اند و من بقیه کارها را انجام دادم.

بالاخره 6 دی فرا رسید ما به بسیج رفتیم و بعد از کارهایی دفترچه مساعده را از تعاون بسیج گرفتیم و چند ساعت بعدش در همان جا یعنی بسیج به ما لباس دادند.

شب پدرم با ماشین ژیان آمد به بسیج و مرا با همان لباس های نظامی به خانه مادر بزرگم برد. شام را در آنجا خوردیم و سپس از آنها خداحافظی نمودم و به خانه برگشتیم.

شب آن روز را در خانه به سر بردیم و صبح آن روز یعنی شنبه من به بسیج آمدم و از آنجا جهت سازماندهی من و چند تن دیگر را که دیشب به خانه هایشان رفته بودند سوار ماشین تویوتایی کردند و به سپاه پاسداران بردند در آنجا متوجه شدم که نزدیک سی وپنج تن از بچه های مزینان نیز به جبهه می آیند و من خوشحال شدم. نام آنها عبارت بود از؛ حسین روس، محمد روس، آقای قربانعلی زارعی، شیخ حسن حجت اله، غلامرضا حاجی، اصغرغلامرضا، مهدی غلامحسین، عباسعلی نیکوفر، احمدمحمد، علی رضای...، احمد محمد عسکری، حاج آقای امین آبادی، اصغر اکبر،حاج ابوالقاسم، قاسم رجب،علی مزینانی اکبر(عسکری)، حسن احمدصانعی، رمضانعلی حبیب، قاسم اکبر کربلایی غلامرضا، محمدعلی هاشم، علی حبیب، علی مندلی و...

بالاخره بعد از آن سازماندهی الکی مارا مقداری در خیابان های سبزوار دور زدند و بعد از مراسمی که حاج آقا عبدوس(امام جمعه وقت سبزوار) سخنرانی کرد و مرثیه خوانی، من از پدر و مادرم و خاله هایم خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و تقریبا 10 تا ماشین پر از بسیجی بود.

بالاخره به نیشابور رسیدیم و برای نهار به مسجد چهارده معصوم(علیهم السلام) و غذای حلیم را صرف کردیم و سپس بعد از چند ساعتی به مشهد رسیدیم و شب شده بود.
شب را در سپاه مشهد به سر بردیم و صبح آن روز در خیابان های مشهد رژه رفتیم که تقریباً تمام نیروهای کل خراسانی و اعزامی 11000 نفر بودند و بعد از آن رژه خسته کننده که تا ایستگاه قطار ادامه داشت و در همان محوطه ایستگاه قطار نشستیم و برادر غلام کویتی پور به آنجا آمده و یک نوحه خواند.

نیروهای سبزواری برای صرف نهار به داخل ایستگاه رفتند و گوشت مرغ و سیب و پرتقالی را که از قبل در داخل پاکت نایلونی آماده کرده بودند به ما دادند و خوردیم و بعد از آن ساعت 4 بود که سوار قطار درجه 2 شدیم و من به سالن 8 کوپه 4 شماره 22 رفتم و هر کوپه 6 نفر جا می گرفت. در کوپه من 5 نفر دیگر مزینانی بودند 1- حسین ملا رمضانعلی2-علی رضا همت آبادی3- احمد محمد4- حسن صانعی 5- علی مزینانی اکبر

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۹
مهر
۰۱

همیشه یه لبخند شیرین روی لبانش خودنمایی می کرد طوری که در اولین نگاه مجذوبش می شدی. گاهی وقتها با خودم فکر می کردم که او اصلا ناراحت نمی شه حتی در بدترین شرایط. هرگز برای هیچ کاری قسم نمی خورد اگر نکته ای نیاز به تاکید داشت فقط می گفت : »جداً.!»به همین خاطر در نزد دوستانش به رضا جداً معروف بود.

از نوجوانی به والیبال علاقه شدید داشت و در بسیاری از مسابقات محلی و منطقه ای از نفرات ثابت تیم مزینان بود. با هر اسپکی که می زد حتی پیرمردان برایش کف می زدند.

ماه محرم که می شد غلامرضا کار و کاسبی را در تهران رهامی کرد و راهی زادگاهش مزینان می شد. کسی نمی دانست که او عضو کدام هیئته ،چون هم در هیئت زنجیرزنان علی اکبری اسم می نوشت و هم درهیئت سینه زنی ابوالفضلی(ع). می گفت:دوست دارم اسمم همیشه در طومار عزاداران شهدای کربلا باشد.

پس از شهادتش همچنان اسم او در لیست هردو هیئت نوشته می شود و جوانان عزادار یادش را گرامی می دارند و هیئت امناء هر دو هیئت برای مادرش غذای سهمیه او را می فرستادند.

*****

آخرین بار که به مرخصی آمد یه جور دیگه بود.برادرزاده ها و خواهرزاده ها را بغل می کرد و می بوسید البته همیشه با بچه های فامیل رفیق بود و با آنها شوخی می کرد و برایشان هله هوله می خرید. بچه ها هم اون رو خیلی دوست داشتند انتظار می کشیدند که او به مرخصی بیاد. ولی این بار فرق می کرد گاهی توی حرفاش از دیگران حلالیت می طلبید.

بعد از چندروز استراحت به مشهدآمد.حاج آقا(زنده یاد حاج شیخ حبیب اله عسکری) وقتی برخورد او را دید به شوخی بهش گفت: عموجان بوی شهادت می دی ها مواظب خودت باش !

تبسمی کرد و گفت:آره حاج عمو می دونم این سفر آخره که اومدم پیش شما. سپس با انگشت اشاره اش وسط پیشانیش را نشان داد و گفت :یه گلوله میاد و به همین جا می خوره و شهیدمی شم. واسه همین اومدم حلالیت بگیرم و خداحافظی بکنم.

من ازاین قضیه خبرنداشتم ولی حاجی می ره جنازه رومی بینه وبعدها برایم تعریف کرد که دقیقا شب عملیات تیردشمن به همان جایی که رضاگفته بوداصابت می کنه وبه شهادت می رسه.

*****

عموکربلایی محمدتقی خیلی به غلامرضا علاقه داشت او هم همین طور بود رابطه اشان یک نوع رفاقت بود تا پدر و فرزندی. البته رضا خیلی مؤدب بود و به والدینش احترام می گذاشت. وقتی به دلیل مشکلات مالی مجبور شددرس را رها کند و به تهران برود هر موقع فصل درو می شد کارش را ول می کرد و به کمک پدر می شتافت.

از روزی که غلامرضا به شهادت رسید عموحاج محمدتقی، دیگر آن شادابی قبلی را نداشت هر روز شکسته تر و پیرتر می شد و همانطور که خودش موقع دیدن جنازه پسرش گفته بود که کمرم شکست. خمیده تر شد و بعد از گذشت چند ماهی به دیدار پسرش رفت و در کنار او برای همیشه آرام گرفت.

زندگینامه

🔹دهم آذرسال 1339ه.ش در خانواده ای متدین و مذهبی و کشاورز،از تبار کویر نشینان مزینان، کودکی به دنیا آمد که پدرش زنده یاد کربلایی محمدتقی عسکری او را به عشق خادمی حرم مطهر امام رضا(ع) و با آرزوی غلامی ارباب خراسانی ها غلامرضا نام نهاد.

🔹غلامرضا تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مزینان سپری کرد و برای کمک به پدر در تامین هزینه های سخت زندگی درس را رها کرد و عازم دیار غربت شد و به کار بنایی و میوه فروشی در تهران مشغول شد ولی در هر زمان که خانواده برای برداشت محصول کشاورزی نیاز به او داشتند کار را در پایتخت رها می کرد و به امداد پدر می شتافت.

🔹خلق خوش و برخورد مهربانانه و سیمای شاداب غلامرضا موجب شده بود که او در بین دوستان از محبوبیت خاصی برخوردار باشد و چون در هیچ کاری قسم نمی خورد و از واژه ی جداً استفاده می کرد معروف به رضا جداً بود.

🔹غلامرضا عاشق ورزش والیبال بود و یکی از افراد ثابت تیم مزینان به شمار می آمد که در ایام تعطیلی عید نوروز در سبزوار و حومه مزینان مسابقه می دادند.

🔹محرم هرسال مزینان شاهد حضور عزادارانی است که خانه و زندگی شان را در تهران و دیگر شهرها رها می کنند و راهی زادگاه شان می شوند و غلامرضا نیز یکی از همین افراد بود که علی رغم نیاز مالی ،در ایام سوگواری سالار شهیدان به وطن بر می گشت و به طور همزمان در دو هیئت ابوالفضلی و علی اکبری(ع) اسم می نوشت و داوطلبانه خادمی عزاداران را بر عهده می گرفت.
🔺دوره خدمت سربازی او فرا رسید و غلامرضا دست از کار کشید و داوطلبانه خودش را به پاسگاه ژاندارمری داورزن معرفی کرد و پس از طی دوره آموزشی در پادگان 04 بیرجند اول فروردین 1361با جمعی از دوستان مزینانی اش از طریق ارتش جمهوری اسلامی به جبهه سومار اعزام شد و در شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خود گفته بود گلوله مستقیم دشمن بر پیشانی اش نشست و در نهم مهرماه 1361 به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در بهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.


✍️سفارش شهید غلامرضامزینانی (عسکری)؛

خدمت برادر و سرور خودم(علی آقا) سلام. پس از تقدیم عرض سلام با درود به رهبر کبیر انقلاب، امام بزرگوار و با درود و سلام بر شهیدان، که با خون خود سند پیروزى را امضاء و به لقاء الله پیوستند، نامه را آغاز مى کنم.
برادر! امیدوارم که حالتان خوب و خوش باشد و هیچ گونه ناراحتى در زندگى نداشته باشید، که ان شاء الله ندارید.
خدمت مرضى خانم سلام می رسانم. سعید را از عوض عمویش دیده بوسى نمایید.
خدمت پدر و مادرم سلام می رسانم.
خدمت سکینه خانم سلام می رسانم.
خدمت محمد حسن و فاطمه خانم سلام می رسانم.
خدمت نه نه جان عزیز سلام می رسانم.
خدمت تمام اقوام و خویشان فرد فرد سلام مخصوص و صمیمانه می رسانم.
برادر! مى خواهم نزد تو وصیت کنم، چون تو از وضع من آگاهى. اولاً جهاد در راه خدا واجب است و در راه خدا کشته شدن افتخار. مصداق این آیه شریفه که مى فرماید:
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
آنان که در راه خدا کشته مى شوند مرده نپندارید؛ زیرا آنها زنده اند، اما شما نمی دانید و نزد خداى خود روزى مى خورند.
برادر! مى بخشید از آن مقــــدار پولى کـــه دارم، خمسش را بدهید.
من به مدت یک ماه دیدى که روزه خوردم و اسلام عزیز مى گوید هر که مى‌تواند روزه بگیرد امـــا روزه مى خورد، باید در برابر هر روز 60 مسکین را سیر کند. من به هر یک از این مسکینان در روز سه تا نان می دهم، از آن مقدار پولى که پیش شما هست به این 1800 مسکین بدهید.
از قول من به دوستانم سلام برسانید و بگویید که رضا را حلال کنید. به پدر و مادرم دلدارى بده و به آنها بگویید که اگر رضا بعضى وقت ها از امر شما سرپیچى کرد او را ببخشید. از قول من به مردم مزینان سلام برسانید و بگویید غم نخورید، به همین زودى ها آقایمان از پس پرده غیب بیرون مى آید و تقاصمان را از این جلادان و خونخواران تاریخ می گیرد. ان شاء الله تعالى.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
سنگر ما خاک ایران، خاک ایران گور دشمن ،دشمن اصلى آمریکا، مرگ بر آمریکا.
برادر کوچک شما، رضا

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۲
مهر
۰۱

 

زنده یاد عبداله عسکری مزینانی پس از بیست روز بستری در بیمارستان واسعی به علت بیماری ریوی روز جمعه اول مهرماه 1401 جان به جان آفرین تسلمی کرد و به دیدار فرزندش شتافت.

 

🌐زندگینامه شهید والامقام ابراهیم مزینانی(عسکری)

✍️ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول مهرماه سال1350ه.ش درخانواده ای مذهبی و زحمتکش پابه عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد است که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.
🔹ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود وسعی می کردند او را ازهمان طفولیت ،فردی مذهبی و کاری تربیت کنند . لذا پدر بزرگوارش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.
🔹تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار آزاد از ادامه تحصیل باز ماند.او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد .
🔹با تشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارها برای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سن و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوانی کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند اما به دلیل تکمیل نبودن پرونده باز هم از اهواز برگردانده شد و بار دیگر برای اعزام اقدام کرد و این بار توانست به مقصود خود برسد و در جمع رزمندگان گردان جندالله لشکر پیروز پنج نصر خراسان حاضر شود و عاقبت  1366/12/25 درمنطقه عملیاتی ماووت در جریان عملیات بیت‌المقدس ۳ بر اثر اصابت ترکش و پرت شدن از کوه به شهادت رسید و پیکر مطهرش چهارم فروردین 1367 در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.
🔆پس ازشهادت ابراهیم ، پسر دیگری در خانواده مرحوم شیخ عبداله عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه در خانه زنده باشد.
❤️سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم :حجاب خود راحفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

 

 

این قبر برای من است!

بی تردید هرکسی حتی یک مرتبه شیخ عبداله عسکری مزینانی را از نزدیک دیده باشد این ادعا را تأیید می کند که او انسانی متواضع خوش اخلاق و مهربان بود.

عرض شود در کلام نافذ او همیشه تأکیدی بود بر حرف هایی که با دیگران داشت.
او را به این خاطر شیخ می گویند که مدتی در محضر علمای مزینان تلمذ کرد و حتی روضه خوان مجالس بود اما ترجیح داد که برای تأمین امرار معاش خانواده به کار کشاورزی و یا میوه فروشی در تهران بپردازد.
بعد از شهادت پسر ارشدش ابراهیم که تنها شانزده بهار از زندگی او نگذشته بود شیخ عبداله آن را امانتی می دانست که به صاحبش برگردانده است.
آخرین خاطره این مرد خوش اخلاق به فوت برادر بزرگش کربلایی محمدعسکری برمی گردد که برای تمامی فامیل به یادگار ماند.
وقتی  کربلایی محمد حدود یک ماه پیش از دنیا رفت فرزندان و بستگان درجه یک خواستند او را در قبری که متعلق به پدرشان بود دفن کنند اما با کمال تعجب شاهد بودند که شیخ عبداله معترض شد و گفت داداش را آن ور تر دفن کنید که من می خواهم بالاسر مزار پسرم دفن شودم و این قبر را برای خودم می خواهم!
این حرف به مذاق فامیل خوش نیامد و بعضی می گفتند خب معلوم نیست او تا کی زنده باشد حالا مدعی این قبر شده !

روز بعد حال شیخ تغییر کرد و بچه ها او را به داورزن رساندند و با کمی درمان که همگی فکر می کردند بر اثر خوردن آبگوشت بوده به خانه برگشتند اما دو سه روز بعد دوباره وضعیت جسمانی وی به هم ریخت و با تشخیص دکتر داورزن توسط آمبولانس به بیمارستان واسعی سبزوار منتقل و در آی سی یو بستری شد و مدتی در کما بود.

در حالی که بعد از این مدت علائم حیاتی به بدن او برگشت و دیگر اغلب فامیل می گفتند شیخ عبداله از مرگ نجات پیدا کرده و حتی پزشکان هم اظهار امیدواری می کردند که تا سه روز دیگر مرخص می شود روز جمعه اول مهرماه 1401 یعنی همان روزی که برادرش کربلایی محمد فوت کرد او نیز به فرزند شهیدش پیوست.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۴
ارديبهشت
۰۱

 ام الشهید حاجیه خانم حسنیه محمدی مزینانی  همسر بزرگوار زنده یاد حاج علی اکبر تاجفرد و مادر شهید والامقام موسی الرضا تاجفرد روز چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1401 دارفانی را وداع گفت.
قرار است پیکر این مادر آسمانی روز جمعه شانزدهم اردیبهشت در مصلی شهرستان سبزوار تشییع و به خاک سپرده شود.


🚩یادنامه بسیجی شهیدموسی الرضا تاجفرد

✍️بسیجی شهید موسی الرضا تاجفرد فرزند علی اکبر اول تیرماه سال 1346 در مزینان به دنیا آمد . در کودکی به خاطر شغل پدر در شهرستان سبزوار ساکن شدند و  تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهدای هویزه کنونی و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه بزرگمهر با موفقیت گذراند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان دکتر غنی گام نهاد و تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد .

با شروع انقلاب اسلامی موسی الرضا که در سال دوم راهنمایی درس می خواند در راهپیمایی های انقلابی مردم سبزوار شرکت می کرد و پس از آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از چند بار حضور در جبهه های حق علیه باطل عاقبت در عملیات سرنوشت ساز والفجر هشت و در یوم الله 22 بهمن سال 1364 نام پاکش در طومار مجاهدان راه خدا و شهدای کربلای ایران ثبت گردید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

برادر شهید می گوید:
موسی الرضا چند روز قبل از اعزامش به منطقه عملیاتی، یک روز صبح از دامادمان که دوربینی در دست داشت خواهش کرد که یک عکس یادگاری از او بگیرد. همین که دامادمان خواست عکس او را بگیرد، کتابش را باز کرد به طوری که جلد آن کاملاً در عکس مشخص بود. بعد از شهادتش وقتی ما دقیق تر به عکس نگاه کردیم متوجه شدیم که روی جلد کتاب نوشته شده بود: والفجر ولیال عشر. 22 بهمن مبارک باد. او شاید با این کار نام عملیات و روز شهادتش را به ما گفته بود.  

🔹مرحوم ابراهیم موهبتی همرزم شهید تاجفرد نقل کرد:

پس از گذشتن  رزمندگان اسلام از اروند رود و پدافند و استراحت نیروها در پشت خاکریز نیمه های شب صدای گریه ای همسنگران را از خواب بیدار کرد . من جزو اولین کسانی بودم که بیدار شدم و به سراغ آن رزمنده رفتم و دیدم که موسی الرضا تاجفرد است که در حالتی معنوی مشغول خواندن نماز شب و راز و نیاز خاصی با معبود خود بود . پس از اتمام نماز به سراغش رفتم و گفتم:«چرا این قدر گریه کردی؟»

گفت:« قبل از نماز خواب می دیدم که همراه فرشتگان الهی در نزد پرودگار حاضر هستم . پس از این که از خواب بیدار شدم نماز شب و شکر به جا آوردم و فهمیدم که شهید می شوم. از خداوند می خواهم که این قربانی را از خانواده ام قبول کند.»

🚩پیام شهیدموسی الرضا تاج فرد:

بسمه تعالی
و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنوا و عملوا الصالحات تواصو بالحق و تواصو بالصبر.
هر انسانی که به این دنیا می آید باید بازگردد. و چه خوبست که این بازگشت بسوی خدا با (جهاد در راه خدا باشد).اگر راه مان فی سبیل الله باشد. مرگ سرخ را بر مرگ سیاه ترجیح داده ایم. آخرت از رنجها و سختی هایی که انسان دیده است راحت تر است. زیرا انسان که به سوی خدا حرکت کرد. مورد آمرزش و مغفرت خداوند قرار می گیرد.
مادر جان و پدر عزیزم سلام علیکم! امیدوارم که حالتان خوب باشد و بتوانید قدمهایتان را در راه خدا استوارتر و محکم تر گردانید و بیشتر با دشمنان اسلام کسانی که می خواهند به اسلام ضربه وارد کنند از هر طریقی که باشد با آنها بجنگید. مادر و پدر عزیزم! اگر در این مدتی که من از آغاز کودکی در آغوش پر از مهر و محبت قرار داشتم و مرا بزرگ نموده اید. شما را زیاد رنجانده ام از شما معذرت می خواهم. و از خداوند می خواهم که مرا در این راه که برگزیده ام موفق گرداند و شما از من راضی باشید. که این راضی بودن شما باعث شاد شدن روح من در آن دنیا می گردد.
و اما کلمه ای صحبت با برادران و خواهران عزیزم که امیدوارم همیشه در کارهایشان پیروز و موفق باشند. اگر مادر، پدر، برادر و خواهر عزیزم شهید شدم امیدوارم که از مرگ من ناراحت نشوید و در عزایم گریه زاری نکنید و اگر گریه کردید. به خاطر آن آقایی که در صحرای کربلا سر در بدن نداشت گریه کنید.
مادر جان و پدر عزیزم امیدوارم که شما را در بهشت جایی که خداوند به انسان آن را وعده داده است زیارتتان کنم. و از خواهرانم خواهش می کنم که زینب وار صبر کنند و در عزای من گریه نکنید و از برادرم می خواهم که بعد از من اگر به لطف خدا شهید شدم اسلحه مرا نگذارد و آن را از زمین بلند کند. تا بلکه ان شاءالله راه کربلای حسینی به دست شما برادران عزیز و رزمنده باز گردد. به امید آن روز. و از کلیه برادران و دوستان عزیزی که با من بوده اند می خواهم که با دشمنان و متجاوزان بجنگند. و همانطور که خداوند در قرآن می فرماید: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه" یعنی اینکه با کافران جهاد کنید تا فساد و فتنه از روی زمین برطرف شود. تا ان شاءالله همیشه شر دشمنان و کافران از این سرزمین اسلامی قطع گردد.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۴
اسفند
۰۰

✍️شهید والامقام حسین مزینانی دهم شهریور ۱۳۴۷، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلی مزینانی که کارمند شرکت واحد بود از همان کودکی به فرزندش آموخت که با خدمت به خلق خدا می تواند نزد پروردگار متعال ارج و قربی داشته باشد و مادرش حاجیه زهره که عشق و ارادت به آل الله را در خانواده ای هیئتی و دلداده اهل بیت علیهم السلام تجربه کرده بود راه حسینی زیستن را به پسرش آموخت.

🔹 تمامی کسانی که حسین را می شناختند اذعان می دارند که او بسیار خونگرم و فامیل دوست بود، به طوری که هر وقت از  خدمت سربازی بر می گشت به همه اقوام سر می زد و وقتی نامه می نوشت، حال همه فامیل را می پرسید، حتی از کوچکترین افراد فامیل غافل نمی شد.

🔹اهل محل نیز  این جوان خوش اخلاق و فعال و هیئتی را کامل می شناختند چون او به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت و به آنها در کارهای شان کمک می کرد و  با همه می جوشید و خونگرم بود .

🔹حسین خیلی زود درس را رها کرد و مدتی در  کارگاه خیاطی مشغول به کار شد و این حرفه را به خوبی یاد گرفت و بعد با فراگرفتن کار مجسمه سازی  برای خود کارگاهی راه انداخت و مجسمه های زیبای کوچکی را با رنگ آمیزی زیبا می ساخت.
 
🔹او که از نوجوانی شیفته  خدمت به کشور و انقلاب و به خصوص مناطق محروم و مرزی بود  با این که خدمت سربازی اش در تهران بود، تلاش فراوانی کرد تا به کردستان برود و بالاخره با تلاش‌های بسیار، از پایگاه تهران به  بانه انتقال پیدا کرد و  دو ماه به پایان به پایان خدمتش به فیض شهادت نایل آمد.

📣 خواهر شهید می گوید:
« حسین در آخرین باری که برای مرخصی آمد، کارهایی می کرد  که برای مادر عجیب بود، شبی که قرار بود  صبح فردایش به بانه برود، به مادر گفت :امروز می خواهم تو هیچ کاری نکنی. خودش شام را درست کرد و خودش همه کارهای خانه را انجام می‌داد. مادر تعجب کرده بود که حسین چرا امروز اصرار داره که مادرش هیچ کاری نکند، حتی یک استکان هم نشوید. بعد حسین گفت: مادر جان ممکن است این آخرین باری باشد ،که همدیگر را می بینیم. مادر با تعجب نگاه کرد و گفت: مگه قرار است چه اتفاقی بیافتد ؟! ولی حسین پاسخی نداد و خندید . صبح که شد حسین وقتی خداحافظی کرد چندین بار  تا سر کوچه رفت و برگشت و به چهره مادر نگاه می کرد، انگار می دانست که  وداع های آخرش را با خانواده اش دارد و بالاخره به آنچه که آرزو داشت رسید.»

📣مادرش مرحومه زهره مزینانی نقل می کرد که :
 «یک روز حسین، قاب عکس زیبایی از خودش را به همراه داشت و  می خندید، گفتم: حسین جان چی شده؟  چقدر خوشحالی؟ گفت: این عکس  من را می‌بینی، گفتم: به سلامتی این رو برای حجله عروسی ات انداختی؟گفت: نه مادر جان برای حجله ی شهادتم انداختم ، بعد دستش رو باز کرد و پلاک سربازی اش را به من نشان داد و گفت: این هم جواز بهشتم هست. گفتم :آخر جنگ تمام شده چطور می شود شهید شد؟! حسین لبخندی زد و گفت: ان شاءالله که می شود...»

🔹او همیشه از مادر تقاضا می کرد که برایش دعا کند تا به این هدف بزرگ خود برسد و سرانجام در ۹ خرداد ۱۳۶۸ نامش در بانه هنگام جابجایی  مهمات جنگی به پادگان های دیگر بر اثر اصابت گلوله ای به چشمش به آرزوی دیرینه  خود رسید.

🔹پیکر شهید حسین مزینانی همزمان با رحلت امام خمینی رحمة الله علیه به تهران رسید ولی به علت مراسم ویژه خاکسپاری امام(ره)، پیکر مطهر  شهید بعد از چند روز به خانواده اش تحویل داده شد و در سومین  روز رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی تشییع و در قطعه ۴۰، ردیف ۶۶، شماره ۱ به خاک سپرده شد.


🔹پس از شهادت حسین والدین گرامی او هم با گذشت چندسال که در فراق فرزند خود سوگوار بودند دارفانی را وداع گفتند...روحشان شاد..

 

مدرسه ای به نام شهید مزینانی در سیستان و بلوچستان

🔹 ادامه دهندگان راه شهدا در گروه جهادی راهنمای زائر اربعین حسینی علیه السلام زمستان سال 1400 مدرسه ای با یاد و نام این شهید والامقام در شرق کشور ساختند.

🔹مسئول این گروه با ارسال پیامی به شاهدان کویر گفت:« به حمدالله در زمستان امسال مدرسه سه کلاسه ای در شرقی ترین نقطه ایران روستای کریم آباد بگان از توابع شهرستان راسک استان سیستان و بلوچستان به نام این شهید و با همت خانواده وی (خواهر و برادر) ساخته و افتتاح گردید».

🔹این گروه جهادی علاوه بر حضور در مناطق محروم کشور خدماتی نیز در مزینان از جمله توزیع بسته های معیشتی در زمان شیوع کرونا و مرمت و ساخت حمام و سرویس بهداشتی برای منازل افراد کم بضاعت  ارائه کرده اند.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۲
دی
۰۰

‍✍️شهید محمد سخاور فرزند رزمنده پیشکسوت زنده یاد حاج علی اصغر سخاور پنجم فروردین سال ۱۳۴۲ در شهر سبزوار متولد شد و به واسطه شغل پدر که کارمند اداره پست بود در نوجوانی راهی اهواز شدند و مدتی را در این شهر سکونت داشتند و سپس به سبزوار بازگشتند .

محمد تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم ادامه داد و سپس در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و در حین تحصیل به روستایی در تربت جام رفت و مدت سه سال در آن منطقه محروم و دورافتاده به عنوان معلم خدمت کرد.

این جوان خوش اخلاق مزینانی از همان نوجوانی اهل دعا و روزه و نماز بود، به خصوص که همیشه تعقیبات نماز را می خواند. قرآن را به صورت ترتیل برای خواهرانش قرائت می کرد و به مراسم تاسوعا و عاشورا توجه خاصی داشت و اشعار مذهبی را با صدای بلند می خواند.

محمد جوانی ساده پوش و ساده زیست و بسیار با مهر و محبت بود. به خواهرش که در رشته پزشکی تحصیل می کرد علاقه وافر داشت.

دوست شهید می گوید: محمد فردی مظلوم و ساکت و اهل امر به معروف و نهی از منکر نیز بود. او در دوران انقلاب فعالیت زیادی برای ضربه زدن به نیروهای ساواک می کرد و در پخش اعلامیه های حضرت امام فعال بود.

محمد اولین بار در تاریخ 1365/9/9 و از طرف بسیج به جبهه اعزام شد و به عنوان تیربارچی لشکر ۵ نصر در گردان عبداله سازماندهی شد و سرانجام 21 دی ماه 1365در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. همزمان با حضور این شهید والامقام پدرش زنده یاد حاج علی اصغر سخاور که فروردین 1400 دار فانی را وداع گفت در جبهه حضور داشت.

پیکر پاک و مطهر این شهید عزیز پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.

🔷مادر این شهید والامقام در خاطره ای جالب نقل می کند که :  روزی یکی از دانش آموزانش بچه آھویی برای وی ھدیه می آورد تا از معلم خود قدردانی کند ولی او بعد از اینکه با آھو عکس یادگاری می گیرد از دانش آموز خود می خواھد که آن را در طبیعت رھا کند تا به آغوش مادر خویش برگردد و با این اصرار ھمراہ دانش آموز خود آھو را در نزدیک آهوان دیگر رھا می کنند...

نحوه و انگیزه رفتن محمد به جبهه هم در نوع خود جالب است و مادر بزرگوارش می گوید:

یک روز در خانه نشسته بودیم که او وارد خانه شد و گفت: مادر جان! کاروان کربلا می رود به سوی حسین (ع). منظورش را فهمیدم و گفتم: پدر نیست (پدرش در آن زمان رزمنده لشکر ویژه شهدا و در جبهه بود). گفت: اگر دشمن بریزد و دخترت را به اسارت ببرد، چه کار می کنی؟ با این حرف‌ها قانع شدم و سرانجام او به جبهه رفت.

🖌سفارش شهید محمد سخاور مزینانی:

اگر کسی فریاد برادر مسلمانش را بشنود و به یاریش نشتابد مسلمان نیست

 

بچه آهوی اهدایی به شهید

پدر شهید محمد زنده یاد حاج علی اصغر سخاور مزینانی

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۲
دی
۰۰

 

 

خانواده سیدجلیل القدر میرزاحسن مزینانی که مردم مزینان به خاطر پیک بادپایی آنان و رساندن نامه ها به دست عزیزان شان لقب میرشکار به آن ها داده بودند در اولین روز بهار سال 1341شاهد تولد کودکی بودند که سال ها بعد قرار بود برای دفاع از اسلام جانش را فدا کند و پدر با یاد و نام جد بزرگوارش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در گوشش اذان و اقامه خواند و نامش را سیدعلی گذاشت.

مرحوم میرزاحسن مدتی همراه با برادرانش در کارخانه(جین) پنبه که در مزینان داشتند مشغول به کار بود و برای ادامه زندگی راهی شهرستان سبزوار شد.

سیدعلی پس از طی کردن دروس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و اخذ دیپلم به کار و فعالیت در سبزوار محل سکونتش پرداخت .

وی به مطالعه به خصوص کتب علمی و مذهبی علاقه زیادی داشت و هیچگاه از نماز اول وقت و عزاداری آل الله غافل نبود.

این جوان متین و مهربان با شروع انقلاب اسلامی در راهپیمایی ها حضوری فعال داشت و با پوشیدن لباس مقدس سربازی از طریق ژاندارمری عازم جبهه های نبرد شد و در کردستان به دفاع از نظام مقدس جمهوری اسلامی پرداخت تا اینکه  22 دی ماه 1362 در سقز، ارتفاعات کرونه ایرانخواه و در درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان سبزوار قطعه اصلی ردیف3 شماره 11 به خاک سپرده شد.

 

🖌سفارش شهید سیدعلی مزینانی میرشکاری:

 بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر خمینى بت شکن، من راهم را شناختم و با آگاهى در آن گام برداشتم. این همان راه حسین (ع) سرور شهیدان است. این نهضت باید تداوم پیدا کند و امیدوارم شما دنباله این نهضت را تداوم بخشید. پدر و مادر مهربان، حلالیت مى طلبم، امیدوارم که مرا ببخشید. از خداوند منان آرزوى پیروزى اسلام و صبر براى شما را خواستارم. و هرگز از اینکه من شهید شده ام نگران نباشید و اشک مریزید، که مبادا دشمن خوشحال شود. و آرزو دارم که همیشه از خداوند متعال بخواهید که رزمندگان ما را در تمام جبهه های حق علیه باطل موفق و پیروز گرداند، و همچنین این قربانى و خون ناقابلى را که در راهش فدا کرده اید مورد قبول و مرحمت قرار دهد. به امید پیروزى مستضعفین برمستکبرین، و افراشته شدن پرچم اسلام در اقصا نقاط دنیا.
والسلام على من التبع الهدى
سید على بنده خدا


براى حفظ آئین محمد ، جان مى بازم من
براى محو کفار ستمگر، سنگرم را حفظ مى دارم من
و اما سنگرم ایران، دلم را لبریز از شوق خدا بینم
به سنگر یک قلم سازم، قلم را یار خویش سازم
به زیر لب کنم زمزم ، قلم من را دهد یارى
به یاد یاوران قرآن می نویسم من
ولیکن این نوشتن هیچ اثر بر جا نمى گذارد
چرا که این نوشتن جز دوات و رنگ نمى باشد
مگر رنگ برایم چیست ؟
همان رنگى که رنگش درخشان لاله ها خون است
همان رنگى که نظاره مى کند روشن
همان رنگى که زنده میکند قرآن
همان رنگى که لبریز مى کند ایمان
همان رنگى که جسم را مى کند گلگون
همان پرورده مادر که پر پر میشود اکنون
که این شیران روز و شب زنده داران هست آن لیک
جوانان چنین مستور با شوق خدا مى روند به قربانگاه
که در وقت خداحافظی ، به مادرها مى گویند اى مادران
شما قربانى خویش را به درگاه خدا تقدیم میدارید ؟
جواب مادران دیگر این چنین باشد
خدایا! کن قبول این نوجوان من
که اینست حاصل عمرم
هر آنچه در جهان تنها، مهمانم من
و اما رو به درگاه تو بیارم
نداى مادرم این است
زمین و آسمان باشد گواه امروز
که این رعنا جوانان مى شوند پیروز
به صد رحمت بود بر مادران این چنین امروز
خداوندا! دوباره کربلا آزاد گردیده
هزاران نوجوان در خون خویش غلطان گردیده
خداوندا! دهیم جان را پى احقاق دین حق
خداوندا! سلامت دار خمینى این امام حق

 

والدین شهید سیدعلی مزینانی میرشکاری
 

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۰
شهریور
۰۰

 

🔆شهید حسین مزینانی فرزند زنده یاد حاج رجبعلی گلبهاری  21 اردیبهشت سال 1347ه.ش در مزینان چشم به جهان گشود و چندسال بعد به همراه والدینش در سبزوار ساکن شد.

به دلیل فراهم نبودن شرایط از تحصیلات رسمی باز ماند، ولی در کلاس های مقدماتی نهضت سوادآموزی شرکت کرد. از کودکی به قالیبافی مشغول شد و پس از آن به حرفه لوله کشی ساختمان روی آورد.

از همان دوران کودکی علاقه زیادی به مسائل دینی از خود نشان می داد . همیشه رابطه ی صمیمانه اش با معلمین و دوستان و اولیای بزرگوارش زبانزد خاص و عام بود و او را جوانی محجوب و مهربان می دانستند.

جوانی آرام و مودب بود و به والدین خود احترام می گذاشت و در کارهای منزل به آنها کمک می کرد. از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می‌کرد. در برابر سختی ها و مصیبت ها صبور بود. از کمک به نیازمندان و مستمندان دریغ نمی‌کرد، ساده زیست و کم خرج بود و در کارهای خیر پیشقدم می‌شد.

حسین ارادت خاصی نسبت به ائمه اطهار و اهل بیت علیهم السلام از خود نشان می داد و به قرآن عشق می ورزید و توجه زیادی نسبت به انجام نماز و روزه داشت . با شور و علاقه زیادی در مراسم و راهپیمایی ها شرکت می کرد. در ولایت پذیری و اطاعت از امام خیلی قاطع بود.

اولین بار در سال ۱۳۶۲ از طریق بسیج به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و تخریب چی گردان امام صادق (ع) از لشکر ویژه شهداء بود .پس از شهادت برادرش محمدتقی، چند بار داوطلبانه به جبهه های نبرد شتافت و رزمنده گردان الحدید از تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود و سرانجام این شاهد کویر مزینان با حضور در عملیات قادر 2 نوزدهم شهریور سال 1364 ه.ش در منطقه اشنویه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار در جوار برادر شهیدش محمدتقی به خاک سپرده شد.

شهید محمدتقی مزینانی برادر حسین  اولین شهید خانواده گلبهاری و شهید داوود مزینانی پسرعموی آنها نیز از خاک گوهرخیز مزینان برخاسته و به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدند که پیش از این در پست های جداگانه ای به بیان زندگی نامه این دلاورمردان پرداخته و در آینده نیز می پردازیم.

🔹پدر از پسر می گوید:
حسین سنی نداشت به جبهه رفت که  پس از مدتی برگشت. شاید به دلیل سن کمی که داشت او را برگردانده بودند. اما او ناامید نشد و این دفعه خود را زیر صندلی قطار مخفی کرد و به منطقه رفت. به فرمانده گفته بود: اگر مرا صد بار پس بزنید باز هم برمی گردم.این بار هم او را به خط مقدم راه نداده بودند تا اینکه به بهانه زخمی بودن برادرش در خط مقدم، گریه کنان  خود را به خط مقدم می رساند.
حسین بعد از رفتن به جبهه، رفتارش به کلی عوض شد بود. نماز اول وقتش ترک نمی شد. در آخرین مرخصی از شهادت حرف می زد و عاشق شهادت شده بود. شب ها بیدار می شد و نماز شب می‌خواند و راز و نیاز می کرد.

🔹حسین در آینه خاطرات دوستان
همرزم شهید می گوید: حسین در دل شب چنان در خلوت کوهستان با خدای خود راز و نیاز می کرد، که همه رزمندگان را تحت تاثیر قرار می‌داد.

 دوست دیگرش نیز واقعه ی شهادت این فرزند دلاور مزینان را این گونه شرح می دهد :
با چند نفر از دوستان سبزواری بنام شهید حسین مزینانی و برادر کاظم شیرازی مأمور شدیم به یکی از گردانهای مربوط به بچه های اصفهان و با آنها  همراه شدیم  , از محل استقرار تیپ 21 امام رضا(ع)با قطار رفتیم  به ارومیه و بعد مراغه و بعد  اشنویه و در عملیات قادر شرکت کردیم . چند هفته ما در آنجا بودیم و خاطرات زیادی از برادر شهید مزینانی داشتم ایشان خیلی صمیمی و مهربان بودند شبها که می خواستیم بخوابیم باهم پیاده روی می کردیم می رفتیم با هم مسواک می زدیم و بر می گشتیم . در شب عملیات قادر ما به اتفاق  سه برادر که مشهدی بودند به عنوان تخریب چی با گروه تخریبی که از اصفهان آمده بودند در عملیات شرکت کردیم .  عملیات که از اذان صبح شروع شده بود ,  زمانی که  رسیدیم به مقر عراقیها تقریبا" نیم ساعت بعد  با ترکش نارنجک یا خمپاره مجروح شدم  , اولین کسی بودم که از بچه های تخریب مجروح شد . و بچه ها داشتند حمله می کردند به طرف عراقیها می رفتند و به عنوان خط شکن عمل می کردند .  حسین مزینانی وقتی دید که من مجروح شده ام چند دقیقه ای کنارم ماندند و دلداریم دادند ولی برای  ادامه عملیات  باید می رفتند لذا از من خداحافظی کردند و رفتند تا وظیفه خود را در عملیات انجام دهند. و چند ساعت بعد فهمیدم که ایشان شهید شده .

🔴وصیتنامه شهید والامقام حسین مزینانی گلبهاری

✍️"بسم الله الرحمن الرحیم"

إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ (1) لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ (2) خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ (3) إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا (4) وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا (5) فَکَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا (6)

این دل تنگم عقده ها دارد / گوئیا میل کربلا دارد
سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، این امید و حامی مستضعفین، این دشمن مستکبرین، این پیر جماران، سلام بی پایان ای شیر مرد جماران. سلام و درود بر پیکر پاک شهیدان به خون غلتیده. سلام و درود بر خانواده های معظم شهیدان به خصوص شهدای جنگ تحمیلی ایران. سلام و درود بر شما ای رزمندگان اسلام، درود بر شما ای جوانان سلحشور ایران اسلامی. سلام و درود بر تو ای پدر و مادر عزیز. سلام و درود بر تو ای مادر که غم جوان 18 ساله ات را تحمل کردی، ان شاءالله که خداوند تبارک و تعالی به شما صبر دهد و امید است که صبر و تحمل شهادت مرا هم داشته باشی.
 
پدر جان از این که نتوانستم مجددا به زیارت شما بیایم شرمنده ام و امید است که مرا عفو نمایید. پدر، به خدا شرمنده ام که چرا دیر به فکر افتاده ام تا در این جبهه های حق علیه باطل گام بنهم و از مادیات و گناهان صرف نظر کنم.

مادر، رحمت خدا به آن شیری که به من دادی و مرا این چنین تربیت کردی و در راه خدا هدیه نمودی. مادر، درود بر تو، تو یک زن نیستی بلکه یک شیر زنی، مادر صبر شما زیاد است. مقاومت شما نتیجه آن نمازهای شب است که می خوانی و مورد قبول خداوند تبارک و تعالی است. مادر از این ناراحت نباش که دو جوانت را در راه خدا هدیه داده ای بلکه دل زینب را داشته باش که حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر و قاسم تازه دامادش را هم داد، ولی خم به ابرو نیاورد. مادر، شما باید به پدر و برادرانم و دیگر اعضای خانواده یاری بدهی، زیرا من می دانم که تو می توانی. مادر اگر می خواهی برای من گریه کنی، نمی گویم گریه نکن ولی در خفا، در جلوی مردم نه. در جلوی دشمنان انقلاب و اسلام هرگز نه.

مادر یک خواهش از شما دارم که مرا ببخشی و حلالم کنی، زیرا شما را من زیاد اذیت کرده ام. مادر امیدوارم که خداوند به تو عنایت نماید. مادر، من عاصی و گناه کار از شما می خواهم که در نماز شب هایت، مرا دعا کن و از خدا بخواه که شهدای ما را با شهدای کربلا محشور فرماید. امام را تنها نگذارید. امیدوار و مصمم باشید که این یک مبارزه علیه دشمنان و منافقان کوردل است.

مادر جان، چون زینب (س) صبر و استقامت را پیشه کن، زیرا این دنیا بی ارزش بوده و آخرت را دریاب. مادر امیدوارم و از خداوند مسألت می نمایم که این قربانی های ناقابلت قبول در گاهش قرار بگیرد. مادر، این را قبول کن که اگر به جبهه نمی آمدم و راه برادرم را ادامه نمی دادم دلم آرام نمی گرفت. هر روز و شب تسبیح می گفتم و از ایزدش تقاضا می کردم تا قبولم کند و مرا در این راه مقدس موفق بدارد. این منتهای آرزوی من بود مادر دعا کن. خواهش دیگری دارم و از تو می خواهم که از این به بعد برادرانم را تشویق کنی تا راهم را ادامه دهند، به ویژه به برادر کوچکم حسن آقا بگو تا به وسیله درس خواندنش ادامه دهنده راه ما باشد. برای این که درس و مدرسه هم سنگر بسیار مستحکم در برابر دشمنان اسلام است. کمک مالی به جبهه ها فراموشتان نشود.

مادر عزیزم، مجددا از شما استدعا دارم که برای بنده گریه نکنی و هرگاه بغض گلویت را فشرد، برای مظلومیت حسین (ع) و علی اکبر حسین (ع) و دیگر خاندان مظلومش به خصوص مادر مظلومه اش گریه کن. به صبوری زینب (س) و یتیمی سکینه گریه کن که حتی با دیدن آن همه مصیبت عظمی باز هم درمقابل دشمنان گریه نکرد و دشمن را شاد نساخت. انسان برای مردن است، زیرا از خاک آمده و به خاک می رود، چه بهتر که شهید از دنیا بروم.

مادر این را می خواهم به عرض برسانم دیگر از دنیا سیر شده و هیچ علاقه ای به دنیا ندارم. روزی که برای آخرین بار به مرخصی آمدم می خواستم بگویم دیگر نمی توانم بیایم و این سفر آخر بنده می باشد، زیرا گویی به من الهام شده که شهید خواهم شد. هر وقت در کوچه و خیابان شهرمان گذر می کردم، شهدا را همواره در مقابلم مجسم می کردم. روزی که به اتفاق به مشهد مقدس رفتیم و شما از آن جا به مکه معظمه مشرف شدید بنده هم رفتم حرم مطهر امام رضا (ع) و از امام تقاضای شفاعت کردم و اکنون که به آرزویم رسیده ام، بسیار خوشحالم.

و اینک سخنی هم با پدر دارم سلام علیکم. ای پدر، ای پدر بزرگوارم، ای پدری که با زحمات و مشقات زیاد و در سرمای بسیار سرد زمستان مشغول کار و تلاش برای زندگی بودی و ما را به این سن رساندی، از شما متشکرم و این را می دانم که شما هم بسیار صبر داری و امتحانت را در شهادت برادرم دادی. ولی باز هم از شما خواهشی دارم که توکل به خدا داشته باش و همواره رضای خدا را مد نظر داشته باش، زیرا که خدا بندگانش را دوست دارد و در مشکلات، بنده مؤمنش را آزمایش می کند و در مصیبت هایش پایداری به او عطا می فرماید.

پدر، من شما را بسیار دوست دارم و هیچ گاه فکر نمی کنم در دنیا پدری چون شما باشد. و امید است که خواهش مرا بپذیرید. همان طور که به مادر مهربانم گفتم به شما توصیه می کنم، اگر چه من کوچک تر از آن هستم که شما را نصیحت کنم، برای من گریه نکنی روحم رنجیده خواهد شد. وقتی که می بینم شما گریه می کنی گرچه نمی توانم صدایت کنم ولی روحم همواره با شماست و می سوزم و راحت نخواهم بود. اگر خواستی گریه کنی برای رنج های حضرت محمد (ص) که برای اسلام کشید و در این راه هدف تهمت های مشرکین قرار داشت، و برای آقا امام حسین (ع) و برادرش ابوالفضل (ع) گریه کن. هیچ گاه غم و اندوه به خود راه مده و مگو که چرا دو فرزندت را در راه خدا داده ای، زیرا اسلام عزیز تر از فرزندان است. همان طور که می دانی حضرت ابراهیم (ع) جهت انجام فرامین الهی اش به فرمان خداوند فرزندش اسماعیل را به قربان گاه برد و با دست مبارکش می خواست او را ذبح کند. پدر جان خوشحال باش که خداوند دو فرزندت را قبول کرد و امانتی را که داده بود این گونه خونین از شما گرفت و این را باور داشته باش که انسان از خاک آمده و به خاک خواهد رفت، یکی امروز و دیگری یقینأ فردا. پس چه بهتر که حین مجاهدت در راه مقدس اسلام نه در بستر مرگ، بلکه با شهادت.

پدر جان اولین کسانی که به استقبال شهید می آیند فرشتگان خداوند هستند و به این افتخار می کنند که به استقبال شهید یعنی خلیفه الله در روی زمین می آیند. بعد از آن ها حضرت محمد (ص) و مادر شهیدان حضرت فاطمه (س)، حضرت علی (ع) و آقا امام زمان (عج) و سرور شهیدان آقا امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و همه ائمه ی معصومین (ع) و صالحان و عالمان خداوند به استقبال شهید می آیند. پس بنابراین از شما می خواهم که ناراحت نبوده و برایم دعا کنید. از رفتن به دعای کمیل و نماز جمعه و جماعت فراموش نشود.

 پدر جان اکنون عازم سفر بیت الله الحرام هستید استدعا دارم که در خانه خدا برایم دعا کنید. همچنین برای پیروزی رزمندگان اسلام و طول عمر رهبر عزیز و دیگر مسئولان میهن اسلامی دعا کنید و مرا حلال کنید و از من راضی باشید.

پدر جان خوشا به حالتان که در بهترین موقعیت تاریخ قرار دارید و بهترین رهبر و بهترین امت را دارید، قدر این ساعات را بدانید. پدر ارجمندم، امام را تنها نگذاشته و جبهه ها را نیز فراموش نکنید. خداحافظ شما. دوستت دارم پدر جان.

پیامی دارم برای امت حزب الله و شهید پرور که امیدوارم مورد قبول واقع گردد. من از شما می خواهم که از جا برخیزید و به ندای رهبر لبیک گویید و به جبهه ها هجوم بیاورید و راه رهبر و شهیدان را ادامه دهید و اکنون بهترین موقعیت است که به ندای "هل من ینصرنی" سرور شهیدان حسین بن علی (ع) لبیک گویید و خدا رو شاکر باشید که این موقعیت بسیار بزرگ قسمت شما گشته و می توانید با عنایت به امدادهای غیبی و زیر سایه ی گسترده ولایت فقیه و رهبری نائب بر حق آقا امام زمان (عج)، خمینی کبیر مشت محکمی بر استکبار به ویژه آمریکا و اسرائیل غاصب و دشمنان اسلام و منافقین کوردل بزنید. آری اکنون که به قول معروف سفره ی ثواب خدا پهن شده است، دور سفره جمع شوید و از ثواب آن بهره مند شوید. پس وای به حال ما که از این فرصت، غنیمت و توشه ای برای آخرت نبریم و گناهان را نزدائیم و توجه نکنیم.

آری اگر از این فرصت های کوتاه بیشترین استفاده را نکنیم و روح و جسممان را از آلودگی ها و ناپاکی ها پاک نکنیم، در آخرت نخواهیم توانست سر بلند کنیم و ادعای بندگی خداوند را داشته باشیم، چرا که آزمایش خود را در میدان امتحان پس داده ایم و اینک موقع آن است که نتیجه ی اعمال و کردارهایمان را باید پس بدهیم.

برخیز برادر، برخیز و مادیات بی ارزش را رها کن که فردا دیر است و هر روز که بگذرد زیانش بیش از دیروز است. امام را تنها نگذارید، قلب امام را نرنجانید و هر چه بیشتر به جبهه ها و رزمندگان اسلام بیندیشید که چگونه دور از خانه و کاشانه و بدون هیچ گونه وسیله ی گرمایش زیر برف و باران و رگبار گلوله های آتشین دشمن درون سنگر های تاریک، به حراست از میهن اسلامی مشغولند.

ای ملت شهید پرور نماز جمعه و دعای کمیل و دیگر دعاها را هر چه با شکوه تر بر گزار کنید. و شما ای خواهران حزب الله که با تربیت صحیح فرزندان خود، آن ها را روانه میدان جنگ می کنید، اینک وظیفه سنگین دیگری هم در پشت جبهه دارید و آن این است که سنگر حجاب را هر چه بهتر و بیشتر حفظ کنید و به این وسیله مشت محکم تری به دهان آن هایی که از هر موقعیت برای ضربه زدن به موقعیت اجتماعی شما و اسلام عزیز استفاده می کنند بزنید. آری خواهرم این را همواره شعار خود بدان که حجاب تو کوبنده تر از خون من است. آری اگر حجاب شما نباشد جامعه و جوانان جامعه به فساد کشانده خواهند شد و جوانی که این گونه باشد هیچ گاه به فکر دفاع از ناموس و میهن و دین خود نخواهد بود. در پایان تاکیدم بر این است که امام را تنها نگذاشته و جبهه هارا خالی نکنید .

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَٰئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ. بقره آیه218"
64/4/20

حنای دامادی

براساس خاطراتی از برادران شهید محمدتقی و حسین مزینانی(گلبهاری) به قلم نویسنده دفاع مقدس خانم طیبه مزینانی


سرش را روی کاغذی خم کرده و می نویسد؛ می گویم: «محمدتقی!»
«جواب می دهد: «بله مامان؟»

«بطری آب را از تو یخچال برمی دارم و می پرسم: «چی داری می نویسی؟»
می گوید: «هیچی»

در حالی که لیوان را پر از آب می کنم می گویم: «مگه می شه هیچی رو نوشت؟»
می خندد و می گوید: «دارم وصیت نامه می نویسم!»

می گویم: «تو وصیت نامه چی می نویسی؟»
می خندد و می گوید: «ان شاءاللّه به موقع، خودتون می فهمین. آدم وصیت نامه رو می نویسه تا بعد از مردنش بخونن، نه قبلش»

محمدتقی را آورده اند، می روم کنارش دستش را از کنار پهلویش برمی دارم. به حنای کف دستش که نگاه می کنم، خاکی رنگ شده است خم می شوم تا لب هایم را روی کف دستش بگذارم، قطرات اشکم، خاک کف دستش را می شوید؛ رنگ حنا، سرخ و سرخ تر می شود.

کاغذ را از توی پاکت بیرون می آورم و بازش می کنم حسین می گوید: «بده من بخونم!»

کاغذ را به دستش می دهم.می گوید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم...»

همه مان چشم به دهان حسین دوخته ایم چند دقیقه بعد، حسین می گوید: «محمدتقی، تو وصیت نامه اش، وسایل شو بخشیده به من»

می گویم: «همه شو بردار، باشه مال خودت.»

ساک برادرش را برمی دارد و می گوید: «با من کاری ندارین؟«

می گویم: «کجا؟»

می گوید: «جبهه، با وسایل محمدتقی ام!»

صدای آرام گریه مردانه ای از خواب بیدارم می کند، پتو را کنار می زنم و از جا بلند می شوم صدا از طرف اتاق حسین می آید چشم هایم که به تاریکی عادت می کنند، به طرف اتاقش می روم و آرام، در را باز می کنم حسین، روی سجاده، سرش را روی مهر گذاشته و گریه می کند صدایش می زنم: «حسین جان؟»

ساکت می شود سرش را بلند می کند و خودش را جمع و جور می کند می گویم: «تو که خودتو هلاک کردی! شب برای خوابیدنه، فردا هم که می خوای بری جبهه. بگیر بخواب مامان جان، تازه اومدی مرخصی و خسته ای!»

می گوید: «چشم مامان!» در را می بندم دوباره صدای گریه اش به گوشم می رسد دوباره در را باز می کنم می گوید: «مادر! یه کم برام حنا خیس می کنی؟»

می گویم: «مگه قرار این دفعه بری داماد بشی؟»

می خندد و می گوید: «مگه بده؟»

می گویم: «نه، اما...»

می گوید: اما نداره مامان! حضرت زینب(س) تو کربلا، 72 تا شهید داد، صبوری کرد، شما می ترسی بچه های شهیدت دو تا بشه؟

می گویم: «نه مادر! فقط ...»

می گوید: «حنا یادتون نره!»

بلند می شوم و کیسه حنا را از رو کمد برمی دارم حنا و آب را می ریزم تو کاسه و هم می زنم می آید جلو رویم می ایستد و می گوید: «دوست دارم خودت برام حنا بذاری.»

مشتی حنا برمی دارم دست هایم سرد سرد شده اند حنا را می گذارم کف دستش، با سر انگشتانم پهن می کنم و می گویم: «ان شاءاللّه حنای دومادیت باشه مادر!»

می خندد و می گوید: «خدا از زبونت بشنوه مامان»

زنده یاد حاج رجبعلی مزینانی گلبهاری و فرزندان شهیدش محمدتقی و حسین مزینانی
 

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۳۰
فروردين
۰۰

حاج خلیل مزینانی(نیکدل) جانباز سرافرازی که بیش از 5 سال در جبهه های نبرد حق علیه باطل و عملیات های مختلف حضور داشت صبح روز 26 فروردین بر اثر جراحات شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به یاران شهیدش پیوست.

این جانباز سرافراز که در دو عملیات والفجر هشت و کربلای پنج بر اثر گازهای شیمیایی بخشی از ریه های خود را از دست داده و با مشکل تنفسی مواجه بود چهاردهم اسفند 1399 در بیمارستان بعثت تهران بستری و پس از مدت کوتاهی مرخص و به خانه بازگشت.

حاج خلیل مزینانی فرزند خادم الحسین(ع) زنده یاد حاج غلامرضا نیکدل و متولد چهارم دی ماه 1344 است که از نخستین روزهای یورش دژخیمان دیکتاتور عراق عازم جبهه های نبرد شد و با کسوت بسیجی در لشکر 27 حضرت محمد رسول الله(ص) سازماندهی و در عملیات های مختلف مجروح شد اما بازهم از پا ننشست و مدت 65 ماه در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور دلاورانه به جهاد با دشمن پرداخت و علاوه بر جراحات شیمیایی از تیر و ترکش و موج های انفجار سلاح های سنگین در امان نماند.

پیکر این جانباز شهید روز شنبه با حضور مردم قدرشناس مزینان و نیروهای نظامی و انتظامی و بنیاد شهید داورزن در گلزار شهدای مزینان تشییع و در آرامستان بهشت علی علیه السلام زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

از جانباز کربلایی خلیل مزینانی دو فرزند پسر و یک دختر به یادگار مانده است.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۷
فروردين
۰۰

 

♥️عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک♥️

✍️یکی از شهدای مظلومی_ به همان مظلومیتی که یک دهه پیکر مطهرش در خاک گرم شلمچه مفقود بود_ شهید حسن همت آبادی فرزند زنده یاد حاج قربانعلی همت آبادی است که ما در این پایگاه کمتر به او پرداخته ایم و اعتراف می کنیم حتی نمی دانستیم او هم در کربلای شلمچه شهید شده است...

🔆گاهی شهدا این جوری هستند تا مظلومیت همان بزرگانی را که با عشق و ارادت و نام آنها راهی جبهه شدند و در این راه جانشان را فدا کردند به بشریت نشان دهند حسن هم از همان دسته  نوجوانانی است که اگر چه هنوز سن چندانی نداشت اما راهی را انتخاب کرد که بسیاری آرزویش را می کشند. او یک بسیجی بود از تبار خرازی ها و همت ها و برونسی ها که نشان در گمنامی داشت .

🔷دهم دی ماه  ۱۳۴۸ در تهران و البته درخانواده ای مذهبی و هیئتی چشم به جهان گشود و پدرش زنده یاد حاج قربانعلی نام مبارک حسن را برای او انتخاب کرد و شاید می دانست که فرزندش نیز روزی روزگاری و در همین ماه تولدش مانند کریم اهل بیت علیهم السلام مظلومانه شهید می شود و غریبانه به خاک سپرده می شود.

🔷حسن، احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود و در  دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل برای کمک به امرار معاش خانواده یار و یاور پدر بود.

🔆او که از همان طفولیت با عاشورا و هیئت مأنوس بود و می دید که دایی هایش مرحوم استاد عباس و حاج غلامرضا و غلامحسین حاجی چه تلاشی برای اقامه عزاداری اهل بیت علیهم السلام خاصه برپایی مجالس تعزیه خوانی دارند و نوحه خوان هیئات هستند در مراسم مذهبی شرکت ویژه ای داشت و به خواهرانش توصیه می کرد زهرایی باشند و در تمامی کارها همانند حضرت فاطمه(س) عمل کنند.
 


🚩در همان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) مشیریه درآمد و برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرد اما به خاطر سن کم نمی توانست به آرزوی دیرینه اش برسد و عاقبت راه و چاره ای به ذهنش خطور کرد و با دستکاری در شناسنامه و جابه جا کردن کپی ها و تغییر شانزده سال به هجده سالگی! به خواسته اش رسید و در اولین اعزام با عنوان امدادگر و بهیار راهی کردستان شد و به جمع رزمندگان پیوست. ولی او که سودایی عجیب در سر داشت دلش مجاهدت دیگری می طلبید و در دومین اعزام به عنوان تخریبچی به شلمچه اعزام شد و سرانجام در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ درست یازده روز پس از سالروز تولدش در عملیات کربلای ۵ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش  ۹سال در این سرزمین تفتیده به یادگار باقی ماند و سرانجام گروه های تفحص استخوان های این شاهد کویر را سال ۷۴ پیدا کردند و پس از تشییع در زادگاه آباء و اجدادیش مزینان برای همیشه در قطعه ی شهدای والامقام حسینی آرام گرفت.
🌹نام و یادش گرامی...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۶
فروردين
۰۰

✳️حاجیه خانم لیلا همت آبادی مادر شهید والامقام حسین مزینانی نیکدل پس از عارضه سکته مغزی و یک هفته بستری در بیمارستان سبزوار دارفانی را وداع گفت.
 

✔️وی فرزند مرحوم حسن همت آبادی و همسر خادم الحسین(ع) حاج علی نیکدل زنی صبور و دارای اخلاقی خوش و مهربان بود که چهاردهم فروردین 1400 چند روز به سالروز شهادت فرزندش دعوت حق را لبیک گفت و پیکرش در جوار مزار فرزند شهیدش به خاک سپرده شد.

✍️تکاور  شهید حسین مزینانی نیکدل  سال 1348 در مزینان به دنیا آمد پدرش حاج علی نیکدل مرد زحمتکش و ذاکر اهل بیت علیهم السلام است که در عاشورای مزینان در گروه زوار چاوش خوانی می کند.

🔷 حسین از همان دوران نوجوانی پدر را در کار کشاورزی و خرید و فروش محصولات کشاورزی کمک می کرد.

🔷با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج مستضعفین و تأسیس پایگاه در مزینان او و برادرانش از فعالان این نیروی مردمی بودند و شبانه روز در پایگاه مزینان که پیش از این به عنوان حوزه فعالیت می کرد و نیروهای بسیاری را در خود می دید حضور داشتند.

🔆حسین سال 62 در حالی که هنوز 14 سال از سن مبارکش می گذشت همراه شهید حاج محمد امین آبادی و جمعی از جوانان مزینانی عازم کردستان شد و در بوکان علیه ضد انقلاب و نیروهای دیکتاتور عراق جنگید؛  خواهرش می گوید :
- یه شب ازبسیج اومد گفت : می خوام برم جبهه ! من خیلی دلم گرفت . طولی نکشید که رفت غرب کشور یعنی بوکان.
وقتی برادرم رفت جبهه من خیلی گریه کردم تا برگرده . فکر کنم چهل روزی طول کشید اولین بار بود که ازهم دور شده بودیم خیلی برام سخت گذشت احساس می کردم یک سال ندیدمش. وقتی خبردار شدیم داره میاد من کوچیک بودم اما تندتند خانه را آب وجارو زدم و چای و شیرینی آماده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم . صدای چاوشی راکه شنیدم همه ی کارا را نصفه ول کردم و دویدم بیرون . جمعیت رسیده بود سر چهارراه ، من همین طور که می دویدم دنبال برادرم می گشتم، اینقدر قدش کوچیک بود که لابلای آدما دیده نمی شد ،ولی اون ازتوی جمعیت منو دیده بود ، دوید سمت من  .مردم وقتی این صحنه رو دیدند همه زدن زیر گریه ! منو برادرم هم گریه می کردیم. اینقدر باسرعت رفته بودم سمتش که دندانم خورد توی پیشانیش،  دست به سرش کشیدم گفتم ببخشید .
فردای اون روز گفت : سوغاتی برات آوردم . گفتم: چیه ؟ گفت :تن ماهی . خودش توی آب جوش جوشانید باهم خوردیم .گفت: یه وعده غذامو نخوردم که برای تو بیارم .»

🔷«حسین اخلاقش این گونه بود مهربان و دلسوز و خوش خلق امکان نداشت مسافرت برود و برای خانواده سوغاتی نیاورد . یه بار دیگه ازسفر اومده بود برای همه سوغاتی آورده بود.  ما گفتیم چرا این قدر پولاتو خرج کردی؟ گفت : باید وقتی مرد از سفر میاد برای بستگانش سوغاتی بیاره ،عطر خریده بود و برای جوونا سوغاتی آورده بود.»

🔺حسین آخرین بار از طریق ارتش به جبهه اعزام و در گروه تکاوران مشغول به خدمت شد و پس از گذشت یکصد روز در 21 فروردین 1367 در منطقه سردشت و عملیات بیت المقدس 5 که با رمز مبارک یا اباعبداللّه الحسین (ع) صورت گرفت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش مدتی مفقود بود تا اینکه با جستجوی گروه تفحص شناسایی و 13 آبان 1370 با تشییع  باشکوه در قطعه ی شهدای حسینی  مزینان برای همیشه آرام گرفت.

🚩سفارش شهید والامقام حسین مزینانی نیکدل  :
حسین‌وار و زینب‌وار زندگی کنید

✍️ای ملت حزب‌الله و شهید‌پرور ایران من از شما می‌خواهم که از جا برخیزید و به ندای رهبر لبیک بگویید، به شما خواهران و برادران گرامیم توصیه می‌کنم حسین‌وار و زینب‌وار زندگی کنید و شما خواهران گرامیم سنگر حجاب را مستحکم‌تر کنید و راه معنویت را که بهترین راه کمال است طی کنید. ان شاءالله
 

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۸
مهر
۹۹

شهید والامقام محمدعلی مزینانی فرزند غلامحسین 28 خرداد 1342 در تهران به دنیا آمد و تا مقطع تحصیلی دیپلم در شهر آرادان سمنان ادامه تحصیل داد پدرش ارتشی بود.

او می‌خواست با دسترنج خودش خرج زندگی را تأمین کند، به همین خاطر کارگر شرکت ایران خودرو شد.

محمدعلی سال ۶۴ دفترچه اعزام به خدمت گرفت و اعزام به جبهه شد.خدمت مقدس سربازی او در نیروی انتظامی (یگان ژاندارمری سابق) واقع شد و با پیوستن به این نیرو به مقابله با اشرار و قاچاقچیان پرداخت و در این راه مقدس و همزمان با شب تولدش بیست و هفتم خرداد ۱۳۶۶ در منطقه انارک شهر یزد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

نحوه شهادت این مدافع امنیت که آخرین روزهای خدمت خود را می گذراند  در سامانه شهدای ناجا این گونه به ثبت رسیده؛ اکیپ مبارزه با قاچاق رد تعدادی از اشرار مسلح و قاچاقچی را گرفته و تا نزدیکی ارتفاعات آنها را تعقیب می کنند که متاسفانه اشرار که در ارتفاعات بودند و زاویه دید و تیر مناسبی برخوردار بودند متوجه حضور ماموران شده و درگیری شدید و نابرابری اتفاق می افتد که پس از مقاومت های بسیار و رشادت های فراوان محمدعلی با تعدادی از همکارانش به طرز وحشیانه ای به شهادت می رسند.

پیکر شهید محمدعلی مزینانی پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای سمنان واقع در امام زاده یحیی(ع) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد.

 

 دیدار دکتر خباز استاندار و جمعی از مسئولین استان سمنان با خانواده شهید محمدعلی مزینانی سال 1395

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۳
مهر
۹۹

✍️تیزپروازان نیروی هوایی جمهوری اسلامی در هشت سال دفاع مقدس همواره مایه ی امید برای رزمندگان و فرماندهان و مسئولین بلند مرتبه کشور بودند و خلق حماسه های نبرد آنان بر روی آسمان و در جدال با قوای تا دندان مسلح نیروهای دیکتاتور عراق هیچ گاه از یاد نخواهد رفت آنان که به عنوان پیشتازان اعلام وفاداری به مردم و انقلاب اسلامی در محضر امام(ره) حاضر شدند و با تجدید عهد و پیمان همواره مدافع واقعی کشور شیران بوده و هستند.
🔹نبرد درآسمان نام سایتی است که عقابان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران درآن از کاپیتان صدیقی به عنوان معلم و استاد پرواز یاد می کند که در هشت سال دفاع مقدس با رشادتهای خود از حریم هوایی کشور عزیزمان ایران دلاورانه دفاع کرده و همرزمانش خلعت شهادت را برازنده این مرد می دانند و عنوان شهید را به او هدیه کردند.
🔹نام این دلاور مزینانی ابوالقاسم و نام خانوادگی اش صدیقی مزینانی و فرزند مرحوم محمدعلی خادم صدیق و با وفای عاشورای مزینان است که درششم خرداد سال هزار و سیصد و بیست و هشت در دیار عاشقان به اهل بیت علیهم السلام و خاک گوهر خیز مزینان چشم به جهان گشود.
🔹خاندان صدیقی در مزینان یکی از اقوام سرشناس و اهل علم و ادب و مبارزین علیه ظلم و جور و برپاکنندگان مراسم تعزیه خوانی به ویژه عاشورا هستند آقا محمدعلی پدر خلبان فقید جامه دار این مراسم بود که در طول سال البسه و لوازم تعزیه خوانی روز عاشورا در صندوقچه منزل او نگهداری می شد وی نام نیک پدر بزرگوارش حاج شیخ ابوالقاسم را برای فرزندش انتخاب کرد.

🔹ابوالقاسم  هنوز دوسال از بهار زندگیش در مزینان نگذشته بود که به دلیل استخدام پدر در اداره پست تهران به این شهر مهاجرت کردند. بعد از اخذ مدرک دیپلم و استخدام در نیروی هوایی، سال ۱۳۴۸ با بورسیه نیروی هوایی جهت گذراندن دوره کارشناسی علوم هوایی به آمریکا عزیمت کرد و بعد از طی کردن این دوره علی رغم پیشنهاداتی که ازنیروی هوایی آمریکا داشت ، حضور در ایران و خدمت به کشورش را افتخار دانسته و پس از مراجعت به میهن مدت چهارسال در پایگاه هوایی شیراز به عنوان مهندس پرواز بر روی هواپیمای ترابری هرکولس انجام وظیفه کرد و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران طی دوره ای فشرده در کشور آلمان به گردان ۷۴۷ سوخت رسان در آسمان منتقل شد و در این دوران بدون هیچ وقفه ای با حضور مستمر خود در آسمان کارنامه ای درخشان از رشادتهای خود و خلبانان تیزپرواز ارتش را به ثبت رساند.


🔹کاپیتان صدیقی با اینکه برای مراجعه به آمریکا هیچ مانعی نداشت ولی بسیار میهن پرست و خانواده دوست و وابسته به پدر و مادر و برادر و خواهر بود و عاشقانه زادگاه خود مزینان را می پرستید و بعد از بازنشستگی نیز در ایران ماند و در اولین فرصت به خصوص ایام عید و محرم در مزینان و جمع گرم همشهریان خود قرار می گرفت و معتقد بود هیچ جای دنیا مزینان نمی شود او عاشق محرم بود و مادرش او را از طفولیت بیمه حضرت ابوالفضل(ع) می دانست.


🔹رزمنده پیشکسوت و مدافع حریم آسمان کشورمان در هشت سال دفاع مقدس، سرگرد خلبان استاد ابوالقاسم صدیقی مزینانی جمعی گردان پرواز۷۴۷نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سپیده دم پنجشنبه ششم شهریورسال۹۹ براثر عارضه مغزی ناشی از تعداد پروازهای بالا درسوخت رسانی به جنگنده های تشنه نیروی هوایی در دوران جنگ تحمیلی جان به جان آفرین تسلیم کرد و پیکر مطهرش روز جمعه هفتم شهریورسال ۹۹ مصادف با روز هشتم محرم 1442 در بهشت زهرا(س) تهران قطعه۳۲۶ به خاک سپرده شد.
🔆روحش شاد و  نام و یادش همیشه جاویدان و بلندآسمان جایگاهش باد

برادر کاپیتان فقید ابوالقاسم صدیقی استاد حسن صدیقی که از فرهنگیان و مدیران پیشکسوت آموزش و پرورش و هنرمندان و شاعران مزینانی است و سال ها در مزینان مدیریت مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی را بر عهده داشت در رثای برادرش که روز وفاتش در هشتم محرم و چهلم او مصادف با اربعینی حسینی شد چنین سروده است :

هر ڪه در ماهِ محرم رخت بر بست از جهان،
با حسین(ع)محشورگردد،جایگاهش در جنان.

رفتنی کردی برادر با طلوعِ اربعین،
زان همه پاکی به حکمت وصل گردید این چنان

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۶
مرداد
۹۹

 

فرمانده انتظامی شهرستان داورزن در سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، با  آزاده سرافراز کشور  مهدی مزینانی دیدار کرد

به گزارش شاهدان کویر مزینان به نقل از معاونت اجتماعی پلیس داورزن؛ سرهنگ اکبر محمد آبادی به مناسبت سالروز ورود آزادگان به کشور،با آزاده سرافراز و جانباز دفاع مقدس مهدی مزینانی  دیدار و خاطرنشان کرد: رزمندگان سرافراز این مرز و بوم مایه برکت و آبروی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران هستند.

وی امنیت و آرامش کنونی کشور را مدیون خون شهدا و ایثارگری جانبازان و آزادگان دانست و تصریح کرد: آزادگان تجلی گاه صبر ،ایثار و فرهنگ مکتب انسان ساز اسلام هستند که با الهام از سیره ائمه معصومین علیهم السلام و با درس گرفتن از زندگی انقلابی و حماسه ساز حضرت زینب (س)،به عنوان اسوه صبر و پایداری،توانستند دوران دشوار اسارت را پشت سر بگذارند و شکوه مقاومت و سرافرازی را برای ایران اسلامی ثبت کنند.

فرمانده انتظامی شهرستان داورزن اظهار داشت:آزادگان و خانواده های آنها ارزش های معنوی انقلاب و نظام هستند که تکریم آنان وظیفه همگان است.

وی خاطر نشان کرد:  دشمنان در فکر کمرنگ کردن فرهنگ ایثار و شهادت هستند اما خون ملت ایران در راه حفظ نظام و کشور با شهید و شهدا عجین  شده و آزادگان دفاع مقدس در حقیقت نماد صبر و استقامت در برابر دشمن خونخوار هستند و ما نیز به نوبه خود نخواهیم گذاشت این ارزش معنوی کمرنگ شود.

این مقام انتظامی بیان داشت:صبر و تحمل آزادگان در برابر شکنجه های رژیم بعث عراق باعث شد اقتدار ایرانیان بر دشمنان ثابت شود و ایثار،شجاعت ،استقامت و پایداری آزادگان سرافراز به میهن در دوران اسارت مایه افتخار برای همه ملت ایران و میهن  اسلامی است.

فرمانده انتظامی داورزن در ادامه تجلیل از آزادگان گرانقدر را وظیفه همگانی دانست و خاطرنشان کرد: آزادگان ما مظهر صبر و استقامت در جامعه هستند،آزادگان سرافراز سند افتخار جمهوری اسلامی ایران، از بی منت ترین و کم توقع ترین قشرهای جامعه هستند که در دوران اسارت خود جانانه در مقابل دشمن ایستادند و از آرمان‌های دینی ،ملی و انقلابی خود دست بر نداشتند.

سرهنگ اکبر محمد آبادی عنوان کرد: آزادگان عزیز پرچمداران ترویج فرهنگ ایثار در جامعه هستند و ادامه دادن راه آن‌ها باید در رأس تمام امور قرار بگیرد.

فرمانده انتظامی داورزن تصریح کرد:اگر امروز ایران اسلامی به قله‌های پیشرفت رسیده حاصل تلاش‌ها و صبر و استقامت این عزیزان بوده و ما باید قدردان آنها باشیم.

گفتنی است در پایان این دیدار ،فرمانده انتظامی شهرستان داورزن ضمن آرزوی سلامتی و طول عمر برای آزاده مزینانی با تقدیم هدایایی از تلاش‌های وی تقدیر کردند.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۳
مرداد
۹۹

 

خادم الحسین حاج علی اسدی مزینانی پدر شهید والامقام محمد اسدی مزینانی یک شنبه شب دوازدهم مرداد1399 در اثر سکته مغزی دعوت حق را لبیک گفت.

وی یکی از انسان های وارسته و خیری بود که در زمان حیات طیبه اش علاوه برکمک به فرزندان و نوه هایش در کارهای عام المنفعه فعال بود و به مجتمع بهزیستی مزینان و مسجد و اماکن دیگر کمک مالی می کرد. 

علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شد و در مزینان  اخلاق خوش و برخورد مهربانانه اش زبانزد خاص و عام است.

او از طرف مادری وابسته به سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان و نوه هایش متبادراست. شهید محمد نیز خوش خلقی و مهربانی را از والدین و جده اش به ارث برده بود.

پیکر شادروان حاج علی اسدی امروز دوشنبه با حضور جمع کثیری از همشهریان و بستگان در مزینان تشییع و در بهشت علی علیه السلام زادگاهش به خاک سپرده شد

❤️برگی از زندگینامه شاهد کویر شهید والامقام محمداسدی مزینان

✍️محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی سال1342ه.ش درمزینان به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگی شان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده و می باشد.

🔆مادرمحمد سیده ای مهربان، زحمتکش و مذهبی است که در عشق به فرزند و علاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبر شهادت پسر ارشدش چنان  صبر و شکیبایی زینب وار از خود نشان داد که دیگران را به حیرت وا داشت.

 🔆محمد درچنین خانواده ای رشد کرد.و با همین اعتقاد پس از سپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و داوطلبانه عازم میادین نبرد شد.

🔆تازه داماد بود ولی جبهه را ترجیح داد و به منطقه جنگی رفت و درآخرین روز ازآبان 1362در منطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکرمطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف و پس ازتشییع در سبزوار و زادگاهش مزینان دربهشت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد. 

❤️سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:
برادرانم ! بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان ازصدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟ اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد....

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۳
خرداد
۹۹

امید برای ر فتن به دانشگاه عجله داشت. مادرش قول داده بود «اگر دانشگاه قبول شدی، رضایت می دهم که بروی جبهه».

 

دانشجوی شهید امید مزینانی فرزند غلامرضا نهم شهریور سال 1347 در تهران به دنیا آمد و پس ازاتمام دوره متوسطه و اخذ دیپلم از مدرسه تزکیه با قبولی در دانشگاه تهران در رشته مهندسی متالوژی مشغول به تحصیل شد .

به تعبیر دوستانش ادب در کلام ، خوش خویی ، تعهد دینی ، سخت کوشی ، بی ادعایی و … تنها گوشه هایی از شخصیت این انسان والامقام بود.

امید با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از مدتی رهسپار میادین نبرد حق علیه باطل شد و سرانجام در 27 دی ماه 1366 عملیات بیت المقدس 2 درماووت عراق به فیض شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در قطعه 40 و ردیف47 شماره 15بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

 

شرحی دیگر

«از همان بچگی فهمیده و باهوش بود. از مدرسه که می آمد بدون اتلاف وقت روی دو پا می نشست و بساط مشق و درسش را می گذاشت جلوی رویش. تا تمامشان نمی کرد ول کن معامله نبود. یادگیری هایش در کلاس اتفاق می افتاد برای همین بعد از مدرسه کارش را طوری تمام می کرد که جای ایرادی نباشد. هیچوقت، هیچ کس به او تذکر نداد که درست را بخوان و یا مشقت را بنویس. پشتکار زیادش حتی از دوره دبستان هم مشهود بود.»

امید مزینانی، فرزند سوم خانواده بود و بعد از شروع جنگ، با حضور در گردان قاسم از لشگر 10 سید الشهدا نوبتی پیدا کرد تا دِینش را به انقلاب اسلامی ادا کند. وقتی از دبیرستان تزکیه فارغ التحصیل شد، کسب رتبه های خوب دانشگاهی در چند رشته می توانست او را سرگرم ادامه تحصیل نماید. گرچه نهایتا قبولی در رشته متالوژی دانشگاه تهران، فرصت مناسبی را برایش به ارمغان آورد، اما ترجیح داد تا مثل سایر همرزمانی که حضور در صف مدافعان حریم انقلاب را وظیفه اول خود می دانستند، گذر از واحد های درسی جبهه حق را تجربه کند.

اولین فرصت خدماتیش در صحنه نبرد به خاطر عبور از دوره امداد گری در بیمارستان امام خمینی، نقش درمانی داشت و در دومین حضور، آرپی جی زن گردان شد تا بعد از تلاشی ستودنی، نوزده سالگیش را با افتخار تمام نذر اسلام کند. سرانجام، توفیق شهادت در خاک عراق آغاز سربلندی همیشگی او شد.

مازیار زبیری یکی از شاگردان شهید مزینانی می گوید:«سال 1366 مشغول تحصیل در رشته ریاضی فیزیک دبیرستان تزکیه بودم . شهید مزینانی دانشجو بودند و با توجه به آشنایی که با مسوولین و دبیران دبیرستان داشتند چند جلسه ای برای رفع اشکالات بچه های دبیرستان بدون هیچ گونه توقعی مراجعه و با صبر و حوصله سئوالات بچه ها را پاسخ می دادند. با اینکه تنها چند جلسه با او برخورد داشتم مجذوب حجب و حیا و اخلاق نیک ایشان شده بودم و در ضمن ایشان در فوتبال گل کوچک نیز تبحر خاصی داشت و یکی دو بار با ایشان در مدرسه بازی کرده بودم. الان که به آن روزها فکر می کنم افسوس می خورم که وجود نازنین و بی ادعای ایشان در میان ما نیست. خبر شهادت و مراسم تشیع ایشان که از مدرسه انجام شد نیز در یادم هست و واقعا روزهای سختی بود.به نظرم جایگاه ایشان که فردی بسیار پاک و با اخلاق بود اینک در بهشت برین است»

روح اله افشار نیز که از دوستان و هم دانشگاهی های شهید امید مزینانی است می گوید:«طراوت رفتار هایش هنوز چون شبنم بر یاد ما می نشیند»

 

 

امید فراموش شدنی نیست

مادر شهید امیدمزینانی گفت: احساس می­ کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.

او برای ر فتن به دانشگاه عجله داشت. مادرش قول داده بود «اگر دانشگاه قبول شدی، رضایت می دهم که بروی جبهه». آن روزها که قبول شدن در دانشگاه به این راحتی ها نبود، امید در آزمون سراسری دانشگاه ها شرکت کرد و یک ضرب در چهار رشته قبول شد. از شادی در پوست خود نمی گنجید. البته نه به خاطر قبولی در دانشگاه بلکه به خاطر رفتن به جبهه.

امید خیلی زود قید دانشگاه را زد و به جبهه رفت و در عملیات نصر 7 شرکت کرد. سرانجام در زمستان سال 66 در ماووت عراق جواز عبور گرفت و از دروازه شهادت گذر کرد و آسمانی شد. برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک این شهید به سراغ خانواده محترم ایشان در شهرک گلستان غربی رفتیم.

حاج غلامرضا مزینانی پدر بزرگوار شهید فقط سکوت کرد و چیزی از امید نگفت. اما خانم زهرا وهابیان مادر گرامی شهید با صبر و حوصله فراوان از روزهای گذشته یاد کرد. از روزهایی که با «امید»، شیرین تر و دوست داشتنی تر بود. صحبت های خانم وهابیان به قدری شنیدنی بود که یادمان رفت از ایشان درباره روزهای «بی امید» هم چیزی بپرسیم. مثلاً از غربت دیرینه اش یا از دلتنگی ها و بیقراری های مادرانه اش. راستی یادمان رفت از حاج غلامرضا دلیل سکوت معنا دارش را بپرسیم و...

***

بزرگ اما کوچک

امید متولد بهار بود. 12 اردیبهشت 47 در خیابان شاپور به دنیا آمد. اسمش را خودم انتخاب کردم. سعید و حمید و امید. پسر اولم اسمش سعید است. دومی حمید. اسم سومی را امید گذاشتم. امید وقتی به دنیا آمد خیلی ریزه میزه بود. به قدری کوچک بود این بچه که بغل کردنش سخت بود. یادم هست امید 10 ماهه بود، بغلش کردم و رفتم دکتر و گفتم: امید به قدری کوچک است که می ترسم بغل کنم. دکتر خندید و گفت: «روحی بزرگ در جسمی کوچک است». از بچگی روح بلندی داشت. بیقرار بود. جسم کوچکش طاقت روح بلندش را نداشت. هیچ وقت به خاطر کارهای کوچک گریه نمی­کرد. عمیق بود امید. فهمیده و باهوش. در سه سالگی اعداد ریاضی را به طور کامل یاد گرفته بود. خودم اعداد و ارقام را به امید یاد دادم. اعداد دو رقمی را به راحتی در ذهنش حل می­کرد و جواب می داد، زرنگ بود خیلی.

شاگرد نمونه

دوره دبستان را در خیابان پیروزی درس خواند. همین که از مدرسه به خانه می رسید، به فکر درس و مشق بود. دو زانو می نشست و کارهایش را انجام می­داد. در دوران تحصیل یک بار نشد به امید بگویم: «بنویس یا بخوان». به قدری مقید و منظم بود که کارهایش را سر فرصت انجام می داد. به خاطر همین کارها بود که در فامیل و خانواده زبانزد بود. از بچگی به درس علاقه نشان می داد. درسش واقعاً عالی بود. یک بار گفتم: امید من هیچ وقت ندیدم که تو در خانه درس بخوانی. خندید و گفت: «مامان، نیازی نیست که در خانه درس بخوانم. سر کلاس حواسم را جمع می کنم و یاد می گیرم». سال 62 از محله پیروزی جابجا شدیم و آمدیم سمت میدان نور. دوره دبیرستان را در دبیرستان تزکیه ثبت نام کرد. باز هم درسش خوب بود. موقع تعطیلات تابستان می رفت پیش حمید و توی کارها کمک اش می کرد. آن موقع حمید سپاهی بود. امید هم می رفت و کمک حالش بود. خیلی ریزه میزه بود اما پشتکار عجیبی داشت. هر وقت می رفت پیش حمید، آنجا لب به چیزی نمی­زد. می رفت بیرون و با پول خودش غذا می خرید و می خورد. دوستان حمید گفته بودند: امید چرا این کارها را می­کنی؟ تو اینجا با ما کار می کنی پس می توانی همراه ما غذا هم بخوری. گفته بود: «نه این طور نیست. اینها بیت المال است. من مجاز نیستم از امکانات اینجا استفاده کنم». از همان موقع حواسش خیلی جمع بود.

هوای جبهه

امید سوم دبیرستان بود. یادم هست روز 27 اسفند 64 وقتی از مدرسه برگشت خانه؛ بعد از ناهار گفت: «مامان اجازه می دهید بروم جبهه؟» بچه ها همیشه حرف هایشان را به من می گفتند. از اول به خاطر حجب و حیا به طور مستقیم چیزی به پدرشان نمی گفتند. الان هم اینطوری هستند. آن روز هم وقتی امید اجازه خواست برود جبهه، جوابم منفی بود. گفتم: نه اجازه نمی­دهم. فعلاً مدرکت را بگیر تا بعد. امید پرسید: چرا؟ گفتم: دلیل دارم. وقتی حمید دیپلمش را نگرفت و رفت جبهه. خیلی ها گفتند حمید به خاطر فرار از درس و مدرسه رفته جبهه. حالا نمی خواهم که این حرف را در مورد تو هم بگویند. اول دیپلمت را بگیر. بعد اگر خواستی برو جبهه. امید نگاهم کرد و اشک هایش ریخت. بدون اینکه حرفی بزند از اتاق رفت بیرون. پشت سرش گفتم: امید ! اگر خواستی تعطیلات تابستان برو جبهه. من حرفی ندارم. سال آخر دبیرستان دوباره اسفند ماه آمد سراغم و گفت: «مامان اجازه می دهی بروم جبهه». گفتم: امید اول دیپلم ات را بگیر. حالا هم خواستی دانشگاه نروی، مشکلی نیست. بعد از اینکه دیپلم گرفتی، برو دوره آموزشی. بعد هم برو جبهه. من این طوری نمی گذارم بروی جبهه. امید خوشحال شد و گفت:« آن وقت اجازه می دهی بروم؟» گفتم: تو که برای من از حمید و سعید عزیزتر نیستی. آنها را گذاشتم رفتند جبهه. به تو هم اجازه می دهم که بروی. زیادی نگران نباش. دو باره بی صدا گریه کرد و بدون حرف و بدون چون چرا دو باره گذاشت رفت. خیلی با حیا بود. فهمیده و سربزیر.

امدادگر

امید وقتی دیپلمش را گرفت، همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در چهار رشته نمره آورد. بعد از مشورت بالاخره رشته متولوژی دانشگاه تهران را انتخاب کرد و رفت سراغ ادامه تحصیل. درست تابستان همان سال(1365) بود که باز هوای جبهه به سرش زد. آمد و گفت:« مامان حالا که دانشگاه هم قبول شدم اجازه می دهی بروم جبهه یا نه؟» دیگر حرفی نداشتم. با رفتن امید هم موافقت کردم. امید وسایلش را برداشت و رفت. حدود 45 روز در بیمارستان امام خمینی (ره) دوره امدادگری را گذراند. سری اول به عنوان امدادگر رفت جبهه. در عملیات نصر 7 در جبهه حضور داشت. سال دوم دانشگاه دو باره پاییز همان سال از دانشگاه که برگشت خانه گفت: «مامان می خواهم دو باره بروم جبهه». گفتم امید پس تکلیف دانشگاهت چی می شود ؟ جواب داد: «درسم را آنجا می خوانم و ادامه می دهم.» سری دوم باز رفت و 45 روز در پادگان قصر فیروزه تهران دوره دید. بعد از پایان دوره آموزشی ، این بار به عنوان آرپی جی زن رفت به جبهه. سری دوم که داشت می رفت، موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. لحظه آخر که داشت خداحافظی می کرد، جلوتر آمد و گفت: «مامان زیاد توی خانه تنها نمان ، برو بیرون» این جمله را گفت و دور شد.

کادوئی

موقعی که امید در دانشگاه تهران پذیرفته شد، گفتم امید! می­خواهم برایت یک کادویی بخرم. بلافاصله جواب داد و گفت: «مامان جان لازم نیست. من که کار خاصی نکرده ام. وظیفه ام بوده که درس بخوانم. چیز خاصی نیست». گفتم: نه من دوست دارم برای قبولی دانشگاهت یک کادویی خوب برایت بگیرم. هر چی لازم داری بگو تهیه کنم. گفت: «مامان! حالا که اصرار می­کنی باشه می گویم. من یک کیسه خواب و یک بادگیر لازم دارم». گفتم اینها را برای چی می خواهی؟ خندید و گفت: «می خواهم موقع رفتن به کوهنوردی استفاده کنم». امید رفت کیسه خواب دوستش را گرفت و آورد خانه. من هم رفتم بازار و یک مقدار پارچه مخصوص خریدم. خودم یک بادگیر، یک شلوار، دستکش و یک کیسه خواب مخصوص برایش دوختم و آماده کردم. وقتی آماده شدند به عنوان کادویی دانشگاهش دادم به امید. از ته دل خوشحال شد. به نظرم بهترین کادویی که گرفته بود همان ها بودند. امید به کوهنوردی خیلی علاقه داشت. هر وقت فرصت می کرد همراه دوستانش می رفتند کوهنوردی. دوستانش می گفتند: امید موقع کوهنوردی توی کوله پشتی اش وزنه می گذاشت و می رفت بالا. خیلی ها نفس کم می آوردند و از نفس می افتادند اما امید خودش را می کشیده بالا. نگو آن موقع با این کارها خودش را برای رفتن به منطقه غرب (کردستان ) آماده می کرده است.

صورت زخمی

دفعه دوم که رفت جبهه، بعد از مدتی زود برگشت تهران. پرسیدم امید برای چی زود آمدی؟ گفت: «مامان بچه ها مرخصی گرفتند من هم همراه آنها آمدم». یک هفته در تهران ماند و دو باره برگشت جبهه. این سفر آخرش بود. رفت و دیگر ...(بغض می کند). شب شهادت حضرت زهرا (س) بود (27 دی 66). آن شب حال عجیبی داشتم. خواب دیدم امید از جبهه آمده خانه اما صورتش زخمی است. هول کردم و گفتم: امید چیزی شده؟ چرا صورتت زخمی است؟ امید نگاهم کرد و فقط یک کلمه بیشتر نگفت: «قلبم!». دیگر چیزی نفهمیدم. از خواب پریدم. دلم داشت از جا کنده می شد. خیلی بیقرار بودم. گویا حمید بو برده بود که امید شهید شده، دنبال جنازه اش بودند. گویا جنازه­اش گم شده بود. حمید توی خودش بود. چیزی هم به کسی نمی گفت. دلم عین سیر و سرکه می جوشید. به حمید گفتم: امید چیزیش شده انگار. چرا نمی روی سراغش؟ حمید باز سکوت کرد و چیزی نگفت. فردای آن روز رفتم پایگاه مقداد. خودم را معرفی کردم و گفتم همه بچه ها از جبهه برگشتند اما از امید من خبری نیست. مسئول اعزام تلفن را برداشت و یک شماره ای گرفت. حواسم به ایشان بود. دیدم یک شماره الکی گرفت و گفت: امید را فرستاده اند جای دیگر. منتظر باشید برمی­ گرده!

امیدم کو؟

کم کم داشتیم نا امید می شدیم. هیچ خبری از امید نبود. آن شب (18 بهمن 66) وقتی حمید آمد خانه، مرا کنار کشید و گفت: «مامان از امید یک خبرهایی رسیده». خانه مان پر مهمان بود. آمده بودند برای سالگرد مادرم. گفت بیا برویم بیرون دنبالش. سوار ماشین شدیم. بی هدف در خیابان ها چرخ می زد. پرسیدم خوب بگو بینم امید الان کجاست؟ حمید کمی مکث کرد و گفت: مثل اینکه کمی مجروح شده و در بیمارستان است. گفتم حمید راستش را بگو. فرمان ماشین توی دستش می لرزید. خودش هم. آن قدر اصرار کردم که گفت: مامان امید شهید شده. من هم مثل حمید لرزیدم. هنوز آن لرزش توی بدنمه( بغض می کند). برگشتیم پایگاه مقداد پی جنازه امید.

پلاک امید

بعد از شهادت امید، دوست هم کلاسی اش (افراسیابی) پلاک امید را برداشته بود. بعد از مدتی خودش هم مجروح شده و اعزام شده بود به بیمارستان. پلاک امید مانده بود پیش خودش. از آن طرف، جنازه امید را به عنوان شهید ناشناس به کرمانشاه فرستاده بودند. بعد از 22 روز پیگیری بالاخره از روی پلاک شناسایی کرده بودند. همان شب جنازه امید را با هواپیما فرستادند تهران. بعداً متوجه شدم که امیدم همان شب شهادت حضرت زهرا (س) یعنی شب 27 دی 66 شهید شده بود. همان شبی که خودم خوابش را دیده بود. بالاخره 19 بهمن 66 جنازه امید رسید دستمان. مدیر دبیرستان تزکیه آمد خانه و گفت: اگر اجازه بدهید امید را از مدرسه تشییع کنیم. گفتم: اختیار دارید. فردا همگی رفتیم مدرسه برای خداحافظی آخر. مدیر مدرسه سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: « امید زنگ های تفریح می آمد دفتر مدرسه و اشکال دبیران هندسه، ریاضیات و مثلثات را رفع می کرد. بدون اینکه کسی از این ماجرا خبر داشته باشد. امید توی مدرسه بیشتر با دبیران مدرسه دوست بود تا بچه های دیگر»

تشییع غریبانه

امید را غریبانه تشییع کردیم. خیلی غریبانه. تنهای تنها. هیچکس از اقوام خودم در کنارم نبودند. با انقلاب میانه نداشتند. تنهای تنها بودم. سومین روز خاکسپاری امید، یک اتوبوس از بچه های آموزشگاه خیاطی ام آمدند خانه برای عرض تسلیت. یکی از شادگردانم (خانم نظری) گفت: خانم وهابیان، برادرم توی جبهه فرمانده امید بوده . امید چندین بار به برادرم گفته بوده که من دلم برای مامانم خیلی می سوزه؟ برادرم پرسیده بود برای چی؟ امید گفته بود: «چون مادرم خیلی غریبه.» سه چهار ماه بعد از شهادت امید باز یکی از اقوام، خواب امید را دیده بود. می­گفت: خواب امید را دیدم همه اش نگران حال شما بود. می گفت:« مادرم تنهاست. چرا کمک اش نمی کنید» حالا هم احساس می­کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.

منبع؛ خبرگزاری دفاع مقدس/گفت و گو از محمدعلی عباسی اقدم

 

وصیت نامه شهید والامقام امید مزینانی:

به نام خدایی که مرا آفرید و به من توفیق داد که در جبهه همراه این بسیجیان پاک و مخلص باشم و به نبرد با دشمنان بپردازم و به نام خدایی که به من توفیق شهادت در راه خود را عطا کرد.

گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد بن عبدالله (ص) آخرین رسول و فرستاده اوست و علی بن ابیطالب(ع) و یازده تن از فرزندان و ذریه اش امامان و خلفای بر حق مسلمین می باشند و گواهی می دهم که آخرین آنها حضرت مهدی (عج) زنده و حاضر است تا به اذن خدا ظهور کند و زمین را پر از قسط و عدل کند . همانطور که از ظلم و جور پر شده است.

دوستان و آشنایانی که این وصیتنامه را می خوانید اگر چه من خود را لایق نمی دانم که به شما سفارش و یا وصیتی کنم اما چند نکته را به عنوان تذکر می گویم چرا که انسان موجودی فراموشکار است؛ اول مسئله تقوای الهی و ایمان به خدا و انجام واجبات و ترک محرمات است . از شما می خواهم که برای گرفتن حاجت خود از خدا به ائمه و معصومین متوسل شوید هر چند که خودم کمتر این توفیق را داشته ام اما در این مدت کوتاه که بسیجی شده ام هر چه که خواسته ام به وسیله همین ادعیه و توسلات به دست آورده ام در انجام عمل مستحبی مخصوصا روزه روزهای دوشنبه و پنجشنبه کوشا باشید و اعمال مستحبی را با توجه به حضور ذهن بیشتری به جا بیاورید .

مسئله دیگر این که از شما می خواهم پشتیبان واقعی و دلسوز این انقلاب باشید و رهنمودها و پیامهای امام (ره) را به عنوان حکم قطعی و شرعی بدانید البته مسائلی که ذکر کردم بیشتر برای خودم بود چرا که من در عمل به این نکات توفیق کمتری داشته ام و د رحال حاضر عاجزانه از خدا می خواهم که از سر تقصیرات من بگذرد و امیدوارم که حضور من در این جنگ باعث کم شدن عذاب آخرت گردد و خدا این جهاد را در راه خود و شهادتم را از من بپذیرد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی
۲۱
بهمن
۹۸

  

🏴مراسم تشییع و خاکسپاری و ترحیم ام الشهدا حاجیه خانم صفیه مزینانی شهیدی مادر بزرگوار شهدای والامقام علی ، محمد و حسین شهیدی مزینانی به شرح زیر برگزار می شود:

✔️1- تشییع در سبزوار... روز سه شنبه 22 بهمن ساعت 8 صبح از مقابل منزل فرزندش واقع در سبزوار؛میدان سی هزار متری، ابتدای خبابان شهدای هویزه 24 ، منزل کوشکباغی

✔️2- تشییع و خاکسپاری در مزینان ... روز سه شنبه 22 بهمن ساعت 10صبح از مقابل مسجد جامع مزینان

✔️مراسم ختم سومین روز درگذشت این خادمه ی حضرت زهرا(س) روز چهارشنبه 23 بهمن از ساعت 8 صبح در هیئت حسینی مزینان منعقد می شود.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی