خاندان شریعتی3 :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاندان شریعتی3

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ

مصاحبه استاد محمدتقی شریعتی مزینانی در کیهان فرهنگی


                          

بخش سوم:

زندان

استاد شریعتی:در مرحلهء دوم زندان بسیار عصبانی و ناراحت بودم.وقتی وارد قسمت بیرونی قزل قلعه‌ می‌شدیم رو بروی زندان،دو تا اطاق وصل به هم بود که‌ مرکز باز پرسی‌ها و محاکمات بود،من هنوز خیلی‌ عصبانی بودم که مرا آوردند.وقتی که وارد شدم دیدم‌ که 3 سرهنگ در اتاق دوم هستند و یکی از آنها از شاگردهای سابق خودم است که می‌دانستم بهایی‌ است و گویا مدتی هم مأمور شکنجه بوده است.به هر حال‌ آمدم،نشستم و آنها در را بستند و سروانی به نام‌ سروان پژمان،آمد آنجا نشست و سؤالاتی کرد که مرا بیشتر عصبانی کرد.مثلا می‌پرسید که کانون نشر حقایق را به تحریک چه کسی و با پول چه کسی و با چه‌ مقصد سیاسی بر پا کرده ای؟و امثال این سؤالات که‌ من جواب ندادم،او گفت فکرهایت را درست بکن.باز من جواب ندادم.باز گفت که خوب فکرهایت را هنوز نکرده‌ای؟گفتم:چه فکری بکنم؟برای شما حق و باطل‌ و راست و دروغ که فرق نمی‌کند،گفت که شاید فرق‌ کند.گفتم نه معلوم نیست که فرق کند.گفت از کجا می‌فهمید؟گفتم:از جایی که سر و کار شما با دزدها و آدمکشهاست.چون چند نفر آنجا بودند که گفتند هر کدام از اینها چند نفر آدم کشته‌اند و چقدر از بانک تصویری از صفحات آغازین‌ و پایانی‌ نهج البلاغهء استاد که فهرست اهم‌ خطبه‌های حفظ شده‌ توسط ایشان را در بردارد.دزدیده‌اند،حالا یک مرتبه نمی‌توانید بفهمید که با اشخاصی که از دروغ پرهیز دارند سر و کار دارید.گفت‌ نه ما قول می‌دهیم به شما که حق و باطل و راست و دروغ را تشخیص بدهیم.دو مرتبه سؤالاتی تکرار کرد و من شروع کردم به پرخاش کردن به این سروان.در باز شد و 2 سرهنگ غیر از آن که شاگرد ما بود،و پشت‌ میز نشسته بود وارد شدند یکی‌شان قد بلندی داشت و تسبیح صدفی هم در دست داشت رو کرد به سروانی که‌ از من باز پرسی می‌کرد و گفت که این حرفها چیست که می‌زند؟ سروان گفت:بی‌جهت خود را عصبانی نشان می‌دهد. سرهنگ گفت:این مجرمین خیال می‌کنند اگر خود را عصبانی نشان بدهند می‌توانند از زیر بار مجازات فرار کنند.بعد آمد به طرف من و گفت:آیا تو می‌دانی که‌ مجازات حرفهای تو اعدام است؟گفتم پس چرا اعدامم‌ نمی‌کنید؟اگر بکنیم چه می‌شود؟گفتم:هیچ،کرده‌اید و می‌کنید و خواهید کرد،چون در این مملکت باید دین جلوی شما را بگیرد،که فعلا دینی در کار نیست، یا قانونی باید دست شما را بگیرد،که قانونی هم‌ نیست.بنابر این شما از این جنایات کرده‌اید و می‌کنید و برای من هم اجرا بکنید و مرا از شر امثال خودتان‌ نجات بدهید.

گفت:عجب،عجب!گفتم:بله.آن سرهنگ دیگر بازویش را گرفت و برد آن گوشه و سر بگوشی کردند و از آنجا که برگشت لحنش عوض شد.گفت که بله آقای‌ شریعتی حق دارند.خیال می‌کنند که ما از مبارزات‌ مردانهء بیست سالهء علمی او اطلاع نداریم نه آقا!ما اطلاع داریم و شما را هم بعنوان کمونیست اینجا نیاورده‌ایم،چون بر دیوار قزل قلعه نوشته شده بود لعنت بر کمونیست،و چون جا نداشتیم شما را به اینجا آوردیم.گفتم:حالا به هر جهتی که آورده‌اید.گفت:که‌ انسان به یک سن معینی که می‌رسد دیگر حالت بچگی‌ پیدا می‌کند.بعد رو کرد به سرهنگ دیگر و گفت‌ دیده‌اید وقتی که پیچ تلویزیون یا رادیو را باز می‌کنید اگر موسیقی داشته باشد بچه‌ها به رقص می‌آیند،دکتر مصدق هم وقتی می‌شنید یا مرگ یا مصدق زیر پتو به‌ رقص می‌آمد.و از من پرسید سن شما چقدر است؟ گفتم:حالا به نظر جناب سرهنگ چقدر باید باشد؟ گفت:به نظر من در حدود 64،65 سال گفتم:من‌ قیدی ندارم به این که بگویم سنم کم است چون‌ نمی‌خواهم داماد بشوم!ولی بحث اینجاست که شما در سن من حداقل 10 سال اشتباه می‌کنید و من 51 سال‌ دارم و شما می‌گویید 64،65 سال برای سن یک‌ علائمی روی پیشانی و صورت و امثال اینها وجود دارد که آدمی بطور تقریب می‌تواند بفهمد که سن طرف‌ چقدر است.با اختلاف 2،3 سال،اما نه 14،15 سال و آن وقت شما در امری که کاملا نشانه‌های روشن دارد این‌ گونه اشتباه می‌کنید،چطور دربارهء سرنوشت ما قضاوت می‌کنید؟او گفت:بنا بود با هم آشتی باشیم. گفتم:صحبت آشتی‌ و غیر آشتی نیست صحبت سن است که شما چنین‌ اشتباهی کردید و من می‌خواستم شما را متوجه کنم که‌ اشتباه می‌کنید بگذریم،مفصل است.همه را می‌بردند یک ربع یا 20 دقیقه سؤالاتی سرسری می‌کردند و بعد مرخص می‌کردند.اما سؤالاتی که از من شد در حدود 3 ساعت طول کشید که من با این سرهنگ‌ دست به گریبان شدم و برگشتم نگاه کردم،دیدم‌ آنهایی که در بیرون هستند و گشت می‌زنند،در جلوی‌ در اتاق جمع شده‌اند و به رفتار ما،با این جناب‌ سرهنگ نگاه می‌کنند.

حاج شیخ محمود شریعتی:رفتار زندانیان سیاسی و زندانبانان با شما چطور بود؟

استاد شریعتی:یک سرگرد زمانی بود که‌ بعد از بیرون آمدن ما از زندان سرهنگ شد، و بعد هم کشته شد.او نسبت به ما یک حسد شدیدی پیدا کرده بود و علتش این بود که به قول‌ آقای غلامرضا قدسی-که چندین ماه با هم بودیم- آقایی که در زمان حزب دموکرات آذربایجان گرفتندش‌ و چندین سال در زندانهای مختلف بوده-گفته‌ است:و الله من هیچ زندانی‌یی را ندیده‌ام که به اندازه‌ شریعتی در نظر زندانیها محترم و عزیز باشد.نتیجه‌ این بود که این آقای سرگرد زمانی که بعد شد سرهنگ زمانی نسبت به ما حسد عجیبی می‌ورزید و این اواخر دائما در پی این بود که‌ برای ما زحمت درست کند.برای نمونه این مثال را می‌آورم:معمولا وقتی برای بچه‌ها چیزی می‌آوردند باید خودشان می‌رفتند و جنسی را که برایشان آورده‌ بودند می‌گرفتند،حتی مرحوم لاهوتی-که خدایش‌ بیامرزد-اگر جنسی برایش می‌رسید و پسرش می‌رفت‌ آن را بگیرد،می‌گفتند:فقط حسن لاهوتی باید بیاید و اینها را بگیرد.ولی اجناس ما را می‌دادند.هر فردی که‌ از اتاق ما می‌رفت،حتی از اتاق مجاورمالن می‌رفت، جنسی را که برای ما آورده بودند به او تحویل‌ می‌دادند.بعد می‌آمدند که برای شما این قدر میوه‌ آورده‌اند و یا لباسی را شسته و اتو کرده آورده‌اند و امثال‌ اینها.از جمله گفتند که برای شما عسل آورده‌اند و ما آن را روی یخچال گذاشتیم.گفتم:کار خیلی خوبی‌ کردید.این گذشت و اول غروب شد،دیدم که‌ درجه داری آمد جلوی اتاق ما ایستاد و گفت که شریعتی‌ کیست؟گفتم:منم.گفت:آقای رئیس با شما کار دارد. من گفتم:خدا به خیر کند.آقای قدسی گفت:مثل‌ اینکه بین مأمورین خودشان اختلافی افتاده و می‌خواهند از شما تحقیق کنند.

گفتم:نه،اگر من او را می‌شناسم می‌دانم که‌ هیچکدام از این حرفها نیست.پا شدم و راه افتادم به‌ طرف اتاق آقای رئیس که پایین بود.ما بالا بودیم چون‌ که 2 بند بود و بند 2 پایین بود که آنرا آلمانها ساخته‌ بودند و بند 3 بالا بود که تازه ساخته شده بود و ما را آنجا برده بودند.من بالا رفتم همیشه رسم بر این بود که حتی اگر دکتر هم می‌رفتیم،چون دکتر هم حق‌ نداشت در تنهایی به یک زندانی نسخه بدهد،باید صبر می‌کرد یک درجه داری یا سروانی انجا می‌آمد و می‌نشست و دکتر رو بروی او نسخه را می‌داد.وقتی من وارد می‌شدم او یک نیم خیزی برای ما بلند می‌شد ولی‌ آن روز به محض اینکه من وارد شدم هنوز قدم اول را داخل اتاقش نگذاشته بودم،گفت:عسلت کجاست؟من‌ خندیدم که این دیگر چه سؤالی است.گفتم:می‌گویند عسل من روی یخچال است.برگشتم دیدم که همان‌ درجه داری که دنبال من آمده عسل من را برداشته و دست اوست.گفتم عسل من همین است و هر چه‌ می‌خواهید با آن بکنید.گفت:چرا عسلت را روی‌ یخچال گذاشتی؟گفتم جایی نبود،کجا بگذارم؟گفت‌ چرا بالای سرت نگذاشتی؟گفتم بالای سر من اولا جا نیست،ثانیا همه جا را آلوده می‌کند.عسل را در جای‌ تنگی که ما داریم نمی‌شود گذاشت مگر چه اشکالی‌ دارد؟گفت:نه،نه یک چیز دیگر است.گفتم:بفرمایید ببینم چه چیز دیگری است؟گفت.تو به اینها عسل‌ می‌دهی تا به تو احترام بگذارند.گفتم:آقای یک کیلو عسل بنده در مقابل 360 نفر زندانی بند 2 و 3 به هر نفری چقدر می‌رسد که من عسل بدهم به اینها تا به من‌ احترام بگذارند؟این فرمایشات چیست آقای رئیس؟! قبیح است از شما!اینها مقامشان بالاتر از این‌ حرفهاست که به خاطر عسل به من احترام کنند.گفت‌:اصلا تو در این زندان بت شده‌ای.گفتم:خیلی خوب، من که نگفتم مرا بپرستند شما هم که رئیس مقتدری‌ هستید،به این بت پرست‌ها بفرمایید که بنده را نپرستند،بعد گفتم:افرادی حاضرند که یک خیک‌ عسل بدهند تا سلامشان کنند،اما نمی‌کنند.آن وقت‌ چطور با یک کیلو عسل بنده،360 نفر به من احترام‌ می‌کنند؟مقصودم خود او بود.برای اینکه بچه‌ها تعمد داشتند و به همدیگر می‌سپردند که کسی جلوی او پا نشود.جلوی او که رئیس زندان بود پا نمی‌شدند.اما بر عکس به ما احترام می‌گذاشتند،از جمله آقای قدسی‌ و آقای لاهوتی و دیگر رفقا گاهی در گوشهء حیاط تشکی پهن می‌کردند و یک بخاری علاء الدین و یک‌ قوری چای بر پا می‌کردند که هر وقت می‌خواستم چای‌ به من می‌دادند.جون من از چای زندان از همان روز اول نخوردم و سر درد گرفتم از اینکه چای نخوردم و رفقا یک علاء الدین تهیه کردند و یک قوری خریدند و یک بسته چای جهان و مقداری هم قند.اینها را همه از فروشگاه زندان گرفتند و هر وقت می‌خواستم با پول‌ خودم چای درست می‌کردند و وقتی که ما می‌آمدیم که از حیاط عبور کنیم و برویم آن طرف و روی تشک پیش دوستان بنشینیم،بچه‌ها که توپ بازی‌ می‌کردند،توپ را نگه می‌داشتند و وقتی من رد می‌شدم،آنها بازیشان را ادامه می‌دادند.و آقای رئیس‌ این صحنه را از پشت بام نظاره می‌کرد و بعد خودش‌ می‌آمد پائین کنار میدان بازی،اما آنها مشغول توپ‌ بازیشان بودند و انگار نه انگار که آقای رئیس آمده.این‌ بود که حسادت می‌کرد.در قضیهء عسل به او گفتم: آقای رئیس یک مطلبی هست.گفت:چیست؟گفتم: شما می‌خواهید شخصیت هر فردی را بشکنید و از این‌ کار لذت می‌برید،گفت:من؟گفتم:غیر از من و شما که دیگر طرف خطابی نیست.گفت:خیلی خوب حالا به تو می‌گویم و شروع کرد با مشت محکم به کوبیدن‌ میزش و یکی دو نفر دویدند و آمدند،به آنها گفت:این‌ را ببرید بند یک بند یک جای بدی بود،از قرنطینه که‌ آمده بودیم بیرون در حدود 16 روز آنجا بودم.این بند اتاقهای کوچکی داشت و پنجره‌هایش هم تاریک بود و بخصوص که پشت آن هم اتاق ملاقات را ساخته بودند و پنجره‌هایش را هم با رنگ سیاه کرده بودند تا مبادا کسی داخل اتاق را نگاه کند.

در هر صورت،ما را به بند یک بردند،ما رفتیم و آنجا و روی یک صندلی نشستیم تا وقتی که کلیدی بیاورند و در را باز کنند و ما را داخل بند ببرند.بعد،او آمد مخصوصا از جلوی من عبور کرد و من صورتم را برگرداندم به طرف دیگر و سیگارم را آتش زدم.او رفت‌ به داخل اتاق افسرها و دو مرتبه از آنجا آمد بیرون و باز از جلوی من عبور کرد و باز من رویم را از طرف دیگر گرداندم و او داد کشید که حمیدی،حمید زاده!دو نفر بودند که یکی افسر بود و دیگری درجه‌دار که هم نام‌ بودند و هر دو آدمهای رذلی هم بودند بخصوص آن‌ درجه‌دار،او را صدا زد.دوید آمد جلو و گفت:بله‌ قربان؟گفت:بگو باز دور او را در بند یک نگیرندها. گفت:چشم،چشم و این قضیه به عکس شد.در را که‌ باز کرد به زندانی‌ها گفت:یک زندانی می‌آید تو و هیچکس نباید با او تماس بگیرد.سلام و علیک نکنید و چنین نکنید و چنان نکنید و غیره.من تا آمدم نشستم‌ رفقایی آمدند و دور ما را گرفتند و هر چه من گفتم:آقا این کار را نکنید خواهش می‌کنم تشریف ببرید،گفتند که چکار می‌کنند؟می‌زنند دیگر،خوب بزنند چرا شما این همه ملاحظه دارید؟در هر صورت از دور ما نرفتند تا نزدیک غروب،آنها گفتند که حالا وقت نماز است و بفرمایید نماز بخوانید و یک لقمه نانی هم بخورید و بعد بروید سر جایتان و بخوابید.چون ما را روی تخت جا داده بودند و یک سر کار ستوانی بود از افسران زندان، سید بزرگوار و شریفی بود.این افسر با یک نفر دیگر آمد و من داشتم می‌رفتم دستشویی گفت:شما چرا اینجایید؟گفتم:من خطایی کردم و نفهمیدم،و آقای‌ رئیس هم عصبانی شد.گفت:چه خطایی؟گفتم: شیشهء عسلم را روی یخچال گذاشتم.گفت:شوخی‌ می‌کنید؟گفتم:مگر من اهل شوخی‌ام؟گفت:راست‌ می‌گویید؟گفتم:بله.سر کار ستوان گفت،عجب مرد خبیث و پلشتی است،گفت:جایت کجاست؟گفتم:روی‌ تخت با تعجب فوق العاده پرسید روی تخت؟گفتم بله،او رفت و بچه‌ها به ما گفتند که این افسر پسر خیلی خوبی‌ است به او بگویید که جایتان را عوض کند.گفتم من که‌ به خاطر جایم از او خواهش نمی‌کنم.در این بین دیدم‌ که خود او درصدد انجام این کار بوده است.آمد و بچه‌ها دورش را گرفتند و گفتند:جای فلانی خوب‌ نیست.گفت:بهترین اتاقتان کدام است؟گفتند آنجاست،گفت:ببریدش آنجا و به این ترتیب ما را به‌ بهترین اتاقی که در آن بند بود بردند.30 روز هم آنجا بودیم ولی باز سر و صدا زیاد بود برای اینکه به اتاق‌ ملاقات وصل بود.باز فردای آن روز یک افسر دیگری‌ آمد و پرسید حالا که جایتان خوب است؟گفتم به‌ نسبت اولی بلی ولی سر و صدا مرا اذیت می‌کند. دو مرتبه ما را بردند به آن بند رو برو که بند جدا گانه‌ای‌ بود،و ما مجازات این جنایتمان را که عسلمان را روی‌ یخچال گذاشته بودیم،دیدیم.

کیهان فرهنگی:استاد اشاراتی در مورد نسب و وضعیت خانوادگی خودشان و خاندان محترم شریعتی داشتند اما به‌ اختصار و اجمال گذشتند.از آقای شیخ‌ محمود شریعتی خواهش می‌کنیم به شرح‌ بیشتری پیرامون این مسائل بخصوص‌ وضعیت معیشت و همچنین برجستگی‌های‌ اخلاقی مرحوم آخوند ملا قربانعلی و علامهء بهمن آبادی بپردازند.

شیخ محمود شریعتی:باید قدری به عقب‌ برگردیم.راجع به نقل زندگینامهء مرحوم آخوند ملا قربانعلی معروف به آخوند حکیم باید عرض کنم که‌ ایشان از یک خانوادهء روحانی بودند.پدرشان ملا هادی‌ بهمن آبادی و پدر او باز ملا مهدی بهمن آبادی بوده‌ است.آخوند حکیم داییی داشته است به نام علامه‌ بهمن آبادی که مردی بسیار دانشمند بوده و نقل شده‌ است که ایشان در زمان ناصر الدین شاه در همین‌ مدرسهء سپهسالار قدیم تدریس می‌کرده است.اما آن‌ رواح انزوا و گریز از جامعه که تقریبا در خاندان شریعتی‌ هست ایشان را به همان بهمن آباد که قصبه‌ای است‌ نزدیک مزینان می‌کشد.

پس از درگذشت علامهء بهمن آبادی،آخوند که در بخارا و نجف و سبزوار و مشهد تحصیلاتش را بپایان‌ رسانده‌اند،برای شرکت در مراسم تعزیهء علامه‌ بهمن آبادی وارد بهمن آباد می‌شوند،مزینان در آن‌ زمان روحانی نداشت و نایب الحکومهء متشرعی به نام حاج آقا محمد داشت. ایشان عده‌ای از مردم را به طرف بهمن آباد بسیج‌ می‌کند تا به استقبال آخوند بروند و دست آخر آخوند را با اصرار از بهمن آباد به مزینان می‌آورند و منزلی‌ برای ایشان می‌خرند که این منزل الان به همان سبک‌ قدیم موجود است.مرحوم آخوند پس از مدتی می‌بینند در محدودهء ده آنطور که باید و شاید از ایشان استفاده‌ نمی‌شود،قصد عزیمت می‌کنند.اما مرحوم حاج‌ آقا محمد متوجه می‌شود و با توسل به مرحوم حاج میرزا ابراهیم شریعتمدار از عزیمت مرحوم آخوند جلوگیری‌ می‌کنند و در حاشیهء خیابان مزینان یک مدرسهء علمی می‌سازند که در حدود 15،16 حجره دارد و این مدرسهء علمی ساخته می‌شود و مرحوم حاج آقا محمد،طرف‌ غرب منزلش را هم برای تکمیل مدرسه،به مدرسه‌ واگذار می‌کند که الآن کتابخانهء مرحوم دکتر شریعتی‌ در همان مدرسه قرار دارد و به این وسیله،ایشان را تشویق می‌کنند که در مزینان بمانند و عده‌ای از اطراف‌ و روستاهای دیگر می‌آیند و مرحوم آقا میرزا ابراهیم‌ شریعتمدار این مدرسه را با همیاری مردم و حاج آقا محمد که نایب الحکومهء متشرع وقت بوده می‌رسازند و 20 سهم آب افضل آباد و 6 سهم آب غنی آباد و مقداری‌ آب محسن آباد را وقف این مدرسه می‌کنند،که این‌ موقوفات در اصلاحات ارضی رژیم گذشته به فروش‌ رفت،اما قرار است که حالا برگردانده شود.مرحوم‌ آخوند در آنجا مشغول تدریس می‌شوند و به اصطلاح‌ در مزینان ساکن می‌شوند.

مرحوم آخوند دارای 4 پسر بودند و ترتیب مرحوم‌ آقا شیخ محمود که پدر استاد شریعتی هستند.مرحوم‌ آقا شیخ احمد که می‌گویند سلمان زمانش بوده و او را به‌ سلمان تعبیر می‌کنند.وی مردی بسیار زاهد،پرهیزگار، متقی و اهل عبادت،اهل زهادت و خیلی نحیف و لاغر بوده ولی در شبهای قدر و شبهای ماه رمضان با همهء ضعف‌ نقاهت 100 رکعت نماز را می‌خوانده‌اند و دیگران به‌ ایشان اقتدا می‌کرده‌اند.پسر سوم‌شان مرحوم آقا شیخ‌ حسن است که پدر آقا شیخ عبد الکریم می‌باشد که مردی‌ اهل منبر و اهل نماز جماعت بود،و برادر کوچکشان‌ آقا شیخ حسین بود،که از ایشان فرزندی نمانده است .

از مرحوم آقا شیخ محمود 3 پسر به جای مانده،اول آقا شیخ قربانعلی که برادر استاد شریعتی و پدر من هستند. ایشان در سن 14 سالگی عازم مشهد می‌شوند و مدتها در مشهد،در مدرسهء فاضل خان به اصطلاح چنان گل‌ می‌کنند که حتی خودشان بعنوان یک مدرس تدریس‌ می‌کردند و واقعا همانطور که مرحوم دکتر از ایشان‌ بعنوان ادیب و فیلسوف یاد می‌کرد در ادب و فقه و اصول‌ و منطق و حکمت و علوم دیگر در مرتبهء اول بود.یعنی‌ وقتی ایشان وارد سبزوار می‌شد کسی از علمای طراز اول‌ نبود که با ایشان معارضه بکند،و راجع به وضع اخلاقی‌ ایشان هم بسیار نقل کرده‌اند.

اما آنچه که ایشان را به ده کشانید،جریان مسجد گوهر شاد بود که در زمان رضا خان پیش آمد و عده‌ای‌ کشته شدند و ایشان به ناچار به مزینان هجرت کردند تا بعد وقتی اوضاع و احوال آرام شد،مجددا بازگردند. چون واقعا محدودهء آن روستاها و آن محل برای ایشان‌ کم بود و هیچ مناسبتی با شخصیت ایشان نداشت،و در همین مشهد درس ایشان خیلی پر رونق‌تر از اساتید دیگر آن زمان بوده است.

بعد از مدتی برادر دیگرشان به نام آقا میرزا محمد شریعتی به ایشان ملحق می‌شود و بعد برادر سوم که‌ استاد شریعتی باشند،ایشان هم از مزینان هجرت‌ می‌کنند و در جمع دو برادر دیگر در مدرسهء فاضل خان‌ به تحصیلاتش ادامه می‌دهند منتهی جبر زمان طوری‌ بود که پدر من به ده کشانیده شد و زمانی هم که‌ می‌خواستند برگردند مردم مانع شدند،و ایشان هم‌ در مزینان ماند.استاد شریعتی هم در مشهد اقامت‌ کردند و برای امرار معاش،در مدرسهء شرافت درس‌ می‌دادند و کم کم در دبیرستان درس دادند و بعد در دانشگاه،و این همزمان است با سالهای 1323 تا 1332،یعنی زمان مبارزات مصدق که ایشان در همهء جهات حضور داشتند،تا سنهء 1350،در این فاصلهء طولانی کتابهایی که ایشان نوشتند،یا تفاسیری که‌ ایشان نوشتند.به حق نمونه است چه تفسیر نوین و یا کتاب وحی و و نبوت و کتاب خلافت و ولایت که بحق در همین‌ موضوع نمونه است و ما در این مجموعه فرصتی‌ نمی‌بینیم که تجلیل‌هایی که از این کتاب شده توضیح‌ دهیم و یا کتاب فایده و لزوم دین که چقدر دانشمندان‌ از این کتابها تجلیل کردند و همه اطلاع دارند اما نکته‌ این است که همهء این مشکلات با تحمل فقر همراه بوده‌ و همانطور که مرحوم دکتر اشاره می‌کرد و می‌گفت، وقتی مرا گرفته بودند وزیر علوم به من می‌گفت که ترا از اداره اخراج می‌کنند،تو مرد عائله‌مندی هستی، خرج دای،احتیاج به پول داری و دکتر در جواب وزیر علوم که ایشان را به اخراج از اداره تهدید می‌کرد، می‌گوید:من به حقوق دولت نیازی ندارم،و با ثروت‌ پدرم زندگی می‌کنم،او می‌پرسد مگر پدرت چه ثروتی‌ داشته که تو با آن می‌خواهی زندگی کنی؟

ادامه دارد....
  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">